دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

پا برهنه، رویِ شیروانیِ داغ

1) در حالی که رویِ صندلیِ خالیِ پلاژِ خالی نشسته بودم و پشتِ سَرَم، سایه بانم بود.

پارسال همین موقع ها بود که از رودسرِ خودمان_که سفری به آنجا رفته بودم_ رفتم رامسر تا یکی از رفقای جان را ببینم. صبحِ یک روزِ آبانی بود. نمی دانم کسی بهتان گفته یا نه؛ بعضی وقت ها، هیچ چیز بیشتر از یک پلاژِ خلوت و خالی نمی چسبد. ما رفتیم و یکی از آن چندین میز و صندلیِ پلاستیکی و خالیِ محوطه ی جلوی کافی شاپی را گرفتیم. پشت به آفتاب، رو به دریا. بادِ خنکی هم می آمد. مثلِ همین امروزِ اینجا. شک نکنید که در همچین حال و هوایی، سیگار می چسبید. شاید بپرسید "خوب که چی؟". من هم سریع درمی‎آیم که چیزی که از صبح تا حالا دارم به آن فکر می کنم این است که چه طور بود که آنجا، هیچ هوس نکردم که به یادِ قدیم هم که شده، یا به خاطر هزار دلیلی که می توانست وجود داشته باشد و وجود هم داشت، رفیقم را در سیگار همراهی کنم. چرا اینطور نشد؟ با اینکه حالا و هر بار که بعدا به آن روز فکر کرده‎م، دیده ام که احتمالا این جمله ی سالینجر که از زبانِ "زویی"ِ "فرانی و زویی" گفته می شود، می توانست برای آن موقع صادق باشد. حتی موقع هایی مثلِ الان که آن نسبی گرایی شکاک و ترسویم را کنار می گذارم، می گویم که حتما جمله ی سالینجر، می تواند حالِ مجیدِ مویدی در آن لحظه باشد:

" سیگار وزنه ی تعادله عزیزِ دلم، فقط وزنه ی تعادل. اگه سیگار نداشته باشه که دستش رو بهش بگیره، پاهاش روی زمین بند نمیشه"

پس من آنجا دستم را به چی گرفته بودم رفیق؟ شاید شما مثلِ من این سوال را وسوسه کننده نبینید یا ندانید؛ و خدا بهتر می داند.


2) زمین ما را بی حوصله می کند. اینجور وقت ها، خودم را بغل می کنم.

امروز صبح، با همان رفیقی که معرفی بسیار بسیار مختصری از آن در بندِ (1) آمد، حرف می زدم. به شوخی گفت:«نیستی مجید.. خیلی نیستی‎ها...چه می کنی مرد؟». بهش گفتم: « تو جزء معدود آدمایی هستی که می تونم با خیال راحت عینِ حقیقت رو راحت و کوتاه و کامل و یکدفعه بهش بگم... چند روز حوصله ی هیچ کس و هیچ جیز رو نداشتم. بعد هم که یه کم حوصله برگشت، حوصله ی حرف زدن نداشتم. حتی با رفقا»

آدم عاشق این موقع هایی می شود که می تواند در آن ها خودش را کامل و راحت بغل کند. یک جور رخوت و بی قیدی رقیق و خواستنی در آن است. من همیشه از اینکه چیزی، همه چیز یا همه ی چیزی را به هیچ بگیرد کیف کرده ام. مثلِ موقعی که یک آدم، همه چیزِ جهان و زندگی را به هیچش می گیرد. یا اگر می پسندید بگویید به هیچش هم نمی گیرد. دوست دارم خودم را اینجور موقع ها ببینم. جالب نیست که آدم خودش را در این حال ببیند؟ تصور کنید : آدم رویِ یک صندلیِ لهستانی یا چیزی شبیه آن خراب شده و کلاهش را تا روی چشم هاش پایین کشیده و به زندگی، انگشت نشان می دهد*. و به آفتاب گرفتن اش ادامه بدهد.

وقتی زمین حوصله تان را سر برد، خودتان را بغل کنید. حالا وقت آن است که آن جمله ای که از اول این یادداشت دوست داشتم بالاخره یک جوری توی متن بچپانم اش را اینجا بنویسم:

یک جایی در فیلمِ "آنی هال"، وودی آلنِ بامزه، به طعنه به حرف های آدمِ پرحرفِ پشتِ سرش می گوید :کلیدِ« معما، کلمه ی بی مبالاته! آفرین». حالا جا دارد خواننده ی این نوشته هم دربیاید که "کلیدِ معما، کلمه ی بی حوصله‎ست... آفرین"

 - - - - - - - - - - - - -- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

*  برای پوریا ماهان عزیز، که جمله ی اولِ عنوان یادداشتِ (2) و این فانتزی، از اوست.

نظرات 15 + ارسال نظر
درخت ابدی چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 18:47 http://eternaltree.persianblog.ir

نه، منظورم میان‌تیترها بود. مشکلی با روایتت ندارم. صمیمانه و با حس و حال بود.

خودم شخصا کمینه نویسی رو می پسندم درخت جان. اما بعضی وقتا آدم وسوسه میشه مفصل بنویسه و پر آب و تاب
+ بدونِ تعارف، یکی از کمینه نویس های خوب تو فضای وبلاگی، خودِ تویی. دست خوش.

علی پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 01:16

می بینید آقای بیل گریم؟ همه اینجاییم. گرفتار در کهربای لحظه
سلاخ خانه

سلام بابا جان
خیلی ممنانم گاس ما هم بتوانیم روزی برای شما چیزی بنویسیم.

تراوت از بیلی پرسید :«هیچوقت یک آینه ی تمام قد روی زمین گذاشته و بعد سگی را وادار کرده ای روی آن بایستد؟»
- «نه»
+ سگ به آینه نگاه می کند و ناگهان می فهد زیر پایش خالی ست. فکر می کند روی هوا ایستاده. و ده گز از جا می پرد»
بله... رسم روزگار چنین است
(سلاخ خانه)
+ سلام بابام جان. قابل شما را ندارد. فقط خواستیم کمی با زبان وونه گاتی با شما اختلاط بنماییم بابام جان. مخلصیم.

شیوا چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 23:48

عزیزجانی رفیق

لطف داری شیوا جان.

شیوا چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 22:02

تقدیمیت به علی رو خیلی دوست داشتم مجید. خیلی.
برای بیشتر خوندنت برمیگردم رفیق.
ببخش که کمم

خودمم این روزا بد جور کمم شیوا جان. گاهی پیش میاد. هیچ وقت لازم نیست به خاطرش عذری بخوای. شما در هر صورت رفیقِ مایی :).
علی دلتنگ بود. دوست داشتم از زبون وونه گات عزیز باهاش حرف بزنم.

مژگان سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 13:36 http://cinemazendegi.blogsky.com/

نمی دونمم چقدر نظرم درست هستش
+ ولی به نظرم اگه درباره کسی یا چیزی می نویسیم. باید تا یک ربطی به اون شخص داشته باشه. ( حتی اکه شدش یک ربط کوچولو) + تا بقیه که می خوننُ حتی خود اون شخص که می خونه بتونه تا باهاش ارتباط بگیره
+ ببخشید که نظرمُ گفتم مجید جانم.
+ چونکه درباره ۲ نفر حرف زدی که هر۲ نفرشونُ می شناسم.+ برای همین گفتم
+ ولی کتاب سلاخ خانه رُ نخوندمُ نمی شناسم.+ شایدم من اشتباه می کنم

کارِ خوبی کردی نظرت رو گفتی مژگان جان. مرسی
+ حقیقتش اینه که هر دوی این پست ها، به چیزهایی که قبلا این دو تا دوستم نوشتم مربوطه. نمی خواستم خودم توضیح بدم، اما حالا که خواستی یدونی می گم
+ علی جان مزینانی، آخرین کامنتی که تو وبلاگ پوریا گذاشته بود، مربوط به دلتنگی برای رفقا و کلا دلتنگی بود و تنهایی آدما(اون جایی که از پسر خاله و آقای مجری دیالوگ آورده بود).... بعدش هم که به وبلاگِ قبلیش با اون همه نوستالژی اشاره کرده بود. من یاد این قسمت رمان وونه گات افتادم.
دوباره بخونش. الان ربطش رو می بینی :))

مژگان سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 13:32 http://cinemazendegi.blogsky.com/

مجید جانم داشتم هایکوی قشنگُ خوبتُ می خوندم
+ چونکه من عاشق هایکو هستم
+ بعدش نظر کتی جانا رُ دیدم ماشاالله ماشالله + مجید جانم یادم بیار تا برای کتی جانا جایزه بخرم.+ از اون عکس برگردونای صد هزار آفرین با آرم کانگوروً نشان

+ بخدا راست می گم آخه کامنتش بازم نشون دادش که باید طبق قولی که بهم داده. بعد که هزار سال دیگه مردش+ مغزشُ بذاره تو الکلُ بده به من.+ چونکه مغزشُ لازم دارم


کتی جانا کارش درسته.. من براش اسفند دود می کنم، تو هم براش جایزه بخر.
منم میخوام یه سهمی از مغزش داشته باشما!! گفته باشم

مژگان سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 13:25 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام مجید جانم
+ من هرچی فکر کردم ربطشُ با علی جانا نفهمیدم. چونکه علی نه زن داره نه سگ داره
+ تازه اونقدرم همیشه تو تلگرامُ اینا انلاین هستش که دیگه لازم نباشه به کسی بگه تا براش شماره بگیره.
+ می دونم گزینش خیلی خوبُ ادبیُ بودُ می دونمم من این کتابُ نخوندمُ نمی شناسم ولی علیُ که می شناسم خُب:
+ این متن کجا علی جانا کجا
+++ ببخشید خُب اگه نمی نوشتم دق می کردم:

قضیه ی پستی که به پوریا تقدیم کردم هم همین جوریه تقریبا مژگان.
+ وسطِ متن گفتم که کدوم مفهوم رو از پوریا گرفتم. مفهوم سر رفتن حوصله از زمین. علاوه بر این، اون فانتزی پوریا. من اینا رو تلفیق کردم با قضیه بغل کردنِ خود واین حرفا. یعنی یه برداشت از حرف پوریا گرفتم و گسترشش دادم.
دیدی حالا ربط داشت به نوشته ی پوریا
+ بازم میگم کار خوبی کردی گفتی نظرت رو.

کتی سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 01:59

سلام مجید. مجیدسلام
مجید این گل پسربالای وبلاگت. اوجی وارا سی سن سویی است.
به یه تلفظ دیگه هم ازاسمش توایران شناخته شد
علی عبدالهی بیشترترجمه میکرد.البته به جز اون رفیقمون
مجید ریچاردبراتیگان
دشمن این هایکوسراهابود
ولی
سعدی خودمون بایک مصرع کل ادبیات ژاپن رانابود میکند.
..رضاپیرحیاتی مادرت کجاست ببینه پسرش چه باکلاس حرف میزنه..
ماشالله. ماشالله. ادم کیف میکنه. مامان رضاچی زاییدی...

دل آرام یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 23:22 http://delaram.mihanblog.com

امممم
خب میشه گفت جای دنج و خلوت واقعا دلچسبه ... حالا میخواهد ابان باشد یا وسط یک روز ظهر تابستان !
وزنه تعادل رو نمیتونم سیگار بدونم . که یک ذهن رها و آزاد بسیار کارساز تر و منسجم تر عمل میکنه ...

اینکه خودمو رو بغل کنیم .. خیلی وقتها حوصله گذاشتن پا روی کره خاکی رو ندایم . تا میایمیم خومون رو بغل کینیم میبینم خیلی وقته زانوهای غم جای ما رو گرفته ...

پیروز باشین ....


اها دو مطلب اخیرتون هم خالی از دفتر یادداشت و یادبود همسایگان بود..!

بله. نظردهی دو تا پستِ آخر بسته ست. دوستان خود ببخشن.
والله دل آرام خانم ما که اون ذهن آزاد و رها رو نداریم و هیچ موقع هم نداشتیم. شاید هم حرفِ شما درست باشه. خدا بهتر می دونه

مژگان یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 17:05 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سیگارُ وزنه تعادل!
+ تو سفره خونه چند بار با دوستام قلیون کشیدم ولی سیگارُ نه
+ متن ت خیلی خوب بود مجید جانم ولی من وقتی زمین حوصله مُ سر ببره می رم تو بالا ترین نقطه مثلا یا پشت بوم خونه مون، یا بام تهران، یا پارک آب و آتش اونجا بالای اون پل عابر طولانیه یک عالمه جیغ می کشمُ وقتی کسی نبودُ خلوت بود به بعضی اسمشُ نبرا فحش می دم.+ بعد دلم خنک می شُه حالم خوب می شه.
+ فکر کنم زمین ما را بی حوصله می کندُ پوریا تو پُست کوندراش گذاشته بودش ولی به نظرم فقط اولش به پوریا مربوط می شدش، چونکه هر چی فکر کردم رابطه پوریا رُ با این متن نفهمیدم. حتی با اینکه خیلی به هانی بالُ دیالوگ فکر کردم بازم ربطشُ با پوریا نفهمیدم.

مژگان می دونی بدبختی من چیه؟ با فحش دادن به هیچ چیزی و بنی بشری، اون چیزی که درونمه آزاد نمی شه :))...
مرسی. خوبه که دوسش داری :)
+ مژگان جان وقتی متنی رو به کسی هدیه می دم به این معنی نیست که حتما مرتبط یا براساس متنی از اون شخصه. این متن خواسته از جمله و فانتزی پوریا، یه استفاده ی خوب کرده باشه. در همین حد
با شخصیت پوریا هم ربطی نداره رفیق جان.

زری ورپریده یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 10:13

چن وقت بود نومده بودم اینجا. چقدر عوض شده.
این لحظه ها رو دوست دارم. معمولا بعد از یک فاجعه می یان. وقتی که فکر میکنی دنیا تموم میشه. بعد میبینی این تو بودی که تموم شدی و دنیا سرجاشه. بعد احساس سبکی بهت دست میده و میگی زنده باد زندگی

عوش که شده بهتر شده یا بدتر؟
یه جورایی تو فاز یه فاجعه بودم اون زمان. هرچند که مدت خیلی زیادی ازش گذشته بود. مثلِ یه جنگ بود که هیچ وقت تمومِ تموم نمیشه
در هر صورت، زنده باد زندگی.

مگهان یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 04:49

از شمال نوشتید رفیق و از سالینجر ...
باید لبخند روی لبهام باشه با خوندن پستی به این خوشمزگی

نوشِ جان.
شما لطف داری مگهان جان.
خیلی خیلی شمال تون رو دوست داری ها، خومونیم

درخت ابدی شنبه 16 آبان 1394 ساعت 23:05 http://eternaltree.persianblog.ir

دو جمله و این همه جمله.
همه‌چی در پی اثبات دو جمله.

اگه منظورت اینه که تمام متن فقط برای اثبات دو جمله ی انتهایی هر بند بوده، موافق نیستم درخت جان. متن اصلا دنبال اثبات نیست، که حالا بخواد اون جمله باشه یا چیز دیگه.
اگر هم چیزی غیر از این نظرته، برام توضیح بده لطفا.

شیوا جمعه 15 آبان 1394 ساعت 14:50

مجید سلام.
کلید معما بدجور این روزا طاقتم را طاق کرده. قسمت اول نوشته ات رو یه جور نامربوطی میفهمم. شاید به شکل دیگه ای. اما درکش میکنم. اینکه یه روزایی واقعا دستمون گیر چی بوده که روز بعد از خواب بیدار میشیم میبینیم طاقت آوردیم
. تا کجا من اومدم بی سایه...

سلام شیوا جان
امیدوارم زودتر به روزهای بهتری سفر کنی رفیقِ من :)
+ اتفاقا خوب جوری فمیدیش. از درِ پشتی یا پنجره اومدی احتمالا، اما صاف رفتی طرفِ گاوصندوق.
+ تا کجا من اومدم بی سایه.. چطوری برگردم. بعضی وقتا آدم از خودش حیرت میکنه. این همون موقع هاییه که خیلی لازم داریم که خودمون رو بغل کنیم.

ایزابل پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 20:21 http://harfhayam70.blog.ir/

زمین همه رو بی حوصله میکنه، انگار می‌خوای یه جایی باشی که هیچی نباشه، هیچی نبینی، میخوای حتی تو پوسته خودتم نباشی، از بند رها بشی. میخوای فکرتو متلاشی کنی ولی هی نمیشه. باید تحمل کنی. چون مجبوری. بازم از قید رها نمیشی. تو همه کارات یه جبر بد هس. ولی خب هرکسی یه چیزایی داره که باهاش میتونه اینارو تحمل کنه. شاید پیداشون نکرده باشه ولی باید پیداشون کنه. شاید هدف از این سختی همینه!!

آفرین!
تحمل. همینه. نظرِ من اینه که اگه هنری توی زیستن باشه، اون توانایی تحمل کردنه. یعنی درست و خوب تحمل کردن. و به قولِ شما، شاید هدف پیدا کردن همون راه های تحمل باشه.
مرسی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد