دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

فارست گامپ


نفرِ اولی که جلویِ جمعیتِ دونده در پشتِ سرِ فارست گامپ ایستاده، به حالت رهروی که منتظز است از پیامبرش چیزی بشنود، به جمعیت، همراه با اشاره های دستش می گوید:

- "ساکت... ساکت.. می خواد یه چیزی بگه"

و فارست گامپ، برگشته، خیره به جمعیت می گوید:

" خیلی خسته ام.. فکر کنم دیگه می رم خونه"

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

از فیلمِ "فارست گامپ"

نظرات 9 + ارسال نظر
شیوا پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 20:20

میدونم مجید عزیز. واسه همین گفتم من حرفتو فهمیدم اما انگار یه چیزی توی دلم هی بیقراره میکنه واسه نوشتن. خط خطی کردن. تو وبلاگ پوریا همیشه از این خط خطیا میکنم. یه جورایی در و دیوار وبلاگاتون باید به این بیقراری خو بگیره.
مامن امن.... من بهت میگم کجاست... جایی دور. دور و دور از دسترس آدمی.
خب من ته حرفتو فهمیدم. امد گفتم که به جایی رسیدم که جز کلمه ها نجات بخشی ندارم.
کلمه ها منو به چراگاه میبرن. سیرم میکنن و برمیگردونن توی آخور.

"آن شراب مگر چند ساله بود..؟"
خط خطی کن شیوا جان.این دیوار واسه همین اینجاست.
حالا که کلمه ها همون شرابِ چند ساله مون هستن، چرا دریغش کنیم؟
من از دیروز ظهر بورخس خوانی داشتم. کلمه ها.. کلمه ها.. کلمه ها.

شیوا پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 19:16

تام هنکس لعنتی....

میدونی رفیق خانه و آشیانه خیلی باهم فرق دارن. خونه سقف داره آشیونه آب و دون. خونه نمیزاره سردت بشه اشیونه ته تلخیه. خونه امنیته آشیونه پرواز. خونه آباده آشیونه پی لرزیدن از ته.
من حس حرفتو فهمیدم اما میخوام بگم خسته که میشی تنت پاشو میکنه تو کفش که باید برگردی به خونه. اما تو مسیر آشیونه ای. میدونی داری بیراهه میری شک نداری حتی. اما خونه قلبتو میچلونه.
من خسته که میشم دوس دارم برگردم تکیه بدم به مادرم. اما خونه خالی تر از این حرفاس.
خیلی حرف زدم.ببخش
خونه ات آباد رفیق.

حرفت دربس قبوله شیوا....
اون چیزی که به اسمِ "خونه" اینجا گفتم، تقریبا یه چیزی تو مایه های همون "مامن"ی هست که تو پستِ "آستریون" گفتم.
حرفِ تو درسته و قبول. بگو همیشه حرفاتو.
سلامت باشی رفیق. سبز، سبزِ برگ و سبزِ علف.

شیخ(ع) پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 09:59

این خوبه...فیلمش خوبه:)
مانا باشید...

نوشِ جان.
شما هم. خوش آمدید.

مژگان سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 23:49 http://cinemazendegi.blogsky.com/

این خبرُ تو وبلاگ رضا هم با اسم مستعار ابی اعلام کرده.+ اینجا هم با چند تا نقطه!!!

+ هر کسی هستش به منُ کامنتامُ شانتاژ کردنُ اینا خیلی علاقمند هستش + زاغ سیاه منُ همه جا چوب می زنه. حتی تو وبلاگای دیگهُ+ برای همین اومدُ اطلاع رسانی اینا هم کرده+ خیلی هم خوب منُ دوستان وبلاگمیُ می شناسه.

مژگان جان، یکی از معایب بزرگ بیشتر از 17،18 سال عمر کردن اینه که چیزای عجیب و غمبار بیشتر و بیشتری می بینی.
خدا می دونه بارها از خودم پرسیدم چرا باید بعد از 16 سالگی و موقعی که واسه اولین بار یه دختر رو بوسیدم، هنوز زندگی ادامه پیدا بکنه؟ بهش می ارزه واقعا؟

.. دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 10:52

وب بدمست و پست جدیدش رو همراه با نظرات دیدن داره

بله؟؟
جان؟؟
بله. از اتاق فرمان اشاره می کنن که سر می زنیم.

اسماعیل بابایی دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 07:11 http://fala.blogsky.com

سلام،
آفرین به انتخابتون!
این دیالوگ رو خیلی دوست دارم، و کلا فیلم رو.
سپاس!

سلام به جناب بابایی عزیز
آقا دلمون برات تنگ شده بود ها!
نوشِ جان.
بعضی از یادداشت هات برای فیلم ها رو خوندم؛ دست مریضاد :)

فریبا یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 09:49 http://dorna53.blogfa.com/http://

و همه ی خستگیها را تمام می کند خانه.
شاید همگان خسته اند و خانه نیاز اولشان بوده

فکر کنم درسته؛ خانه، تلاش بشر بوده برای پیدا کردن و رسیدن به چیزی که بتونه اونجا آسایش داشته باشه

صبا یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 01:07 http://royekhateesteva.blog.ir

اینکه بتونی رها بکنی و برگردی سمت چیزی که واقعا می خوای کار ساده ای نیست...ولی من اغلب همین کار رو انجام دادم...برای همین دوستانم معتقدن من زندگی رو اونطوری که واقعا هست زندگی می کنم...وقتی دنیا به ستوهم بیاره برمی گردم خونه!و دنیا و آدماش رو به هیچی حساب نمی کنم...به هیچی...هیچ جا خونه خود آدم نمی شه می دونم که می دونید منظورم اینجا از خونه واقعا چیه...

می فهمم. خوب می فهمم. خوب یا بد، یا اینکه این خودِ زندگی هست یا نه رو حقیقتا مطمئن نیستم که می دونم یا نه.. اما من واقعا خیلی جاها، همه رو به هیچ گرفتم. چون باید به خونه بر می گشتم تو اون لحظه. یا حداقل باید دنبال خونه راه می افتادم و می گشتم. پس راه رو از همون جا رها می کردم. چون خسته بودم.

صبا یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 00:11 http://royekhateesteva.blog.ir

منم دوست دارم برم خونه...

حرفِ ساده ی فارست، آدم رو خراب می کنه صبا جان.
آدم همیشه وقتی خسته ست، هوس رفتن به خونه هواییش می کنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد