دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

رویِ دستِ لحظه‎ها ماندم

آب رفت

ماهی میانِ تور ماند.

خوابهایم

در دستانم جا نشدند.

چاهار ساله شدم

مادرم را صدا کردم.

مادرم را صدا کردم.


(تیرماه 1394)


............................................................................................

برای پوریا ماهان

نظرات 16 + ارسال نظر
مهدی نیرومند بیهقی چهارشنبه 24 تیر 1394 ساعت 00:49 http://mehdiniromand.blogsky.com

سلام مجید آقا واقعا وبلاگ جالبی دارین.ظاهرا با ادبیات میانه خوبی دارین درست مثل من که به ریاضی خیلی علاقه مندم.موفق باشید.

سلام آقای معلم. لطف دارید.
من از زمان دوم دبیرستان، به طور جدی به ریاضی علاقه مند شدم. دلیلش هم دبیر ریاضی مون بود. اون آقای دوست داشتنی، چیزی رو تو ذهن و فکر ما پیاده کرد، تا بتونیم بفهمیم چطور به ریاضی نگاه کنیم. خودش میگفت باید اول شیوه تفکر ریاضی رو یاد بگیرید.
+ بعد از اون ادبیات و ریاضی، دو تا زمینه مورد علاقه م بوده ن.
هرچند ریاضی رو فرصت پیش نیومد که زیاد دنبال کنم، اما تو رشته تحصیلی دانشگاهیم، تا جایی که جا داشت، رفتم به سمت استفاده و کاربرد بیشتر ریاضیات تو اون زمینه.
هنوزم عاشق حل تست هوش و سوال ریاضی هستم
زنده باشید

ملیحه سه‌شنبه 23 تیر 1394 ساعت 10:58 http://darvag-toos.persianblog.ir

جالب بود

یک گل

خورشید شنبه 20 تیر 1394 ساعت 23:31 http://tarayesefid.blogsky.com/

سلام با تمام تلاشی که کردم دنیای تئو رو پیش پیش قضاوت نکنم ولی دیگه نمیخونمش چون تهش به اون چیزی که فکر میکردم نمیرسه بیشتر سردرگم میشم تصمیم گرفتم جور دیگه به خدا برسم تئو و دنیاش هم بذارم برای خودش و باهاش شریک نشم خسته تر از اونی هستم که 600 صفحه بخونم و نهایتش به سرخوردگی برسم وناراحت بشم که وقتمو تلف کردم شما هم اگه مایلید بخونید ولی من هیجان چند روز پیش رو ندارم 250 صفحه خوندم همین کافیه راستش فکر کردن به خدا ، و دین و هزار تا چرایی که سالهاست بیجواب موندن تا الان حسابی کلافم کرده دیگه نمیخوام سوالی به سوالام اضافه کنم قبل مرگ ظرفیت تکمیلم فعلا

درخت ابدی شنبه 20 تیر 1394 ساعت 22:23 http://eternaltree.persianblog.ir

خوب بود

ممنون رفیق جان

خورشید شنبه 20 تیر 1394 ساعت 00:26 http://tarayesefid.blogsky.com/

چرا هر چیزی که از یهودیت میگه رو باید به صهیونیسم ربط داد ؟ این مطلب رو بخونید البته شاید جواب دادن براتون سخت باشه چون هنوز کتاب رو نخوندید
http://www.aftabir.com/articles/view/religion/religion/c7c1118670485p1.php/
دنیای تئو دنیای یهودا و بوسه های زهر آگین از تبلیغات موسوم متنفرم از سیاست که همه جا هست من میخواستم با تئو به خدا برسم به چی رسیدم

هنوز این لینک رو نخوندم و میدونم که بعد از خوندنش هم نظرم همین خواهد بود:
هیچ وقت نذارید نظرِ دیگری، برای شما درباره ی یه کتاب(یا فیلم یا هر چیز دیگه ای) تعیین تکلیف کنه. شما بخون و هرچی رو که خودت(وجدان، قلب یا هرچی که شما اسمش رو میذاری) به خودت ندا میده که درسته بگیر و برو جلو

خورشید جمعه 19 تیر 1394 ساعت 18:05 http://tarayesefid.blogsky.com/

امروز 19/4/ 94 صدو شصت وچهارمین صفحه ی دنیای تئو رو خوندم و خیلی خوشحالم که تا این حد پیش اومدم اوایل حس خوبی از خوندنش نداشتم ولی الان میتونم بگم از اون کتابهای لذت بخشیه که بعد تموم شدنش لازمه یه دست وجیغ وهورا برای خودم بکشم
شدم مثل بچه ای که مدام گزارش کارای خوبشو به مامانش میده اینقدر هیجان زده هستم که اگه به شما از لذت وهیجانی که موقع خوندن کتاب تجربه میکنم چیزی نگم فکر کنم منفجر بشم ببخشید دیگه چاره ای ندارم بازم میگم بیست روز یکماه دیگه که سرتون خلوت شد بخونیدش راستش بیشتر شبیه یه روایت مستند تا داستان هایی که غالبا تو رمان ها نوشته میشه و خوندیم ولی خیلی جالبه تمام سوالام در مورد ادیان رو جواب میده و میدونم نهایتش به خدا می رسم وحالم بهتر میشه درست مثل تئو که آخر داستان بیماریش مداوا میشه
ممنونم که دنیایی پر از امید و روشنی وزیبایی رو بهم نشون دادین حتی توی تلخی های داستانها هم میشه امید وزندگی رو پیدا کرد شاید آخر تابستون بتونم به کمک ادبیات درمانی به بیماریم غلبه کنم

منم تمام و کمال حاضرم تا هیجان های یکی رو بشنوم... راحت باشید و همه رو بگید
+ مشکلی نیست. من کارای متنوع میخونم و هیچ مشکلی هم با داستان مستند ندارم. نمونه ش همین "گزارش یک آدم ربایی"... یا...
+ ایشالله... ایشالله. هیچ وقت نا امید نباید بود. روحیه از هر چیزی مهمتره تو بهبود بیماری. میدونم که دارم میگم بهتون.
+ همین جوری بخونید و لذت ببرید. ایشالله خبر خوب سلامتی تون رو همین جا بشنویم

ترانه بهار جمعه 19 تیر 1394 ساعت 01:58 http://taraneh-bahar.mihanblog.com/

سلام
دست نوشته ی خودتونه ؟
عالیه
عالی

سلام
بله. ممنونم.
خوشحالم که دوستش داشتید

خورشید پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 11:54

سلام
نظرمو در مورد کتاب گتسبی وکتاب دنیای تئو می نویسم وبلاگم بدون ترس مثل دختر جنوبی اگه دوست داشتین بخونید

سلام
بله! شک نکنید و بنویسید
حتما میخونم

خورشید پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 00:46

کتاب دنیای تئو رو حتما بخونید منم حالم خوب شد میخونمش از این 77 صفحه اش واقعا لذت بردم
من در مورد گتسبی هم یه چیزایی نوشتم ولی پارش کردم انداختم سطل آشغال
یادداشت جدیدم معرفی شاعر همشهریمه یه شعرم نوشتم ازش اگه دوست داشتین بخونید بازم حس ناسیونالیستیم غلبه کرد با تحکم میگم حتما یکی از کتاباشو بخونید :))من دوست دارم امیدوارم شما هم دوست داشته باشید

چشم... میام و میخونم حتما.
شاید اگه منم شاعر هم شهری داشتم، همین جوری ناسیونالیست میشدم، کسی چه میدونه
درباره ی گتسبی هم بنویسید دوباره

خورشید چهارشنبه 17 تیر 1394 ساعت 23:24

سلام
گفته بودم دنیای تئو کاترین کلمان رو شروع کردم وخواستین بخونم و نظرمو بگم 77 صفحه از 669 صفحه کتاب رو خوندم جالب بود خوشم اومد ولی حوصله ندارم بقیشو بخونم راستش تئو هم مثل من مریضه و خانوادش نگرانش هستن وتو بستر بیماریه یه عمه مارتایی داره که خیلی ادم عجیب وجالبیه جوری که پدر تئو وقتی میخواد از یه چیز عجیب یا کار عجیب حرف بزنه میگه کارهای مدل مارتا
مامان بابای تئو مدام میبرنش بیمارستان وآزمایش ودارو ... ولی عمه مارتا اونو با خودش میبره سفر دور دنیا اما نه اون سفری که همه میرن وجاذبه های گردشگری رو می بینن سفر دور دنیا برای شناخت ادیان مختلف از اورشلیم شروع میشه و همین بقیشو نخوندم چون تحمل ندارم مدام تو داستان بیمار بودن تئو بهم گوشزد بشه یه جورایی یاد بیماری خودم می افتم شاید بعدا که حالم خوب شد بخونمش ولی از همین 77 صفحه لذت بردم جایی که تو اورشلیم سه مرد قدیس از سه دین یهود مسیحیت و اسلام ادیانشون رو به تئو معرفی میکنند به دلم نشست ولی کاش تئو مریض نبود خیلی بده به خاطر یادآوری درد ورنج بیماری نمیتونم ادامه بدم شما بخونی ازش لذت میبری عجب نظر کارشناسانه ای دادما
اخه منو چه به این کارا یه جورایی فکر کنم بیشتر احساسمو گفتم تا نظرمو

سلام
نظر، قسمتیش هم احساسِ دیگه؛ خیلی هم کار خوبی کردید
+ دستتون درد نکنه. سعی میکنم در اولین فرصت برم دنبالش و پیشنهاد دوستمون رو هم امتحان کنم. البته تقریبا تا بیست روز یک ماه دیگه فرصت نمیکنم اما یادم میمونه.

دل آرام چهارشنبه 17 تیر 1394 ساعت 17:42 http://delaram.mihanblog.com

تقدیر تهی مانده
آرزوهای کوچک ، رویاهای خام و تمایلات احمقانه من ، چونان پلی است سوق دهنده بسوی همه ناکامیهای زندگی ام . خسارات ناشی از آن ، قابل جبران نخواهد بود . تنها می توان سری جنباند و نفس را با همه توان به قعر بی ثباتی رساند . دنیایی رنگارنگ با همه سیاه و سپیدی ، زمینی هموار با همه ناهمواری و دلهایی صادق با همه ریاکاری ، این است آنچه که باید بعد از سالها بی ثمری به نظاره نشست . دلتنگی های آدمی ، فریادهای خفته در گلویی است که یارای تحقق یافتن را از دست داده و چونان غباری نا شکیب در فضای خالی از تهیج محو می شوند ....


ممنونم مجید جان مثل همیشه عالی بودین ... راستی کتاب مردی که سخن میگوید ! کتاب جالبی ست . و ممنونم از مطالب مفید و قلم روح بخش ات..

ممنونم دل آرام خانم... پس شما هم این کتاب رو خوندید؛ عالیه قلمش.
شما هم مثل همیشه لطف دارید

رویا چهارشنبه 17 تیر 1394 ساعت 17:29

مامان ی موجود دوست داشتنیه هر جا برم توی قلبم جاسازیش میکنم ،خیلی زیبا نوشتین هورا

دقیقا!!! هورا برای همه ی مادرا

ماهی چهارشنبه 17 تیر 1394 ساعت 15:22 http://nimeye-digargoonam.blogsky.com/

عالی بود
ومنو یاد شعر های گروس عبدالملکیان انداخت

ممنونم

مژگان سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 22:57

سلام مجید عزیز
+ من این شعرٌ دوست داشتم
+ بعضی وقتا دلم برای مامانش می سوزه که یک پسر بد اخلاق غرغرو مثل پوریا داره
+ به نظر من همه پسرا همین طوری هستند. پسرا مثل دخترا مهربون نیستند قدر ماماناشونٌ نمی دونند. حتما باید تا یک اتفاق بد بیافته تا بفهمن مامانشون به اونا احتیاج داره. حاضرند اونا رٌ تنها بذارنٌ برن دنبال خواسته ها و خودخواهی ها و آرزوهای خودشون اصلانم براشون مهم نباشه مامان باباشون تنهای تنها مونده باشن.
+ تازه مجید بعضی ها با هزارتا خواهشٌ درخواستٌ بدبختی راضی شدن تا اومدنٌ وبلاگ ساختند. ولی هم پستای تکراری می ذارن همم همش می گن وبلاگ نویسی براشون جدی نیستش. خب اگه نمی ساختن خیلی سنگین تر بودش تازه ادمٌ مجبور می کنند سناریو نویسی کنه. یکی نیستش بگه کارگردانٌ چه به ادبیات نمایشی؟ کارگردانٌ چه به سناریو نویسی. درست هستش که خیلی از کارگردانان خودشون سناریو می نویسن. ولی همه که نمی تونن تا نویسنده بشن

سلام مژگان جان.
+ ای بابا!! تو که نسخه ی کل پسرها رو پیچیدی گذاشتی کنار؟؟ یعنی انقد آدمای بدی هستیم ما؟!
+ چه عصبانی هستی مژگان!!! من ترس برم داشته که نظرمو بگم یا نه
اما مژگان درباره ی نسخه ای که پوریا برات پیچیده، من قبول دارم کارش رو. جدا و بی شوخی میگما.
ببین به نظر من بحث "بیان . خلاقیتِ". نه اینکه قرار هست که مثلا تو به عنوان یه کارگردان نویسنده بشی، اما این تمرین نوشتن، یه راه هست برای اینکه "درک"ت رو به "بیان"ت نزدیک کنی.
البته من منحصرش نمیکتم به سناریو نوشتن، اما این که بنویسی به نظرم کار خیلی خوبیه
+ درباره پست جدید گذاشتنش هم به نظرم دیر یا زود پست جدید میذاره. هرچند که وبلاگ نویسی براش جدی نباشه؛ این یه پیشگوییه پیامبرانه ست

صبا سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 01:33 http://royekhateesteva.blog.ir

شعر رو دوست دارم ولی شاعر نیستم...ولی به خودم حق می دم که از شعر شما لذت ببرم و بگم چقدر تصویرش خوب شده و چه خوب با خیال آدم بازی می کنه...خواب هایی که توی دست جا نمیشن...عالی بود جناب مویدی:)

ممنون. لطف دارید. معلومه که شما اینجا حق هرگونه اظهار نظر حقیقی و حقوقی درباره ااین شعرها رو دارید
+ صبا، تصویر رو تو شعر دوست داره. منم اینو قهمیدم

دارچین دوشنبه 15 تیر 1394 ساعت 23:54

وقتی خواب میبینم که مامانم کنارمه با حالی عالی بیدار میشم.

می دونم دارچین. میدونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد