دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

هذیان ها

نگران کننده است که کارم به جنون نمی کشد...انگار چند روزی می شود که از چشم مردمِ شهر، صدای رودخانه می شنوم...پشتِ ترافیک، در میدان ها و چهار راه های شلوغ، صدای شکستنِ امواج...صدای دریا را. صداها قطع نمی شوند. به لبه های گوشم که دست می کشم، لبه های شیشه ایش انگشت هام را می بُرد. ماچه سگ ها، با چشمانشان زوزه می کشند. درخت، می خواهد برود...پایش در زمین سفت گیر کرده... تا می آید قدم از قدم بردارد، استخوان زانویش خُرد می شود. این روزها، هر دختری که می بینم، دست می کنم جداره های نازک سینه ام را باز می کنم... تا قلبم را به او بدهم...مشت که باز می کنم، غباری از کفِ دستم، با باد، به چشم دختر می رود... گرده های خاک، ذره ذره به هم می چسبند... و در چشم هایشان، کوه هایی مدام رشد می کنند...ارتفاع می گیرند. نگران کننده است که کارم به جنون نمی کشد... هر روز صبح، با اتوبوسی سرِ کار می روم و بر می گردم، که هیچ مسافری ندارد.... راننده، دست ندارد تا دنده را عوض کند...سینه اش با گلوله آبکِش شده است.. به خانه که بر می گردم، خودم را می بینم که هنوز، دراز به دراز روی تخت افتاده است. می خواهد بخوابد...هنوز می خواهد بخوابد. نگران کننده است... هر روز غروب، از قاب پنجره اتاق، پسری را می بینم که به کوچه می آید... سیگار می کشد... دستِ آخر که سرش را پایین می اندازد تا برود، یک سرباز انتحاری، درون سینه اش، خودش را منفجر می کند... سیلِ گوگرد و خون، کوچه را می برد... نگران کننده است.. این روزها، به تنِ تو که دست می کشم، فقط قله هایِ یخیِ کفِ دستم را می فهمم. زمین دارد گرم و گرم تر می شود اما یخچال های قطبی، در دستانم، دارند مدام رشد می کنند. همین چند روز پیش، صبح، از تختم که خواستم پایین بیایم، قدم از قدم که برداشتم، به انتهای زمین رسیدم... پایم به آن طرفِ کره ی کوچک زمین رسید... پایم سُر خورد و بعد از آن انگار، مدام روی شیب برف ها اسکی می روم... نگران کننده است... این روزها، رویِ انحنایِ کم رنگ و نامطمئنِ آسمان قدم بر می دارم.
....................................................................
عنوان: نوشته ای از ساموئل بِکِت.
شاعری ژاپنی، به نامِ نامیِ "رای زَن" شعری دارد، که می گوید: ""تنها یکی رویای بهاری // چه نگران کننده است // که کار من به جنون نکشید""

نظرات 15 + ارسال نظر
درخت ابدی چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 16:12 http://eternaltree.persianblog.ir

هم متن خوبی بود و هم شعر آخر متن.
گروتسک بود. بی‌خود نبود که ذکر خیر بکت شده بود.

خوشحالم مورد نظرت بوده درخت.
کاملا درست میگی؛ در مورد گروتسک.
راستش به نظرِ خودم یه جورایی متاثر از بکت هم بودم تو نوشتنش.

اسماعیل بابایی شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 12:57 http://fala.blogsky.com

مجید جان،
والله خلاقیت می خواد این همه هذیان!

هذیونش رو که مطکئنم دارم، اما در مورد خلاقیت، شکِ جدی دارم اسماعیل جان

شیوا جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 23:37

این کلمه ها یک راز دارند که من به عمقش نرسیدم. شاید باید دوباره بیایم. دست ببرم توی کلماتت ودست ببرم توی مغزم و همش بزنم تا کلمه ای بیرون بریزد. خب آدمی تنهایی نمیتواند کاری کند که زمین زیر پایش منهدم نشود. نمیتواند کاری کند جهان از پس جنونش برآید. کار خراب است رفیق. جهان از پس جنون آدمی بر نمی آید.
برمیگردم برای دوباره خواندنت رفیق.

آدم همیشه تنهاست شیوا. تو بهتر از من این رو می دونی رفیق... خیلی خوب گفتی که جهان هم از پس جنون آدمی بر نمی آید. آفرین.

زهره چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 22:21 http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

یک بار دیگه هم خوندم.
یه سوال هایی می کنی ها. عمرا الان یادم باشه اون موقع منظورم چی بوده.

پس من باید یادم باشه!!؟
شما نقاشا همیشه همیین جوری توپ رو می ندازین تو زمینِ حریف؟؟!

دل آرام سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 20:58 http://delaram.mihanblog.com

من رو یاد کابوسهایم انداختین آقا مجید. و انقد برام جذاب بود این پست که با ولع میخوندم تا به انتها برسم تا از سر گیرم و د وباره بخونم .
اتوبوس بی مسافر ... غریب نیست ( کوچهای تاریک وهم انکیز ) و آدمهای عجیب


***
دشتی که مترسک نداره یه دشت ازاده که پرنده هاش بی واهمه دون میخورن . لونه می سازن و عاشق میشن
وقتی مترسک میاد دشت همون دشت آزاده فقط پرنده هاش نمیتونن بشینن دون بخورن و لونه بسازن و عاشق بشن .


راستی خیلی عجیب است که کارمان به جنون نمی کشد !

مارکز گفته اون چیزی که مردم به عنوان رئالیسم جادویی و خیالی می شناسن، زندگیِ عادیِ مردمِ کشورهای لاتینه... حالا حکایتِ ماست دل آرام خانم...واقعا داریم همینو زندگی می کنیم.
+ ممنون از لطف تون. مثلِ همیشه. کامنت پر انرژی :)

زهره دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 23:03

سلام

سلام
:)

بانویی در دوردست دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 22:56

اسماعیل های ما
تعبیر جالبیه
شما خیلی خوب مینویسین

قربانِ شما.
به نظرم نویسنده ها، کلمه ها و خودشون رو قربانی می کنن واسه رسیدن به چیزی...

تنهایی مدرن دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 18:04 http://donyayebedoneto.blogfa.com

خیلی خوب بود.........
و.... از این قسمت..." سرباز انتحاری، درون سینه اش، خودش را....تا خط آخرو خیلی دوست داشتم.....................

مچکرم
راسیاتش، خودمم این متن رو دوست دارم. هر چند تعریف از خود میشه، اما چه کنیم دیگه..ما اینیم

ضیافت کلمات یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 12:21 http://ziafatekalamt.blogfa.com/

دیدمشون. ممنون مجید جان. لطف کردی

مخلصم
هیچ قابل نداشت رفیق

بانویی در دوردست یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 11:49

نوشته خودتونه؟

اگه خدا قبول کنه :)
به نظرِ شما قبول می کنه اَزَمون؟
اینا(کلمه ها و جمله ها)، اسماعیل های ما هستن که قربونی شون می کنیم

مهران یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 03:48 http://mehran.blogsky.com/

این نوشته ت خیلی خوب بود. با توجه بی اینکه به موراکامی هم علاقه دارید، این نوشته خیلی من رو یاد حال و هوای کتاب "جنوب مرز غرب خورشید" انداخت...
- امیدوارم یک روزی این زندگی از خاکستری و تیره بودن دست بکشه.

"جنوب مرز، غرب خورشید"... همین چند ماه پیش خوندمش مهران جان. خیلی باهاش حال کردم.
لذت بخشه که با خوندنش یاد این داستان خوب افتادی. مالیخولیای شخصیت این متن و بحرانش، احتمالا با شخصیت اصلی اون داستان شاهت داره.

زهره یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 00:02 http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

ولی یه کم شبیه به نوشته های خودته ها. مطمئنی بکت اینو نوشته؟ اونوخ تو وبلگش نوشته
حالا محض اطمینان یه بار دیگه میام می خونمش. تو هم بخون

انگار بدبختانه متوجه شوخیت نمیشم زهره جان
یا مربوط به این ساعت از شبِ که این کامنت رو می خونم، یا کلا مربوط به گیراییِ منه...
خودم میگم همین دومی بیشتر محتمله

سامورایی شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 23:57 http://samuraii84.persianblog.ir/

متن خوبی بود.
انگار داشتم گزیده‌ای از رمانها میخوندم... البته با خوندن متن یاد عنوانهاشون افتادم
امواج، خانه خوبرویان خفته، دست و....

لطف داری سامورایی جون....
آخ اخ! چه ررمان هایی هم...

مریم شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 23:50

بله

امیدوارم که وهمش، وهمِ خوبی باشه...
ممنون که می خونید اینجا رو

مریم شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 23:38

دچار وهم شده ام!

فک کنم دقیق متوجه منظورتون نشدم... وهم، از بابت این متن؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد