در یکی از گوشه های "پلازا دل اونسه" از هم خداحافظی کردیم. از پیاده رو آن طرف خیابان سر برگرداندم و پشت سرم را نگاه کردم؛ تو هم سر برگردانده بودی و به نشانه خداحافظی برایم دست تکان دادی.
رودی از وسایل نقلیه میان ما جاری بود. ساعت پنج بود. در بعدالظهری که هیچ ویژگی خاصی نداشت. چطور ممکن بود بدانم که این رود، همان "آخِرون" تیره و غم انگیز است که امکان ندارد کسی بتواند دوباره از آن عبور کند؟... اکنون من آن خاطره را می جویم و به آن خیره می شوم و فکر می کنم که فریبی بیش نبوده و در پس آن خداحافظی معمولی، جدایی ابدی نهفته بود.... "دِلیا"، ما روزی این گفتگوی نامطمئن را از سر می گیریم..._بر ساحلِ کدامین رود؟_ و از خودمان می پرسیم که آیا ما روزی در شهری بوده ایم که در دشت ها محو شد؛ بورخس و دِلیا.
(لوییس بورخس// یادداشت، "دلیا اِلِنا مارکو")
.................................
نوشته های این وبلاگ محشرن بی اغراق
چه کلمات محشر و زیبایی
ممنون
خوشحالم از این بابت
آخرون؟
آلن پو هم نمایشنامهای به همین اسم داره و جرئت نکردم تا حالا منتشرش کنم. کمی طولانیه
لینکِ آخِرون رو توی متن باز کن، یه اطلاعات کلی درباره ش هست درخت. نمایش نامه ی "پو" ترجمه ی خودته حتما، درسته؟ تو فکرِ چاپش نیستی؟ ترجمه هات خوبه حقیقتا.
انتخاب قشنگی بود مجید عزیز،
سپاس.
خواهش میکنم اسماعیل جان. لطف داری.
سلام مدیرمنو با نام طراحی سایت لینک کن منم تو رو لینک کردم
آدرس برای لینک کردن من:www.azardesigns.ir
باشه چشم
امری باشه دیگه!!!!!؟
چه مورداتی پیدا میشه؛ جل الخالق