دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

بی چُپُق، به سویِ جنوب

بشنوید

 همیشه، این آهنگ را که می شنوم، یاد این شعر "لورکا" می افتم:

"" ای دوست! می‌خواهی به من دهی

خانه‌ات را در برابر اسبم
آینه‌ات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟...
من این چنین غرقه به خون
از گردنه‌های کابرا باز می‌آیم.""

اما حالا، اسبی ندارم. روزی درختی بودم. برگ هایم را به زمین دادم، او به من زندگی بخشید. اما تمام اینها مربوط به گذشته است؛ آن چیزی که چیزهای کمی از آن به یاد می آورم. حالا آدمم. روبه‎روی شالیزاری فراخ و دِرو شده. پشتِ سرم، بیابانِ کاشان. حالا باید چپقی دست و پا کنم. اگر اسبی داشتم، تندتر می رفتم؛ با آهنگ سُم‎ضربه‎هاش، به سوی جنوب.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -  - - - - - - - -

پ.ن(1): برای شیوا؛ دوستِ نادیده.

پ.ن(2): اینجا، تقریبا نزدیک به جنوب، فصل درو کردن شالی ها، تازه تمام شده.

آدم اینجا تنهاست / و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است


در گلستانه چه بوی علفی می آمد

من در این آبادی، پی چیزی می گشتم

پی خوابی شاید

پی نوری، ریگی، لبخندی

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

پ.ن: عنوان و متن/ سهراب سپهری.

شنیدن آلبوم "در گلستانه"ی استاد ناظری پیشنهاد می‎شود. 




خورشید کجا می افتد؟

عمو مجیدِ بسیار عزیز! در نامه ی بسیار کوتاه آخر، پرسیده بودی "آن سراشیبی نسبتا تند نزدیک خانه ی جوانِ داستان ات، چرا آنجاست؟". جوابم باید کوتاه باشد، اما کم فروشی نکرده باشم، پس دست کم دو خط جواب می نویسم. هرچند خواهش دارم اگر واقعا دنبال جواب هستی، لطف کنی و در نامه ی بعدی، جانِ عزیزت را قسم بخوری. خب. داشتم می گفتم. فکر می کنم اشکال نداشته باشد به جوان بیست و هفت ساله ای که همیشه و از بچگی پاییز خیره اش می کرده، یک سراشیبی نسبتا تند بدهیم، تا کُند و نفس زنان از آن بالا برود و ببیند که خورشید کم جان پاییز، کجا می افتد، یا خودش را کجا می اندازد؛ مثلِ پلنگی زخمی. نظرت چیست؟