دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

زن/مادر

زن، صدایِ صداهای خاموشِ دنیاست.

........................................................

من هنوز صدای آواز خواندن و گپ زدن مادر و مادربزرگم را می شنوم. زمانی که در مزرعه شبدر و عدس و گندم می بریدند و من پشتِ سرشان ملخ شکار می کردم، سوسک ها را دنبال می کردم و مورچه ها را به جان هم می انداختم.یا زمانی که بچه تر بودم و مرا پشتِ کمرش می بست و همین کارها را می کرد. مادرها! صدایِ صداهای خاموش!دوستتان داریم.

......................................................

ای کاش توانسته بودم برای مادر چیزی بنویسم. نتوانستم. بدتر از این چیزی نیست.

پ ن: عکس نتی ست و نقاشش را نمی دانم.

نظرات 11 + ارسال نظر
Baran شنبه 29 مهر 1396 ساعت 17:19 http://haftaflakblue.blogsky.com/

یک مادری برای نشاء شالی همراه بچه اش آمده بود.
که بچه اش را به خاله جان مان سپرد.
بیست هزار متر مزرعه برنجزار ...نشاء اش کار یک روز و دو روز نیست...
روز چندم ؛بچه ی آن مادر ...با گریه ز خواب می پرد...
خاله جان هرچه نمود...نتوانست آن طفل معصوم را ساکت نماید...
اویتامن روز قبل شنیده بود؛ایلاهی مار جان تی میجیک ره بمیره.
وگفت؛ایلاهی مارجان تی او هیست میحیک ره بمیره.
که بچه انگاری قفل نموده باشد؛سکوت اختیار نمود.
با چشمانی خیس آلود لبخند زد...
اویتامن آغوش گشود و گفت؛بیا ببرمت پیش مامانت...
که بچه دونیم ساله ز جا پرید و ....
که اجی (مادربزرگ) ؛چادرش را آورد و اویتامن بچه کول کرده سمت شالیزار ...سوی مادر بچه روانه شد....
مسیر گل آلود برنجزار ....وترس افتادن هر دوتامان در گل و لای هرچندنرم ولطیف...
ولیکن انگشت اشاره سوی زنان شالی کار در دور دست گرفتیم و ....گفتیم؛
ببین مامانت اونجاست ! اگه بریم پیشش خیس و گلی میشیم....
همین جا بمونیم تا مامان بیاد!؟سرجنباند و آه گشید و ....
مادرش متوجه مان شد...برای مان دست تکان داد و مانیز هم....
که خاطر طفل جمع شد و بچه سرش را چسباند....
اویتامن ضرب آهنگ صدای صداهای دنیا رو زیر گلوش احساس کرد...
صدای ضربان قلب بچه ی دو...
+الهی مادر برای مژهات بمیره.
+الهی مادر برای مژه های خیست بمیره.(هیست=خیس. میجیک=مژه.)
مژه هاش جوری بود که؛انگاری از سرشاخه ها وارش چکه ...
+من اون موقع 9ساله بودم
+ببخشید پرحرفی کردم

Baran دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 09:24 http://haftaflakblue.blogsky.com/

عالی ِدوست داشتی نوشتین

+وقتی بچه ای پشت کمر بسته می شه....مادر دل دل میکنه ،تا بچه سر شو بچسبونه پشتش.

دل دل می کنه ،تا صدای صدا های دنیاش رو زیر گلوش احساس کنه()

........
پ ن :به صدای قلب مادرتان گوش کنید



ببخشید پر چونگی کردم

ممنونم
با پی نوشت موافقم

درخت ابدی دوشنبه 30 فروردین 1395 ساعت 20:42 http://eternaltree.persianblog.ir

قشنگ بود.
دارم مجید کوچولو رو تصور می‌کنم. بانمکه:)
به قول گوته، مادران! مادران! چه طنین غریبی دارد!

ممنونم رفیق.
خودمم بارها و بارها بارها مجید کوچولو رو تصویر کردم و می کنم :).

شیوا پنج‌شنبه 19 فروردین 1395 ساعت 10:53

خوب بود ادم با کالبد مادرش عکس میگرفت. می گذاشت توی ایوان خانه اش و روزها و سالها باهاش می مرد و در دنیای زیر خاکش با او منهدم میشد ناگهان. خوب بود یک بار دیگر جایی که هیچش شبیه این جهان نیست با مادر یک زندگی دونفره داشتیم همه مان. انوقت دیگر اینهمه عشایر نبودیم که در فصل کوچ عزیمت کنیم به سرزمین اجدادیمان. به چین چین دامنهای مادرمان.

هیچ چی نمی خوام بگم. هیچ چی. بس که خوب نوشتی. آدم اشکش درمیاد لعنتی

ماندانا چهارشنبه 18 فروردین 1395 ساعت 20:03 http://mehrtaj.blogfa.com

مادر از لحظه ای که مادر میشه تا ابد ،حتی پس از مرگ ، دلواپسیهای فرزند رو به دوش داره

بله. حق با شماست. منو یادِ چند تا از داستانای مارکز انداختید که مضمون های اینچنینی داره. و البته داستان های دیگه ای از ادبیات آمریکای لاتین.
خوش آمدید. ممنون که وقت گذاشتید اینجا رو خوندید.

میله بدون پرچم سه‌شنبه 17 فروردین 1395 ساعت 09:13

سلام
عالی بود رفیق ... دو تا مطلب کوتاه قبلی نیز به همین ترتیب. و مطلب بالایی... آفرین... همه پر از حس...

سلام بر میله ی عزیز
ممنونم رفیق. باعث افتخاره که تو این نوشته ها رو بپسندی. ممنونم ازت

اسکندری دوشنبه 16 فروردین 1395 ساعت 14:29

البته خانم "دل ارام" در کمال نا ارامی این روزگار سیاه ، کلی کامنت گذاشت و کار ما را سبک و راحت کرد.
تیتر بسیار خوب و دل انگیزی است. و خاطره را بگو که چقدر زندگی را معنی می‌بخشد. چیزی در گوشه سمت چپ مغز ما است که جریانی زنده در زندگی ما است، چیزی که گذشته ما را به اکنونمان میرساند، خاطره .

باعث افتخاره برام که شما اومدید اینجا رو خوندید جناب اسکندری عزیز و بزرگوار.
آفرین؛ خاطره، گذشته را به حالا پیوند می زند. و حالا شما حالتی پیشرفته تری از این قضیه رو در نظر بگیر: آدمی که مدام بین خاطره ها و زمان حال در نوسان و تعلیق باشه. زندگی من تقریبا چیزی توی این مایه هاست :)

سحر دوشنبه 16 فروردین 1395 ساعت 07:59

سلام،
این حس که به اندازه ی کافی برای مادرم خوب نبودم با همه هست، نگران نباش، اما راستشو بخوای مادرها هم از اینکه زیاد به فکرشون باشی، معذب می شن، باور کن!

برات سال خوبی پر از ادبیات و مهرورزی و کامیابی آرزو می کنم.

سلام سحرِ عزیز
این حسی که می گی که همیشه هست و به قولِ با همه هم هست؛ کم و بیش. اما ناراحتیم از این بود که انقد بی ذوق بودم که حتی نتونستم چند کلمه براش(برای همه ی مادرها) بنویسم امسال. چه میشه؟ خام دستم و فقیر.
لطف داری رفیقِ عزیز. منم برات اول از همه آروزی سلامتی همراه خانواده ت رو دارم. بعد هم ادبیات و زیبایی و زیبایی؛ تو همه چیز :))

دل آرام یکشنبه 15 فروردین 1395 ساعت 17:05 http://delaram.mihanblog.com

و آخرین دیدگاه برای چنین پستی که امروز وحشتناک و لعنتی مرا در برگرفت ..

***
مرا به جرم زن بودن روزی به دار آویختند و قلبم را شکافتند و خونم را
قطره قطره ریختند بر خاکهای تنهائی ...آنگاه نیلوفری روئید که به هر درختی دست می آویزد و بالا می رود ... بدان سبب که می خواهد بندهای بافته ی دار را آذین کند به عشق و محبت ...که روزی زنی دیگر چنان آویخته نشود در بی کسی اندوه ..........
مرا با طناب کلمات نیاویز به هستی خاموش و خشک این درخت.... که آن همه ساکت و تنهاست در انزوای بیابان ... بگذارید همانگونه بمانیم که میخواهیم ...


ممنونم اقا مجید .. امروز شبیه کوه آتشفشانی بودم به خال فوران و انفجار .. منحدم کننده .. نوشتن آرام می کند.. انتخاب کمی میکاهد از سنگینی بار بی همراه ...
و ... و.... تیتر نوشته شما جالب بود.. تعمق برانگیز و آرامش دهنده ..

زن، صدایِ صداهای خاموشِ دنیاست... صدای خاموش دنیا .... صدای خامو...

دل آرام جان ممنونم ازت که به این نوشته، چند برابر خودش اضافه کردی. قشنگ نوشتی. لذت بردم.
خیلی خوبه که نوشته ی کوتاه من باعث شده آتشفشان تون فوران کنه و کلمات روی خط جاری بشن.
+ زن....

دل آرام یکشنبه 15 فروردین 1395 ساعت 16:34 http://delaram.mihanblog.com

شاید اندکی دلم پر باشد این روزها .... تلخی قلم را باید بخشید نویسنده جوان
اما ننویسم نمی شد. مخصوصا برای این پست زیبا
زن پر پر می شود در این محبس بی‌دیواری‌ و حکم ابد میخورد در جامعه ای که عدالت یک ستم معتدلی هست جریان یافته در رگ قانون ِ بی قانون !
کاش مردان کمی عشق ورزی را به همسرانشان می اموختن... کاش زبانی برای بیان احساس داشتن.. کاش هرگز مردی قدم سنگین بر حصار شریکش و همدش نگذارد..
کاش رخصتی بادش برای آوای این صدای سکوت .. که آوانگ حنجره زن .. زیبایی است و صلح .. دوستی است و مهر در صدای بی کلام زنی جنگ نهفته نیست ..

*** مادر مرد از بس که جان نداشت !

نه فقط زن ها، که به نظرِ من، هر انسانی اگه به قولِ شما "رخصت" بهش داده بشه زیبایی از حنجره ش بیرون میاد(هر چند گاهی هم برعکس میشه). اما اینجا داریم از چیز دیگه ای حرف میزنیم. شما درست می گی:
+ مادر مرد، از بس که جان نداشت.

دل آرام یکشنبه 15 فروردین 1395 ساعت 16:28 http://delaram.mihanblog.com

اگر در مورد این پست چیزی بنویسم .. می شود مظلوم نمایی ... می شود جلب توجه جنسیتی در حالتی مدرن می شود نوشته فیمینستی و...

اما زن بودن بیحد سخت است .. بیحدددددددددد ان هم در حامعه بی رحم کنونی ..
که هم باید مادر باشی .. همسر باشی .. خواهر باشی .. سنگ صبور باشی و آخرش یک کارگرد بی مزد و مواجب
اینکه در انحصار قدرت باشی و هیچ قدرتی برای بیان احساس و عقیده ات نباشد ..

زن ، صدای صداهای خاموش دنیاست ...

متاسفانه، نه تنها تو کشورِ ما بلکه خیلی از کشورهای دنیا، این نظرِ شما درباره شون صادقه دل آرام خانم. علاوه بر شرایط بیرونی، "زن بودن" به معنی انتزاعی و کلیِ خودش هم خیلی سنگین و سخته به نظرم. نمی تونم توضیح بدم الان اما می دونم که بارِ سنگینیه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد