دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

زیباییِ بی نهایتِ برف

از دو سه شب پیش خواب به چشمم نیامده بود. حوالی عصر، وقتی که از پنجره اتاق به کوچه نگاه کردم، به خودم گفتم باید پیداش کنم و باهاش حرف بزنم. با او که به اسم من مطلب نوشته بود. همان که همه جا من را به اسمِ او می شناختند. آخرین داستانی که نوشته بود، داستان مردی بود که به دلایل مبهم، به سفری می رود. یک برف پیمایی بزرگ. و به چیز به خصوصی هم نمی رسد. . اما باید به شما بگویم این موضوع، برای من مهم نیست. درست نمی دانم اما فکر می کنم بیشتر از هر چیز، خواننده ها، بی اندازه این کتاب را دوست داشتند. انگار هر کسی داستان را خوانده، بیش از هر چیز، بهت و حیرت کرده.  به این خاطر می خواهم با او حرف بزنم که بفهمم او چطور برف، راه رفتن و صحرا را می تواند اینطور بنویسد. آن هم برف پیمایی و راه و سفری که من رفته بودم. حدود سه روز بود که حتی با داروهای خواب آوری که پزشک نوشته بود هم، خواب نداشتم. تمام آن لحظات بعد از قرص های خواب، شبیه به یک پیاده روی در برف بود. یا رفتن به تماشای یک منظره، در مه. برای دیدنش، نزدیک های غروب رفتم قهوه فروشی کوچک، توی کوچه ی پنجم. پاتوق ام همیشه طرفِ نیمه تاریک کوچه بود. یک قهوه ی دوبل گرفتم و زدم بیررون. چشمم افتاد تهِ کوچه. دیدمش. گفت اینجا چه کار می کنی؟ نباید می آمدی. گفتم دنبال تو می گشتم. نمی دانستم کجایی اما از اینجا سردرآوردم. آن طرفِ کوچه ایستاده بود که از نور لامپ های تنگستنی روشن بود. نور چشم هایم را می زد. به درخشش نور روی صورت سفید و ته ریش اش نگاه کردم. بعد به انگشتانِ دستش که دورِ لیوانِ کاغذی حلقه شده بود. باد سردی می آمد. گفت:«چه رنگی اَند؟» گفتم چی؟ گفت چشم هام. همان که بهش خیره شده ای. بعضی وقت ها مثلِ پیرمردها خیره می شوی. اینطور وقت ها ترس برم می دارد. این چشم ها که اینطور خیره نگاهش می کنی چه رنگی اند؟ گوشیش را گذاشت روی کاپوت پژوی کنارمان. آهنگِ Sounds of Pain را گذاشت. گفت دست هات می لرزند. خیلی هم سبک اند. برعکس،دست هام را که گرفت، از بی وزنی دست های خودش حیرت کردم. هوا به تناوب خراب و صاف تر می شد. دید ضعیف تر می شد. باد توی آن کوچه ی باریک، حلقه حلقه می شد و می پیچید. زمین برف پوش بود. انگار برف در هوا غلت می خورد. گفتم قهوه ای سوخته ی برگ ها. لامپ، از نیمرخ چشمم را می زد. گفتم Eternal Beauty of Trees.. تو باید این آهنگ را گوش کنی. بخار دهان هایمان به هم می رسید و در هم گم می شد. قهوه ای سوخته ی برگ؛ رنگِ چشم هات. با هم سیگاری از غلاف بیرون کشیدیم. گفتم تو باید آهنگ زیبایی بی نهایت درختان را گوش کنی. یکهو انگار کمی رفت توی لب. گفت آدم از یک جایی به بعد خیره می شود. جایی شنیدم که آدم وقتی پیر می شود، مدام به جایی خیره می شود. با نگاه ثابتش، فقط حرف می زد. من از سرما نمی توانستم یک جا بند شوم. گفت با دیدن خیرگی، یک جور ترس پوستِ تن آدم را مورمور می کند. ترس گم شدگی. گفت در این چشم ها به چی خیره شده ای؟ گفتم . آدم ها فکر می کنند این زیبایی جنگل است که آدم را خیره می کند. یا مثلا زیبایی دریا و کوهستان. نه برادر. "بی نهایت".. دیدنِ "بی نهایت" است که آدم را می بلعد. یا دیدن چیزی شبیه به آن. دیدن، وسوسه های آدمی را دوباره زنده می کند. دست گذاشت رویِ پیشانی ام. گفت حالت هیچ خوش نیست. این همه سیگار و قهوه به جانت نریز. خندید و گفت البته که من در این زمینه ها حق ندارم کسی را نصیحت کنم. آمدم حرف بزنم، باد توی صورتم پیچید و نفسم گرفت. چرا چشم هایم را آب گرفت. لعنتی. چشم هام را مالیدم تا بهتر ببینم اش. برف شدیدتر شده بود. از کوچه راه افتاده بودیم. گفت آدم دروغگوست. وگرنه چرا از آن فرار می کند؟ اگر دنبال زیبایی ست، چرا از آن فرار می کند؟ همین خودِ تو. لبخند رقیقی زد. گفت تو این انگشت های تُرد، این قوزک و ساق پا و چشم های قهوه ای ات را توی سرماها آوراه می کنی، برف که می بارد، آنقدر پیاده می روی که خودت را از پا می اندازی. بعد من همان ها را به قالب کلمه می ریزم و به قولِ تو به خوردِ مردم می دهم. تو نمی توانستی بهتر از من بنویسی شان. خودت هم خوب می دانی. آمدم حرف بزنم دیدم صدایم می لرزد. دل آزرده، با خودم حرف می زدم. یا زمزمه می کردم. این را خوب یادم است. گفتم دروغ همین است. آنکه باید چیزها را بگوید منم؛ نه تو. گفت داری می لرزی. تو داری گریه می کنی. من اما به نظرم آمد اشک توی چشم های او حلقه می شد. اما وقتی بیرون آمد، هیچ شد. شاید با باد رفت. نفهمیدم. 

. گفت ما با رنج، خودمان را از رنج منحرف می کنیم؛ غیر این است؟ مثلِ همین قهوه و سیگاری که من و تو پشت بندِ هم، به این تن می زنیم. گفتم قبول. به بالا، به آسمان تاریک نگاه کرد انگار می خواست هوا را پیش بینی کند . و گفت قبول. تو، سراسر شب، تویِ ایوان شهر را تماشا می کنی. خواب نداری و فکر می کنی. برای اینکه فکر نکنی. در برف خودت را از پا می اندازی. گفتم خودم را از پا می امدازم تا آن زیبایی بی نهایت برف، کارم را نسازد. من نمی توانم منتظر بمانم فکرِ آن زیبایی بی نهایت از پا بیندازدم. باید بزنم به راه. بی نهایت ها را، فقط می شود کمی به مرزشان نزدیک شد. گفتم بی وقفه فکر می کنم تا از او که در سَرَم بی وقفه سوال می پرسد فرار کنم. از فلسفه ای که آدم را می بلعد. گفتم وقتی چیزهایی که تو نوشته ای را می خوانم، می ترسم توی آینه نگاه کنم. نه به خاطر اینکه دروغ اند. نه. از این می ترسم که تو چطور می توانی آنها را بنویسی. این منم که از پا می افتم؛ ترسناک این است که تو آن را می نویسی.وقتی آنها را می خوانم، احساس می کنم مُرده ام. یا به آخر خط رسیده ام و تو آنها را می نویسی.

 گفت می فهم که از یک جایی به بعد، آدم هر چه بیشتر در آینه به خودش نگاه می کند، حیرت و ترسش بیشتر می شود. وقتی که یکی از ما از پا می افتد، باید دیگری قدم بعدی را بردارد. وقتی من مردم تو همین کار را کردی. حالا هم من باید این کار را بکنم. بعد از برف گرفتگی که سرما زده شدی. بیخوابی سه شبانه روز، از پا درت آورد. تو همه ی اینها را می توانستی بگویی و می گفتی. اما تنها از خلال زمزمه هایی که بیشتر شبیه هذیان بود. مخلوط شده به فلسفه ای که تمام آن روزها که گرفتار برف بودی، لابد دچارش بوده ای. اما این آدم ها همیشه نمی توانند زخمِ شمشیر فلسفه و حرفِ خشک آدم را تحمل کنند. من، نوشتم شان.آدم گاهی با تمام دروغی که می گوید، روراست است. چون می خواهد وفادار باشد. چون تلاش می کند چیزی را نشان بدهد. حتی اگر شده به خودش. می دانی چرا؟ چون همیشه نمی تواند با شمشیر فلسفه، نزدیک دیگران بشود. یا حتی مثلا به خودش. سپر و شمشیر را می اندازد. بعد کلمه را به دست می گیرد. همیشه نمی تواند، با همه، با تیغ فلسفه در دست، دست بدهد. برای آن داستان، یک نفر باید می مرد. یک نفر باید می رفت اما نمی رسید. شاید من اشتباه می کنم. اما این، یکی از راه های نشان دادن بود. گفت وقتش بود یک نفر آهنگ Writing and Crying را گوش کند. مثلِ همین حالا. دوباره آهنگ زیبایی بی نهایت درختان را پخش کرد. دستم را گرفت و همراهم آمد. گفت خیلی سبک و سرد شده ای. بهتر است به خانه برگردی.


 . . . . . . . . . . . .  . . . . . . . . . . . . . . . .  .

آهنگ هایی که در متن نامشان آمده، همه از گروه دو نفره ی شیلیاییِ به نام " Uaral" هستند. اینجا می توانید شرح خیلی مختصری از این گروه که هیچ علاقه ای به مشهور شدن ندارد را بخوانید.

نظرات 14 + ارسال نظر
اسماعیل بابایی سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 09:00 http://fala.blogsky.com

قشنگ بود مجید جان.
تاثیر بورخس کاملا آشکاربود.
توصیف فضا خوب. شروع و پایان خوب. گفت و گوهای خوب.
به نظرم البته می تونستی بخشی از گفته ها رو حذف کنی، اما این البته تا حدی سلیقه ایه.
درود و سپاس.

ممنونم اسماعیلِ عزیز. خودت صاحب قلمی و همیشه از نطراتت استفاده می برم. حتما بازنگریش می کنم در اولین فرصت. خودم شخصا اگر متنی درازگویی و چیز بیش از حد داشته باشه، باهاش مشکل دارم.
ممنون از دقت نظرت

درخت ابدی دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 22:47

قشنگ بود؛ متن و عکس
یاد یکی از ترجمه های 10-12پیشم افتادم. شاید گذاشتمش
لذت برم, آفرین!

قربونت رفیق جان.
با نظرها و نقدها و تشویق هات، بهم انگیزه میدی درخت. جدا ممنونم.
اون متن رو هم حتما بذار تا ما هم لذت ببریم

شیوا پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 02:23 http://shivaye-madaram.blogsky.com

چته مرد؟؟؟
زیاد به خودت نزدیک نشو مجید.
"کسی چه می داندها " دمار از روزگار ادم در می اورند.
خوب نوشتی ولی. سردم شد یکهو.
کمی سرت را نزدیک صورت خودت بگیری می شنوی: در کوچه باد می آید... این ابتدای ویرانیست... آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد می آمد.
دستهات رو از دستهای خودت کمی فاصله بده. و .... لعنتی سردم شد.

"و خاک، خاک پذیرنده، اشارتیست به آرامش..."
شیوا شاید تو درست بگی که نباید زیاد به خودم نزدیک بشم، اما نمی تونم. یه جوری تو هواش نفس می کشم.... البته خوبم...ولی سرده. درست گفتی، سرده.
این روزا فرصت خوندن نوشتن ندارم اصلا... نمی دونم تا کی ادامه پیدا میکنه، اما سعی میکنم از همین هوایی که توش هستم بازم بنویسم.

سحر چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 08:55

نوشته ی خوبی از کار دراومده؛ چند تا تکه ی معرکه داره از جمله اونجا که : " از یک جایی به بعد آدم هر چه بیشتر به خودش در آینه نگاه می کند، ترس و حیرتش بیشتر می شود. "

این خیلی عالی بود!

به به!
قدم رنجه کردی سحر جان. خوشحالم که دوستش داشتی.
ممنون که خوندی

مهران چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 07:42 http://mehran.blogsky.com

چرا نمی نویسی رفیق

فرصت نمیکنم مهران جان. به شدت سرم شلوغه متاسفانه
اما سعی میکنم به زودی بنویسم

علی مزینانی دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 23:39

غم نبینی برادر. خیلی ممنون

مخلصیم. قربونت برادر

دل آرام دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 12:09 http://delaram.mihanblog.com

باور به نور و روشنایی است که شام تیره از دل شب یلدا

جشن مهر و روشنایی به ما هدیه می دهد

یلداتون مبارک

ممنونم دل آرام خانم. یلدای شما هم مبارک

مهران دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 05:41 http://mehran.blogsky.com

من یک لحظه تصور کردم سیلوین تسون "در جنگل های سیبری" رو به اسم شما نوشته. چون اون تجربه ی زیستی ای که تو پستت نوشتی خیلی شبیه حال و هوای اون کتاب بود. :)
- راستش من هیچوقت نتونستم با بورخس ارتباط برقرار کنم...
- ممنون از آهنگ ها...

:)
نوشِ جان مهران.
مژگان هم به درستی اشاره کرده که این نوشته، خیلی تحت تاثیر بورخسه.
جدا دوست دارم رفیق نویسنده و خوش فکری مثل تو بورخس با بورخس ارتباط بگیره تا با هم درباره ش گپ بزنیم بیشتر..اما حیف که نیست.
یه چیزایی در مورد این نوشته هست که سر فرصت باهات مطرحش می کنم.

زهره یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 20:59 http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

برف که نبود. مه بود. برای همین همه ی متن رو هم پوشانده بود. همین که نفهمیدم کی به کی بود. کدوم یکی تو بودی؟ من کجا بودم


بورانِ برف بود که مثلِ مه بود.... احتمال داره این نوشته، بیش از حد گنگ از آب دراومده باشه... نمی تونم و نمی خوام تو این زمینه ازش دفاع کنم

میله بدون پرچم یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 18:03

سلام
عجب عکس باحالی
این خیلی طبیعیه که خواننده تحت تاثیر چیزی که می‌خواند قرار بگیرد. من الان حس می‌کنم لایه‌لایه شدم!! یعنی بعد از این‌که توسط بالارد جزغاله شدم، خانم دالووی هم لایه لایه کرد من را...

سلام بر میله ی عزیز
نوش جان، آقا...
از بالارد متاسفانه چیزی نخوندم، اما با این تعریفت و نمره ای که دیدم بهش دادی، حابی قلقلک شدم بخونمش...

مژگان شنبه 28 آذر 1394 ساعت 21:17 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام مجید عزیز
+ فک کنم از وقتی زیاد بورخسُ می خونی مثل اون شدی.+ منظورم اومد به نظرم این داستانم تحت تاثیر اون نوشتی چونکه اونم با شخصیت هاش حرف می زنهُ اینا.
+ دوستش داشتم
+++ ما با رنج، خودمان را از رنج منحرف می کنیم+ پرفکت

سلام مژگان جان
لطف داری. خوشحالم که دوسش داشتی.
تشخیصت کاملا درسته. این نوشته من تو یه قالبِ کاملا بورخسی نوشتم. البته قصد داشتم چیزهای جدید و ریزی تو کار دربیارم که نمی دونم شده یا نه... اما در هر صورت، اشاره ت کاملا درسته.
منم با خودم(که صد تا شخصیت دارم) حرف می زنم

دل آرام جمعه 27 آذر 1394 ساعت 00:40 http://delaram.mihanblog.com

مکالمه و گفتگویی که در عالم رویا .. مکالمه ای در بی وزنی ! - یک مکالمه ناب که میتوان با همزاد داشت با یک روحِ نه سرگردان بلکم قوی ..
اممم
گفتگویی که در یک فضای سپید و برفی به تبادل کلمه شبیه نیست میتوان تبادل اندیشه نامیدش .
یک حضور ممتد گرم در فضایی بی انتها و سرد . چه تضاد دل انگیزی


ترجیح میدم دوباره بخونمتون مجید آقا - این فضا و این گفتگو رو دوس داشتم.

لطف داری دل آرام خانم.
راستش نظرم اینه که متنی که صرفا کلمه ها رو رد و بدل کنه و اندیشه یا اندیشه هایی درونش یا پشت صحنه ی قضیه ش نباشه، چندان ارزشی نداره. خوبه که از نظر شما، این متن این ویژگی رو داشته کم و بیش.
ممنونم

ایزابل سه‌شنبه 24 آذر 1394 ساعت 22:25 http://harfhayam70.blog.ir/

قشنگه که بخشی از خودتون رو دیدین و تونستین باهاش گپ بزنین.
+کشش خوندن داشت .

قربانِ شما... معمولا، زیاد باهاش حرف می زنم :)

خورشید دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 21:52 http://tarayesefid.blogsky.com/

رفیق شش کیلومتر برف پیمایی کنم بعدش اگه مثل اون نوشته قبلی هیچی ازش نفهمم تکلیف یخ زدگی من چیه خب یکم کوتاه تر بنویس :))

تکلیف شما که خواننده ی اینجا هستی اینه که به پای نویسنده یخ بزنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد