1)
داستانِ من با پاییز، یکی از آن داستانهای عاشقانهی کلاسیک است. یک داستان عشقیِ پر و پیمان. با تمام فراز و فرودهایش. از شروع پاییز، نفرت دارم و هرچه جلوتر می رویم، بیشتر و بیشتر دوستش می دارم. آنقدر که شبِ یلدا، از فرط دوست داشتن، ازش متنفر میشوم. همین سالی که گذشت، شبِ یلدا، رفتم رو به شبِ پاییز ایستادم. تو سرمای حیاط، سگ لرز می زدم. درآمدم که "تو انقدر زهر داری که حتی خودت هم تحمل یک ثانیه بیشتر از خودت را نداری"... " یک ثانیه بیشتر از خودت، سرت را زیر آب کرد... حالا بِکِش".
و حالا فکر میکنم که حتما ژنهای ما، شادی ها، خنده ها، دردها و کینههامان را به نسلهای بعدی احتمالیمان منتقل میکنند. با خودم میگویم "تو حق نداری بارِ به شدت سبکِ یک کینه را روی دوشِ نازک بچه ت بگذاری. این حق را نداری... داری؟؟". به خودم می گویم:"یک روز بهار دستِ بچه ات را بگیر، ببر بالای تپه ای که مشرف به تاکستان های روستای بچگیت است. ببرش بالا و درخت ها را بهش نشان بده. بعد یک روز پاییز هم، دوباره همین کار. و یک سال بعد هم. بهش بگو می بینی! طبیعت همین قدر ساده و تکرار شونده است. پر از قرینه ها و تکرارهای ساده. این ما آدم ها هستیم که مدام حالی به حالی می شویم. هیچ دلیلی ندارد مثلِ بچه ها، از پاییز کینه به دل بگیری". بعد هم بهش بگو :" این چمن را می بینی؟ این از نگاهِ تو جدی تر است*. هیچ دلیلی ندارد که اگر یک روز دانستی نیمکتی که روی آن به انتظار معشوق یا معشوقه ات نشسته ای، کاملا از تو جدی تر است، به دل بگیری... این نیمکت، برگ و باد را به یک چشم نگاه می کند. برف را هم، که زمانی زیر آن دفن می شود..."
(شهریور 94)
2)
پروانه!
پروانه!
یک برگِ خزان زده!
(شهریور 92)
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
* برگرفته از حسین پناهی؛ ""چمن، از نگاهِ پابلو نرودا، جدی تره""
وای عاااالی
مچکرم خانم حسینی. لطف دارید
میدونی مجید از یه جایی به بعد وقتی رو به روی خودت می ایستی با نمام توان میبینی در کسری از ثانیه به یه نتیجه ی ابدی رسیدی... مادرم مرد من گشنم شد. مادرم مرد و اردیبهشت بارونشو بارید. مادر من مرده بود و خورشید از بین ابرهای احتمالیش بازی خودشو تکرار کرد.
همون وقت فهمیدم گشنگی و غرایزم جدی تر از مرگه....
و بعد از اون تصمیم گرفتم بیشتر به غرایزم فکر کنم تا مرگ و دار و دسته اش....
خدا به همراه مادر گرامیت شیوا.
+ می دونی چیه، کسی از زندگی کردن توی تن و با تن خلاصی نداره. نباید نادیده ش بگیری. اتفاقا راه رفتن به رویا و مرگ و برگشتن و ... هزارتا چیز دیگه، همه با همین تن شروع میشه. با غرایز و حواس چندگانه.
طبیعت و زندگی، مثلِ یه دایره، مدام تکرار میشه. هر چیزی هم روی مدار خودشه. ماییم که هی خارج می شیم و هزار تا وسوسه همیشه باهامونه. خیلی وقتا هم اصلا مدارها رو گم می کنیم. آدمیم دیگه!
ما، بیشتر مرگ رو رنجه میکنیم تا اون ما رو. اون سرش به کار خودش گرمه. ماییم که وسوسه ی اینکه بمیریم رهامون نمی کنه.
می نویسمت رفیق.
من از خوندن بعضی نوشته ها . نوشته های بعضی ها واقعا لذت میبرم.
برمیگردم برای خوندنت رفیق.
بازم یه ترکیبِ "قلب و عکس"ِ قشنگ. "بعضی نوشته ها... نوشته ی بعضی ها".
ممنونم شیوا جان. که می خونی و لطف داری.
+ یه چیز بی ربط هم توی پرانتز بگم:
همیشه برام اسم ِاین آرایه ی "عکس و قلب یک تصویر"، خیلی قشنگ و فریبا و وسوسه کننده بوده. اسمش قشنکه! نیست؟
این پست و نوشته عالی بود سبک و قلم نوشتنونو دوست دارم راستی متوجه نشدم پاییز رو دوست ندارید اینجا حسابی باد میزنه خود خود پاییز من صبح های پاییز رو خیلی دوست دارم میشه حسابی توی پارکها قدم زد یا ظهرهای جالب داره
مچکرم
نه! پاییز رو دوست دارم. اتفاقا بیمارگونه دوستش دارم. خیلی زیاد. فقط اوایل پاییز رو دوست ندارم زیاد. دقیق نمی دونم چرا. شاید به خاطر نفرتی بوده که از بچگی تا آخر تحصیل کوفتی، از شروع درس و کلاس و این قضایا داشتم
همین الان منم دارم میخونمت رفیق.
جالبه.
عجیبه.
نمیدونم.
حس خوبیه....
قبلا هم برام پیش اومده... منم نمی دونم جریان دقیقا چه جوریه و یه، اما عجیب و جالبه. و حس خوبیه
بنویس برامون رفیق