دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

بله. رسمِ روزگار چنین است. بیچاره آدم

نشسته بودم پای لپ تاپ و داشتم همین جوری برای خودم وِل می گشتم. یکهو ملتفت شدم که چند ثانیه یا دقیقه است که گرمایی را روی انگشت هام حس می کنم. سرعتِ دویدنِ ذهن، بلای جانِ آدم است. یک هزارم ثانیه، فکر کردم دستی، دست هام را گرفته. رفتم و برگشتم. هزار جا دویدم. و بعد آمدم توی باغ و فهمیدم شارژرِ گرمِ لپ تاپ کنارِ دستم بوده. ذهنِ لامصب، بازی می خورد و آدم را بازی می دهد. بعد تو می مانی و پاهایی خسته از دویدن. چشم هایی داغ شده از خیره شدن به هیچ. به خودم می گویم "آدم است دیگر. بیچاره آدم. چقدر تنهاست".

* * *

یادِ آن قسمتی از "سلاخ خانه.." افتادم که در جواب کامنت یکی از رفقا برایش نوشته بودم:

""تراوت از بیلی پرسید :«هیچوقت یک آینه ی تمام قد روی زمین گذاشته و بعد سگی را وادار کرده ای روی آن بایستد؟»

- «نه»

+ سگ به آینه نگاه می کند و ناگهان می فهد زیر پایش خالی ست. فکر می کند روی هوا ایستاده. و ده گز از جا می پرد»

بله... رسم روزگار چنین است.

(سلاخ خانه ی شماره ی پنج / کورت وونه گات)""

نظرات 13 + ارسال نظر
بانویی در دوردست دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 23:02

سلیقتون حسابی خوبه و قلمتون

ممنونم. لطف دارید
نوشِ جان. خوبه که کسی از مطلبای اینجا لذت ببره.

خورشید شنبه 30 آبان 1394 ساعت 23:56 http://tarayesefid.blogsky.com/

اتفاقا چون مثل خودمی ادم مناسبی هستی واسه سوال وگرنه بری از هر ادم عاقلی بپرسی میگه برو دارالمجانین البته جسارت نمیکنم منظورم از ادم عاقل همونایی که همه چی براشون مشخصه و مرز بندی شدس یا خوب یا بد حالا من دیوونم یا اونا ؟

:))
پس حالا که نظرِ من مهم شده، می فرماییم که "شما و خودم و همه ی دیگر دوستانی که از این دست رویاها رویت می فرمایند، از عاقل هم عاقل ترند... تا باد چنین باد" :)

خورشید شنبه 30 آبان 1394 ساعت 21:08

من گاهی فکر میکنم سایه واقعی شده از تو تخیلم پریده بیرون وکنارم نشسته جدی میگم گرمای نفسشو حس میکنم بعد که دور وبرمو نگاه میکنم میبینم هیچ خبری نیست ؟ من حالم خوبه ؟ :))))

فک نمی کنم آدم مناسبی رو واسه این سوال انتخاب کرده باشی خورشید جان
حدیثِ من، خودش مشخصه :))
اما از نظرِ من حله! جای نگرانی نیست. من که باهاش زنده موندم سال ها

مهران شنبه 30 آبان 1394 ساعت 17:44 http://mehran.blogsky.com

ممنون از آهنگی که لینک دادی مجید جان .خیلی خوب بود...

نوشِ جان... عزیزی مهران جان

نسیم شنبه 30 آبان 1394 ساعت 11:29 http://afsaneyezendegi.blogsky.com

بیچاره انسان وتمام حسهایش.

دل آرام جمعه 29 آبان 1394 ساعت 16:24 http://delaram.mihanblog.com

یک وارونگی ثانیه ای که دچار می کند و با خود می کشاند !
در نگاه وارونه ممکن است ادمها ترسناک هم دیده شوند .. اینجور مواقع تشخیص اشیا برایم دشوار است . تازه بعد از شناخت هرکدام معنی دیگری می گیرند.. که قبلا نداشتند.. در وارونگی ، اشکهایت بدون گونه میمانند ، لبخندت ، اندوه میشود و نگاه مهربانت ، موذیانه به نظر میرسد ...
اما میدانید! آدمها ، آدم وارونه را دوست نمیدارند ! زیرا که به حضورش عادت ندارند و مدام با ایما و اشاره به اش می فهمانند که از آنها نیست !
عجیب است که هیچ فکر نمیکنند که او هم ممکن است درست همین فکر را در مورد آنها داشته باشد !!


نوشته ای که در مورد آیینه بود جالب بود و قابل تعمق !

مثلِ حرکت توی ثانیه ی هیچ و خالیه دل آرام خانم. تعبیر وارونه خوب بود. مرسی
+ نوشته ی آینه که تکلیفش مشخصه. وونه گات بزرگ، حجت رو بر ما تموم کرده

شیوا پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 23:45

لعنتیییییییی.... سلاخ خانه.
لعنتی روی هوا بودن.. در جا پریدن. رو دست خوردن ادمی.... مجید رفیق خوب مینویسی.
گاهی که میخوام بنویسم میبینم زیاده گویی میشه.
تنهایی... تنها حقیقت جهان تنهایی است.

تنهایی، اولین حقیقته شیوا. وقتی که هم که فهمیدیش، دیگه تمومه. رهات نمی کنه.
بنویس برامون؛ هر چی که دلت خواست. هر قدر و هر جور که خواستی.

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 15:37

سلام
سلاخ‌خانه را دوست داشتم. اما این صحنه را به کل فراموش کرده بودم. الان که به صورت مستقل هم به این صحنه نگاه می‌کنم باز هم می‌گم کار وونه گات خیلی درسته.
مرسی از این یاداوری.

سلام بر میله ی عزیز
+ راستی که کارِ وونه گات درسته. نوشِ جان

سوشیانت پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 10:47 http://etre1.blogfa.com/

سلام.
بیچاره آدم...

+ونه گوت معرکست...من ازش افسونگران تایتان و مردی بدون وطن و جزایر گالاپاگوس رو خوندم

سلام
بله...
+ من چند تا از کارهاش رو خوندم اما این "جزایر گالاپاگوس" و "خدا خیرتان بدهد آقای رزواتر" رو نخوندم... اگه عمری باشه حتما می خونمش. مرسی

مهران پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 04:27 http://mehran.blogsky.com

یک جایی توی کتاب های هری پاتر، جی کی رولینگ وقتی می خواست این حس رو توصیف کنه نوشته بود: مثله وقتی که روی پله ها، پایت سُر می خورد :)

احتمالا بهت و گیجی بعدش، مثل یه همچین چیزیه. خوب گفته

درخت ابدی چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 18:06 http://eternaltree.persianblog.ir

خواب در بیداری به این می‌گن. بعدشم حسرتی می‌مونه و دریغی.

اوفففففف.

مژگان چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 16:01 http://cinemazendegi.blogsky.com/

+ سلام مجید عزیز
+ من سلاخ خونه رُ نخوندم ولی این حسی که گفتیُ درک کردم چونکه برای منم اتفاق افتاده
+ مثلا من زیاد فیلم می بینم مخصوصا شبا قبل خواب حتما یکی دو تا فیلمُ می بینم. بعضی وقتها احساس می کنم یکی کنارم نشسته+ اونقدر واقعیُ نزدیک که تو واقعیتم اینجوری نیستش+ همین که تو گفتی: ذهنِ لامصب، بازی می خورد و آدم را بازی می دهد.
+++ همین می شه. فکر می کنم حتی دستاش رو موهامه و داره با اونا بازی می کنه. تا این حد رویاییُ تخیلی
+ بهم بخندی کشتمت مجید

سلام مژگان جان
+ به قولِ درخت، اینا بیدار خوابیه. لامصب آدم رو از تو خالی میکنه.
+می دونی این اتفاق زیاد برای من افتاده. قبلنا بیشتر تازه حتی همین چیزی که میگی.
+ من بخندم مژگان؟ من؟ دور از جون مگه این خیال پردازیا خنده داره؟ "قُل مُراد داره گریه می کنه"

فریبا چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 09:56 http://dorna53.blogfa.com/http://

سلام.
رسم روز گار چنین است ...

سلام
بله... چنین است.
می بینید وونه گات با آدم چه می کنه؟
خوش آمدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد