دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

در شبکه ای از خطوطِ متقاطع

رنگِ صورتی ای که گلبرگ های انار با آن نقاشی شده اند را در جعبه ی مداد رنگی اش ندارد. پسرک مطمئن است. یک نگاه به گلبرگ های شکوفه ی انار در نقاشی می اندازد، یک نگاه به انارهای نیمه رسِ باغچه، تا شاید بتواند رنگِ گلبرگ ها را در بهار به یاد بیاورد. اما حافظه اش چندان کمکی نمی کند.

دخترکِ نقاش، روشن می کند که جوابِ معما، خیلی ساده، به آبِ دهان مربوط می شود. همان "تُف". این عین کلمه ای است که دخترک به زبان می آورد.گوش کنید، دارد توضیح می دهد "اول یه لایه ی قرمز بکش، بعد زرد رو با تف خیس کن و یع لایه ی ناز روش بکش، بعد قرمز رو دوباره خیس و کن و یه لایه ی نازک بکش رو همه ش".

نویسنده با خودش فکر می کند، سال های سال بعد، آبِ دهان می تواند فکرهای دیگری را به ذهنِ پسر بچه بیاورد. در شانزده سالگی، یا به قولِ معروف، هجده سال به بالا.موقعیت هایی که شاید به نقاشی مرتبط باشد، شاید هم هیچ ربطی نداشته باشد.

نویسنده روی خطِ جدید می نویسد پسرک که کنار دختر روی ایوانِ مشرف به باغچه نشسته است، نمی تواند تصویر و رنگِ گلبرگ ها را در بهار به وضوح به یاد بیاورد، اما بدونِ هیچ تلاشی قادر است فقط به همین یک موضوع فکر کند. چند دقیقه، مداوم. همین طوری که الان دارد به یک انار نگاه می کند، بدونِ اینکه به درختِ انار فکر کند.

دخترک نقاشی را به طرفم می آورد و می خواهد بهش نمره بدهم. دویدم و خودکار پدرم را آوردم. از شانزده سالگی، یا همان حدود، کسی ازم نخواسته که به نقاشی اش نمره بدهم.

دیروز خواندم که دختری نوشته بود "حالا دیگر حرف زدن از صد سال تنهایی هم بارِ تنهایی ما را کم نمی کند.". امروز عصر که داشتم به دفتر پیشخان خدمات عمومی می رفتم تا رقم کنتور گاز را ثبت کنم، به این ها فکر می کردم. دختر، نوشتن این متن ها را به چه کی سپرده است؟ به آن دخترکی که روزی نقاشی کشیده است، یا به دختری که قبض های برق را پرداخت می کند؟ آن دختری که ساعت حرکت اتوبوس ها را کنترل می کند، برای استادش توضیح می دهد که نظرش راجع به فلان مقاله چیست، برای امتحانات پایان ترم آماده می شود، به استادهایش فحش می دهد و... . 

امروز عصر که داشتم به دفتر پیشخانِ خدمات عمومی می رفتم تا رقمِ کنتور گازم را ثبت کنم، به اینها فکر می کردم.

دختر نویسنده نوشته بود "زندگی همان شکلی ست که پیش از این ها بود اما ما آن آدم های سابق نیستیم.... حالا باید از روغن ماشین، قبض های برق و .. بنویسیم ". دیروز فکر کردم می شود آن جمله ی دهن پر کن را برایش نوشت: "امروز دیگر تنها یک مساله ی فلسفی مانده، آن هم خودکشی ست". اما حالا می خواهم بگویم "تنها مساله ی فلسفی ای که حالا باقی مانده، سردرد است". حالت تهوعی که بعضی صبح ها دریم. کم خوابی ها و... .

بیایید یک جور دیگر حرف بزنیم. یک فرضِ "کالوینو"یی را در نظر بگیرید. اتاقی آینه پوش را تصور کنید. پوشیده شده با هزاران تکه آینه، در اندازه ها، جهت ها و شککل های مختلف. هر جایی از اتاق که می ایستم، تعدادی آینه احاطه ام کرده اند. دست کم در یک نگاه محدود شده این ها هستند: جلو، عقب، راست، چپ، بالا و پایین. مساله اینجاست که با تمام وجود می خواهم وقتی که مثلا به جلو نگاه می کنم، بتوانم فقط به یک تکه آینه فکر کنم. فقط همان یک تکه را ببینم. 

حالا که دارم در طول اتاق به جلو می روم، قضیه بغرنج تر هم می شود. در همین حال، در نمایی از جایی از اتاق، در حالِ سقوط به اعماق اتاق هستم*، یا گذشتن از مرزِ سقف. نمی توانم به آن سقوط فکر نکنم. یا حتی به اینکه شاید در جایی آینه ای بشکند و بریده های آن ... .

نویسنده با خوذش فکر می کند شاید آن بچه بتواند همه چیز را ساده تر کند. فقط یک آینه را ببیند. فقط به گلبرگ های یک شکوفه را از تمام درخت. بعد به آینه  یگری نکاه کند و  .. . وسوسه ی فکر کردن به آن بچه، به "سادگی" آن بچه، چیزی نیست که راحت بشود از آن گذشت.


برای این پست و نویسنده اش.

....................................................................

* ایده و عنوان، برگرفته از اپیزودی از رمان "اگر شبی از شب های زمستان مسافری"، نوشته ی ایتالو کالوینو.

نظرات 3 + ارسال نظر
اسماعیل بابایی جمعه 27 مرداد 1396 ساعت 06:57 http://fala.blogsky.com

درود مجید جان!
من فکر می کنم همیشه بهانه ای برای زیستن هست و چیزی برای لذت بردن وجود داره. زندگی در هر سن و سالی، جا برای تازگی داره.
من با همین کتاب "اگر شبی.." با کالوینو اشنا شدم؛ به نظرم انتخاب درستی کرده ای.

سلام بر تو اسماعیل جان!
بله موافقم. به قولِ هایده، "زندگی هنوز خوشکلیاشو داره" (یادم نیست ترانه ش از کیه).
"کالوینو" کارِ قابل توجه زیاد داره، اما به نطرم "اگر شبی از شب ها..."، قله ی کارهاش محسوب میشه. بماند که از نشرِ من بین تمام تاریخ ادبیات هم جزء بالای لیسته!

سحر شنبه 21 مرداد 1396 ساعت 12:00

چون کالوینو را نخوانده ام نمی دانم چقدر الهام بخش بوده، اما مطمئنا دغدغه های نویسنده را در خوب جهتی هدایت کرده. بخش اول نوشته را بیشتر دوست دارم، شاید چون آن مقوله ی "سادگی" را بهتر درک می کنم ... بزرگسالی الکی پیچیده می شود.

اون وضوح را هم درست کن لطفا مدیر وبلاگ!

"وضوح" درست شد، خواننده ی ارزشمندِ وبلاگ!
ممنونم از تذکرِ به جا!
این متن دقیقا می خواست بگه بزرگسالی الکی پیچیده میشه!

بندباز سه‌شنبه 17 مرداد 1396 ساعت 18:42 http://dbandbaz.blogfa.com/

به نظرم وقتی به پیچیدگی های زندگی اشراف پیدا می کنیم، یعنی زمان اون رسیده که کمی از این پیچیده گی ها رو برای خودمون و دیگری ساده کنیم. کمی از سختی ها و تیره گی ها و رنج ها رو بدل کنیم به همون رنگی که پسرک سعی داشت به دستش بیاره... . اینطوری شاید دیگه فرصتی نداشته باشیم که به تنها مسئله ی فلسفی نگاه کنیم...
نمی دونم . مطمئن نیستم از منی که این حرف ها رو زد و خودش شاید کمتر عمل کرد... .

می دنونی مرجان، به نظرم خوب می شد اگه می شد این ساده سازی رو انجام داد، اما متاسفانه خیلی وقت ها به این نتیجه می رسم که نمیشه ساده ش کرد. نهایتِ کاری که میشه کرد اینه که یه کم قضیه رو قابل انتقال کرد!
مثلِ همین کاری که اهالیِ هنر می کنن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد