دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

سرگیجه‎ی ملایمِ مختصِ احمق ها

عمو مجید، امروز باز دلم گرفته. انگار غمگینم. جریانِ آن دفعه که سلین را دیدم را بهت گفته بودم؟ در یکی از همین رویاهای بی در و پیکری، که اسمش را گذاشته ام رویاهای نیمه شبی بود. خُب می دانی عمو مجید، آدم دلش می گیرد. شاید فقط من همیشه قضیه را گنده می کنم،نه؟ آدم گاهی بدون دلیل دلش می گیرد. مثلا بعضی وقت ها، همین که از محل کارم بیرون می آیم، وقتی دارم از عرض خیابان، بین سیلِ ماشین ها که دیوانه وار می روند، رد می شوم، دلم می گیرد. باد می خورد توی صورتم. موهای لختم را جابه‎جا می کند...اندازه ی یک بند انگشت آب، توی گلویم یخ می بندد. سِفت آنجا را می چسبد. انگار بچه ی بیست ساله ی توی سینه ام، دوبارهِ دنگِ رمانتیک بازی اش گرفته باشد. نظرت چیست؟ یا مثلا شاید به سن و سالم مربوط می شود؟ ها؟ گاهی فکر می کنم هنوز برای من خیلی زود است. توانش را شاید ندارم. شاید نداشته ام. آن هم این طور که من زندگی کرده م. همین یک ماه پیش، 27 را رد کردم. رفتم روی پله ی 28 ام. حالا هر روز صبح که از خواب پرت می شوم توی بیداری، 28 تا از استخوان هایم خرد می شود.

تمام اینها چه اهمیتی دارد؟ امروز باز دلم گرفته. در آن رویای نیمه شبی که سلین را دیدم هم، دلم گرفته بود. تویِ تراس خانه ی دانشجویی دوستم نشسته بودم و سیگار می کشیدم. از نیمه شب خیلی گذشته بود. دوستم خواب بود. با شلوارک و سویی شرت، به دیوار آجری خنک تکیه داده بودم. آن روز هم دلم گرفته بود. از همان عصر که آن زهرماری را بُمب کردیم، تا به قولِ رفیقم، بترکانیم. از همان وقتی که اول سرِ دلم سنگین و سرد شد، بعد انگار بخار تمام محوطه ی بدنم را گرفت. انگار که یک محفظه ی تو خالی بیشتر نبودم. و بعد دلتنگیم بیشتر هم شد. وقتی سرم انگار پر از غبار شد. مثل اتاقی که همه ی پنجره هاش کیپ تا کیپ بسته باشد و دو گاو نر، درش جنگ کرده باشند، دلتنگی م بیشتر هم شد. می دانی؟ من همیشه یادم می رود که غم و اندوه، عاشقِ بعضی آدم هاست. انگار دوستشان دارد. مخصوصا وقتی می آیند به خودشان حالی بدهند. می آید و آرام و بی صدا، می دود توی خون و رگ و پی شان. شاید با دود سیگار مثلا. یا شاید با ذره های هوایی که فرو می دهند. بعد به دورترین سلول های بدن شان هم می رسد. مگر من قبلا این را نمی دانستم؟ اما چه می شود کرد؟ آدم محصولش را می کارد...بعد همیشه وقتی خبردار می شود که ملخ، نصفِ بیشتر مزرعه را گرفته.

همان طور که یله افتاده بودم، دست و پام از خنکی پاییزی کرخت شده بود. سلین آمد و بی هوا، با پا و دنباله های پالتوی زهوار در رفته اش، که رنگش را هیچ وقت نمی شد فهمید، کتاب ها و کاغذ چرک نویس ها و لیوان زیرسیگاری را لگد کرد. پشت داد به دیواره ی تراس، کمی آن طرف تر، روبه رویم نشست.مثلِ ماده سگِ فحل، بوی همه چیز و همه جا می داد. فندک را قاپید و سیگاری آتش زد. یکی دو کام که از سیگارش گرفت، کمی جلوتر آمد...به جلو خم شد و گفت "باز چه مرگته بچه؟". گفتم فردینان دلم می خواهد برای مردم قصه تعریف کنم. شاید قصه های سرگرم کننده. چه می دانم. اما یکدفعه، نمی دانم از کجا، از کدام جهنم دره ای، پای سگ و خون و مترسک و مرگ، می آید وسطِ قصه. و این غصه ی بی پدر و مادر حرام زاده...که آدم را ول نمی کند. گفتم فردینان باز امروز دلم گرفته. دوست دارم برفی آمده بود من هم می نشستم و قصه ای می ساختم. مثلا کلاس چهارمِ ابتدایی ام. عصرِ زمستانی ست. از کلاس ها که بیرون می آییم تا برویم خانه، وسط راه، در کوچه باغ ها...آنقدر برف آمده که کلاس اولی ها... میان علف ها، میان برف، گیر می کنند. نمی توانند بیرون بیایند. من هم نمی توانم. اما نفس زنان می روم مدیر و ناظم را می آورم و بچه ها را نجات می دهند... بچه ها یخ زده اند...فقط صورتشان می جنبد...گریه هم نمی کنند...هیچ..بچه های روستا، بچه های محکمی هستند فردینان ... بعد توی دفتر و بهشان چای گرم می دهند.

گفتم فردینان، دلم گرفته. چرا بعضی وقت ها، بی هوا، بدون اینکه حتی کمترین نشانه ای بدهد، مثلِ سونامی به قفسه سینه ی آدم حمله می کند؟ انگار آب توی گلوی آدم یخ می بندد...سفت می چسبد آنجا؟... داشت سیگار دیگری از سیگارهای من آتش می زد. دودِ اول را بیرون داد. گفت رفیق...تنهایی، بلد است هزار بازی سرِ آدم دربیاوررد... هر بار، یک لباس جذاب تنش می کند... می آید رفیق آدم می شود. با آدم سیگار می کشد. لبی تر می کند. خط های اتوبوس های شهری را از اول به آخر کنار آدم می نشیند و به خیابان ها زُل می زند...هر بار در لباسی که قشنگ تر به تنش می نشینذ...یک بار خستگی، یک بار هذیان، یک بار هیجان، یک بار اندوهِ رقیقِ دویده توی رگ ها.... رفیق! تنهایی، بلد است هزار بازی سرِ آدم دربیاورد...

دست و پام کرخت کرخت شده بود. آسمان بین سرخ و زرد مانده بود. انگار شک داشت. دست بردم بردارم، دیدم سیگارم تمام شده بود. سلین، یک بسته ی باز نشده، از همان که همیشه می کشم از جیبش بیرون کشید و بازش کرد. همین طور که صورتش میان دود مبهم بود، لبخندی زد و شانه اش را کمی بالا انداخت. یا شاید خیال کردم لبخند زد. بعد آن جمله ی مشهورش را دوباره تکرار کرد: "قبلا امتحان شده".

.........................................................

عنوان، و این جمله ی آخر، هر دو از "فردینان سلین"/ در "سفر به انتهای شب".

نظرات 12 + ارسال نظر
تبسم سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 14:23 http://tabasomshadi.blogsky.com

من هر وقت قلمم تلخ میشه نمی نویسم.
:)) دلم می خواد با نوشتن نشاط به دل ادما بیارم.

دلم می خواد یه کتاب پر از داستان های کوتاه در مورد مترسک فقط بنویسم.
"مترسک نوشته"

پیشنهاد دومی خیلی خوبه...
اما در مورد نوشتن...... از نظرِ من چیزی که باید نوشته بشه، باید بنویسیش، خواه تلخ باشه خواه شیرین.

میله بدون پرچم شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 18:06

سلام مجدد
متاسفانه کتابم را به یکی از دوستان داده ام سه ساله!!!

سلام مجدد به جناب میله عزیز
زبونم لال، اما فک کنم کتابی که سال پس داده نشده، دیگه خیال پس داده شدن نداره...
ایشالا بهت برگردونه. این کار بی مظیره میله جان

سحر جمعه 16 بهمن 1394 ساعت 17:50

حقیقتا این مطلب بدون اون عکس چیزی کم داشت!

اون جمله ی " من همیشه یادم می رود که غم و اندوه ... " رو خیلی دوست داشتم؛ و اصلا کل مطلب رو.

مجید این روزها به وضوح چند پله بالاتر از مجید اون اوایل ایستاده، بهت تبریک میگم.

ممنونم ازت سحرِ عزیز. راهنمایی و نظراتت برام همیشه مهم بوده. خوشحالم که از نظر تو بهتر شده مشق هام.
ممنونم ازت که می خونیم.

درخت ابدی چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 15:54 http://eternaltree.persianblog.ir

"فحل" خاص نره، نه ماده‌.

برعکس می گی درخت جان.
یه سرچ گوگل بزن. اتفاقا خاص جنسیت مونثه.
هرچی باشه من تو دانشگاه یه سال با بچه های دامپزشکی هم اتاقی بودم...به خاطر علاقه ای که داشتم، بارها باهاشون رفتم سرِ کلاساشون :))

بانویی در دوردست سه‌شنبه 13 بهمن 1394 ساعت 12:56 http://zanitanhawador.blogfa.com/

سلام حیف که باید برم داستان کودکم رو ویرایش کنم اصلا وقت ندارم...اما برمیگردم این پست رومیخونم..
*همون نوش جان لابد

نوش جان :))
کار خوبی می کنید. مرسی که می خونید اینجا رو.

شبنمکده یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 10:08 http://www.mhabaei.blogfa.com

درود

متشکرم

مژگان یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 09:49 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام مجید عزیز
+ سری داستانهای عمو مجیدُ دوست دارم+ چونکه خیلی راستکی هستشُ نویسنده واقعا با خودش تعارف ندارهُ واقعی واقغی می نویسه.+ خُب من سلینُ نخوندمُ اینا ولی می دونم وقتی یک نفر دلش بگیره یعنی چی.
+ برای همین کلمه ها همیشه می تونن تا به به آدم کمک کنند تا بتونه تنهاییُ دلتنگی شُ بنویسهُ ثبتش کنه.
+ راستش منم دوست دارم یکبار با مژگان جانا حرف بزنم.

سلام مژگان جان
هر چقدر نویسنده کمتر با خودش تعارف داشته باشه، احتمال اینکه چیزی از توش دربیاد بیشتره.... و هرچقدر و صاف و صادقتر، همه چیزِ درونش رو نریزه روی میز و برای خودش تشریح و تعریفش نکنه، چیز به درد بخوری ازش در نمیاد. می دونی چرا؟ چون اون موقع چیزی واسه کشف اصلا وجود نداره!! یا اصلا وجود نداشته....این یکی از مشکلای ادبیات ماس الان.
+ با مژگان جانا حرف بزن...کم کم اونم به حرف میاد. بعد دیگه روز و شب واسه هم قصه میگید :))

دل آرام یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 00:33 http://delaram.mihanblog.com

آدما روی پیشونیش نوشتن کوچ ، هجرت ، دلتنگی ... بعد چون خودشون به دلایلی! که براشون ناشناسه احساس خاصی به این کلمه ها دارند . یه احساس به خصوصی هم هست تو مواقعی که آخرین لحظه های یک زمان .. تیک تیک .. میرسه به تهِ تهش .. و بعد .. اولین ثانیه های یک زمانِ تازه متولد میشه.
اما با تمامی این اوصاف نمیتوان از دلتنگی گاه و بیگاه لعنتی صرفنظر کرد .

آقا مجید واقعا نمیدونم با چه حسی دست به قلم میبرید برای نگاشتن اعتراف میکنم جز همسایگان بلاگری بند ه هستین که نوشته هاشون رو میپسندم..

موفق باشین .

شما لطف داری دل آرام خانم. بدون تعارف می گم، این نوشته، واقعا پله ی اول تمرین هستن. پله ی اول. باید یه نفر خیلی مشق کنه و خیلی خودش رو به در و دیوار نوشتن و نوشته هاش بکوبه تا یه چیز قابل اعتنا از توش در بیاد. یه چیزی که آدم با اون، یه ذره خودش رو کشف و تشریح کرده باشه. واقعا مهمه این.
من واقعا برام مهمه این اتفاق تو نوشته هام بیفته روزی. پنهانش نمی کنم.
سلامت باشید. ممنون که با توجه و دقیق می خونید

اسماعیل بابایی شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 12:50 http://fala.blogsky.com

سلام عمومجید!
خدا قوت رفیق!
این عمومجید نامه ها، سفر می کنه به رویاها، باهاشون گلاویز می شه، سیگار می کشه...؛ نمی دونم! حس می کنم عمومجید این روزها ذهنش خیلی درگیره! شایدم عاشق شده؟!
عمومجید، می خونمت همیشه، هرچند چندبار می خونم و یه بار کامنت می ذارم!

سلام به اسماعیل عزیز
قربونت رفیق
+ همین که اینجا رو می خونی، برای من باعث افتخاره. جدی می گم اسماعیل جان. چه با کامنت چه.....
+ والله عاشق که نه..نشده...تقریبا همیشه ذهنش درگیر بوده این عمو مجید

میله بدون پرچم شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 10:07

سلام
از بزرگان در رویاهایتان پذیرایی می‌کنید...
اقا این‌بار سلام من را هم به ایشان برسانید و بگویید من اخیراً دچار چنان سرگیجه‌هایی هستم... مثل قدیمها!!!

سلام بر جناب میله
+ ما که قابل این حرف ها نیستیم میله جان... لااقل تو نوشته هامون، این رویاها رو برای خودمون می سازیم.....
ایشالا قسمت بشه تو جهنم، با همه ی این عزیزان محشور بشیم
+ اما تا اون موقع، نقدا پیام شما رو بی کم و کاست بهش می رسونم...شاید اصلا خودش یه سر اومد پیشت..دکتر هم هست..خبر داری که ؟
+ میله جان، می دونی این تیکه ی "سرگیجه ی ملایمِ مختصِ احمق ها" رو کجای داستان میگه؟ اگه خاطرت نیست تا آدرس بدم بری یکی دو صفحه ی اون حوالی رو بخونی و کیفور بشی حسابی.

شیوا جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 23:44

آدم محصولش را می کارد... بعد همیشه وقتی خبر دار می شود که ملخ نصف بیشتر مزرعه را گرفته ...
همین جمله ات کافیست تا آدم بخواد دو گاو نر را ببلعد و توی یک جنگ تن به تن قی اشان کند..
بد جور سنگینیشو حس کردم.
باید دوباره بخونم وبنویسمت.
ببخش کمم

"دو گاو نر را ببلعد و توی یک جنگ تن به تن قی کند".... خیلی وقتا تو سینه ی آدم، این دو تا گاو دارن می جنگن شیوا...یا آدم با دو تا گاو نر داره می جنکه...
چقدر خوبه که کسایی مثلِ تو هستن که ماجرا رو می گیرن...که جونِ قضیه ی نوشته چیه.
+ زحمت بکش و بخون و بنویس شیوا. باعث افتخاره. بهم کمک میکنه یه بار دیگه متنم رو با خودم شخم بزنم.

phil جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 11:52 http://philsoap.blogsky.com

میخونمت رفیق

ما مخلصیم رفیق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد