دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

لَمس

 

صورتم را می آورم نزدیک زمین و گوش می خوابانم. می خواهم صدایش را بشنوم. صدایش را نمی شناسم. می شناسم؟ باید گوش بخوابانم. پس این همه هندسه و فیزیکِ انباشته به چه کار بشر آمده؟ چهار دست و پا می شوم. صدای سگ در می آورم. زوزه می کشم. زمین را بو می کشم. گوش می خوابانم. سرم را درون زمین فرو می کنم. چیزهای قدیمی را نمی شنوم جز باران. صدای بارن هنوز می آید. صدای باد هم. در آب غرق می شوم. درون زمین می خوابم. نه فرو می شوم. زمین در آغوشم می گیرد. می پوسم. می روم در تنِ خاک. پس و پیش می شوم. له می شوم. می گذارم خاک، سلول های تنم را یکسره بگیرد. می خواهم صدایش را بشنوم. باهاش حرف بزنم. بعد اشک ها تمام می شوند. خشک می شوم. با دست های یک کودک جا به جا می شوم. بالا می آیم. روی یک پشتِ بامِ گلی. کاهگل. با باد از پشتِ بام کنده می شوم. زمین، نزدیک می شود. نه زمین نیست. سیمان است. بوی سیمان را می شنوم. صدا ندارد. سرد است. سخت. خیلی سخت از میان سنگینی سیمان بالا می روم. دست می گیرم و از این دیوار به آن یکی می روم. نورِ خیره ی کننده ی یک لامپِ گیجم می کند. تنگستن لامپ می سوزد. صدای سوختن اش می آید. صدای آتش را می شنوم. می شناسم اش. به زمین نگاه می کنم. صدایش را نمی شنوم. صدایش را نمی شناسم. از شیشه ی لامپ رد می شوم. تنگستن لامپ را در آغوش می گیرم. می بوسم اش. داغِ داغ. می سوزم. می پوسم. دستِ یک کودک، لامپ را با سنگ می شکند. به سنگ پاره در دستی کودک نگاه می کنم. باد می بردم. در آغوشم می گیرد و می برد. دست می کشد روی موهایم. روی پوستِ سرم. غبار می شوم روی زمین می غلتم. باران بند آمده. خاک خشک است. با ریگ های روان می روم. دست در دستِ زمین. صدای زمین را می شنوم. حالا می شنوم. صدای رفتنِ ریگ روی زمین. صدای خرد شدنِ سنگ. صدای رفتن خاک با باد. صدای مادرزمین را می شنوم.

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

عنوان: نام آهنگی ساخته ی مصباحِ قمصری.

عکس نتی ست.

نظرات 6 + ارسال نظر
شیوا یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 21:28

وقتی آماده ی شنیدن صدای زمینی یعنی از یک جایی به بعدهای زندگیت شروع شده اند. از یک جایی به بعد هایی که میبرندت ته خط. یقه ات را میکوبند به دیوار. یک جایی به بعدها زمینت میزنند. زمین سطح ندارد. فرویت میبرد. توی زمین باد دست در گردنت می اندازد و یکهو منجر میشوی. وقتی اماده ی شنیدن صدای زمینی خالی شده ای. صدایش را که شنیدی باید با خودت بلند بگویی: دیگر تمام شد...تمام...
قرن سیمانی است... زمین سطح ندارد حالا یکی بیاید بگوید تا کجا میروم در این پهنه ی وسیع به اشتباه.....
ممنونتم رفیق که اینجا اجازه ی حرف زدن دادی بهم.

خیلی خوب نوشتی شیوا جان؛ ممنونم ازت .
"توی زمین، باد دست در گردنت می اندازد و یکهو منفجر می شوی": انگار خودمم می خواستم اینو بگم.

درخت ابدی چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 18:35 http://eternaltree.persianblog.ir

تصویر فوق‌العاده‌ایه. خیلی حس داره.
متنت چهار عنصر طبیعی رو داشت، مثل یه چرخه. خوب بود. فقط نمی‌دونم چرا پای کودک رو وسط کشیدی.

قربانت. ممنونم
قصد داشتم با حواس، روایت رو پیش ببرم. یعنی یه چرخه و سفر بین چهار تا عنصر با حواس.
+ والله کودک رو نمی دونم درخت جان. شاید این همون قسمتی از منه که هنوز بیرون از روایت وایمسته و نمی تونم با خودم همراش کنم. فک کنم اینجا می خواستم بیارمش تو راه. شاید موفق نشدم.

سامورایی شنبه 23 آبان 1394 ساعت 13:40 http://samuraii84.persianblog.ir/

چند بار خوندمش...
اگه صلاح بدونی نظر ندم و هربار دلم خواست دوباره بخونمش؟

یعنی انقد نظرت شدیده که نمیشه بگیش سامورایی ؛) :)
بدون شک آزادی که هر بار دلت خواست بخونیش و هر چی دلت خواست بگی برادرِ من:)

مژگان پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 15:30 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام مجید عزیز
رمزُ برات خصوصی می فرستم
+ درباره مطلبت بعدا میام

سلام مژگان جان
ممنونم

دل آرام پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 14:19 http://delaram.mihanblog.com

از اون دست متن و نوشته هایی هست که من رو با خودش میکشونه ..
یک تعلیق ... یک دگر دیسی ... یک تحول ... کودک درون کنجکاو .... یک خاک شدن و عینیت رسیدن.. دوباره برخاستن و دوباره چرخه در جریان ...

آقا این معرکه بود ... یعنی با هر یک تک جمله اش من دل آرام همزاد شدم....

سیمان ... سرد بود و سخت
صدای سوختن تنگستن ( هست قبل سوختن یه سدای زیر وریز ججججججزززز میده )
خاک شدم... جاری شدم....

آقا مجید این نوشته بسیرا عالی بود. اجازه میدین تصویر این پستتون رو بردارم ؟

خوشحالم دوستش داشتید دل آرام خانم. نوش جان
هم تنگستن صدا میده، هم آتیش همیشه یه صدایی همراهِ خودش داره :)
خواهش می کنم. عکس رو از اینترنت گرفتم. گمونم واسه شما هم برداشتنش آزاد باشه

شیوا چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 23:40

مجید من از سطح سیمانیه قرنی میترسم.
درست نفهمینهامو ببخش.

دلم میخواد مثل 1900الان توی کشتی بودم که خالی از ادم بود و. دوست داشتم میدونستم لحظه ی انفجار به چی بیشتر نزدیکتره حالم.
مرگ رو تجربه کردن خوبه.دلم میخواد هیچوقت از کشتی بیرون نیام و پشت کوهها و شهرها و ادما هیچ نباشه.
من نمیفهمم چی دارم مینویسم مجید.

لحظه ی انفجار، تو سرحداتِ شیوا. تو مرزهای دور. می دونم که میشه بهش رسید و تا وانجا رفت. برگشتنش اما سخته. کامنتت رو که خوندم به نظرم اومد تو مرزها بودی که نوشتیش. مراقب خودت باش رفیق.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد