دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

هشت هزار مترِ با مانع

نمی دانم. شاید همین است. شاید ما تکه تکه داریم از دست می رویم. شاید فقط برای همین اینجاییم. بینِ خودمان باشد، من یک جورهایی به این خو گرفته ام، اما.... بله بله! اینجا احتمال یک جور خودآزاری هم هست. قبول. اما تردیدهای بی خود و بی جهتی هم هست که هیچ وقت دست از سرِ آدم برنمی دارد... در حالی که جمله ی بالا را با خودم تکرار می کنم، یادِ این می افتم که پس آن چیزی که هر روز، احساس می کنم که روی تنم انباشته می شود چیست؟ شاید کندتر نه، اما هر روز دارم سنگین تر می شوم. انگار زیر خاکسترهای آتشفشانی ایستاده ام که روی سر و شانه ام می ریزد... می بارد. بی خود و بی جهت، یادِ هیروشیما می افتم. هیروشیمای بعد از بمب. می دانی، کاری که باران های اسیدی و باران خاکستر با هیروشیما کرد، بمب نکرد. بمب، یک لحظه بود و گذشت. در لحظه ای که آنقدر کوتاه بوده که هیچ است. و مگر جز این است که تمام لحظه ها همین اند؟ آنقدر کوتاه که هیچ اند. چرا راضی نمی شوم؟ همه چیز ظاهرا جور در می آید..اما این تردید لعنتی، دست از سرم بر نمی دارد. می دانم که هر روز، مدام و مدام دارم از دست می دهم.... اما این سنگین شدن ها چیست؟ این رسوب ها چه؟

حالا که چیزهایی بهت گفته ام، بگذار این را هم بگویم: می دانی، بعضی وقت ها لحظه های من... هر لحظه ی من، مانند یک کوه است. راست ایستاده جلوی صورتم. درست مثل همین حالا که دارم می نویسم. اِوِرست... اورِست عزیزِ دست نیافتنی. شاید اغراق باشد، نمی دانم... گفتم که آن تردید گاهی به جانم می افتد. شاید هم آن، آن "یک لحظه"، تمام زندگی ام است که جلویم قد عَلَم می کند. شاید تمام جهان، یک لحظه باشد که بزرگ شده...خیلی بزرگ... لااقل برای ما آدم ها. من به این کوه دست می کشم. کارِ همیشه ام است. هست.. وجود دارد. از روی سنگریزه هاش سُر می خورم. بالا می روم. کمی سُر می خورم و باز بالا می روم. خاکش توی دماغ و چشمم می رود.تا اینجای کار، تردید ندارم...شاید باید اصلا تمام بقیه اش را نقدا خط بکشم، نه؟ شاید باید همین بند را، یا حتی همین سطر را نیمه کاره رها کنم. اما نه...حالا که تا اینجا همراهم آمده ای، بیا اینطور خیال کنیم. یا اینطور شروع کنیم. قصه این است: دونده ی دوِ استقامت...نفس نفس می زند. انگار جلو می رود و در پس زمینه ها، فصل ها و رنگ ها و صداها مدام عوض می شوند.. زیرِ سایه های سوراخ شده با نورِ آفتابِ افراها و چنارها... کنار شبدرهای خودروو... از میان برف ها، دریاچه ها، دشت ها و کویرها.... دوِ هشت هزار مترِ با مانع."انگار"... فقط "انگار" دونده پیش می رود. اینطور نیست؟ از همین جا بگیر و شروع کن. ب بسم الله. سبک تر می شود یا سنگین تر؟

........................................................................................


اگر طاقت و علاقه ش را دارید، گوش کنید:

 La Vaga Esperanza Del Ser

از گروه Uaral است که قبلا ذکر خیرش رفت.

نظرات 10 + ارسال نظر
zahra شنبه 4 شهریور 1396 ساعت 16:46

cheqad b nazar ajib miad in page
y hese tarsi bem elqa shod!daqiqan vaqti zehnam nabayad darfire chizi she,dare mishe
darbare in music va in gruh,mitunid behem etelaati bedid?un qesmate akhare music...

سلام
عجیب چرا؟
ترس چرا؟
البته این رو می دونم ک مطالب اینجا یه جوریه. گنگه، مبهمه و روی هم رفته چیزی برای ارائه نداره اما دوست دارم نظرِ شما رو بدونم.
راجع به این موزیک و گروهش هم زیاد نمی دونم، هر چند آهنگاشون رو زیاد گوش می دم.
در اولین فرصت میام و هر چیزی ازشون می دونم رو براتون می نویسم.

تنهایی مدرن جمعه 7 اسفند 1394 ساعت 13:38 http://donyayebedoneto.blogfa.com

من دوست داشتم توصیفتونو از لحظه هایی ک شبیه کوهند....
کوه های سخت...اما دست یافتنی هر چند گاهی سر میخوریم از روی سنگریزه هایش.....

مچکرم. خوشحالم دوسش داشتید.

زهره یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 08:27

چقدر بد بود این نوشته ات مجید. راستی سر میخورن بالا نمیرن که. نثرت بد شده. چرا؟

هی یه ذره بالا می ره یه ذره سُر می خوره دیگه.
چی بگم والا؟ شاید جوابی که به شیوا می دم، جواب تو هم باشه.
بیشتر سعی می کنم درست و خوب بنویسم.

شیوا شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 23:21

گیج شدم مجید. از یه جایی به بعدت رو نفهمیدم درست.
اما مفهموم بود تا حدودی.
یک جاهاییشو حس کردم. خاکی شدم.خاک توی دهنم رفت. سنگیترم انگار. سنگین و رها... جیبهایی پر از سنگریزه توی جیب. افتادم توی رود. سنگریزه هایی که به سطح آب بیارن منو... نمیدونم.
یه چیزیو میدونم. اینکه رسوب هم کنی .. چیزی رسوب هم کنه در تو چیزی عوض نمیشه. ما چیزای زیادی از دستمون رفته...
مجید کمی ذهنم درگیره. درست ننوشتم ببخش.
شاید برگردم.
شایدم ....
فعلا چیزی نمیدونم.

شیوا، فک کنم نتونستم از زیرِ بارِ اون "تردید" در بیام و بعد بنویسم اش... یه کم سنگین بود و من سعی کردم تو همون حال، "آن مجید دیگر" رو به حرف بکشم. اما انگار خوب از آب در نیومده.
+ شاید یه وقت دیگه که احساس کنم بهتر می تونم، بنویسم اش.
+ امیدوارم خوب باشی رفیق... خودت رو معطل این نوشته نکن. ذهنت رو سر و سامون بده کمی.
+ عجب شعری رو یادآوری کردی...
"پس رسوب کردم// با جیب هایی پر از سنگ// به تهِ رودخانه ی اُوِز// همراه با ویرجینیا وولف..."

میله بدون پرچم شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 14:52

سلام
در راستای این نوشته و درونمایه آن اگر بخواهم داستانی را یاداوری کنم بدون شک یک داستان کوتاه و یک رمان از دینو بوتزاتی به ذهنم می‌رسد که از قضا رمان را تازه تمام کرده‌ام و در موردش خواهم نوشت: صحرای تاتارها... و آن داستان کوتاه را حتماً به زودی به صورت صوتی در وبلاگ خواهم گذاشت...
عجب کامنت تبلیغاتی‌ای شد این کامنت من

سلام
شما کارِت درسته میله جان. این برایِ ما ثابت شده است. حتی اگه کامنتت تبلیغ خودت هم باشه، واسه ما خوشاینده و می آیم می خونیمت رفیق.
+ از ادبیات ایتالیام، به هیچ وجه راضی نیستم... کلا کم ازش خوندم. تو برنامه هام، تو ردیف دومه که ایشالا تا چند ماهِ آینده میرم سراغش. با ادمه دادن کارای "کالوینو"ی عزیز.
+ اون داستان رو هم بخون میله جان. ما اجرات رو دوس داریم.

درخت ابدی پنج‌شنبه 29 بهمن 1394 ساعت 20:57 http://eternaltree.persianblog.ir

متنت یه سفر درونی بود. اظهار نظر در موردش سخته، چون تجربه‌ایه که به کلام دراومده. متنت عجیب و تاثیرگذار و ناملموسه. به خاطر عوالمش می‌گم.
اما در مورد موزیک می‌تونم بگم که سبکش دووم متاله و دوسش داشتم.

می دونی درخت جان، من همیشه چند روز بعد از نوشتنِ یه متن ، مثلِ یه خواننده میرم می خونمش. موافقم که متن ناملموس و پیچیده ست. پیچیده ای که واسه کشفِ بعضی چیزاش، کلیدش توی متن اونجور که باید کار گذاشته نشده.
ممنونم از نظرت.
+Uaral عجیب کارشون درسته. خوشحالم دوسش داشتی.

اسماعیل بابایی پنج‌شنبه 29 بهمن 1394 ساعت 07:27 http://fala.blogsky.com

سلام مجید جان،
به نظرم تردید جزئی از زندگی آدم های این دوره و رمانه ست؛ البته منظورم هر آدمی نیست؛ منظورم آدم هایی اند که دغدغه ای دارند، اهل تفکرند...
اما تعبیرت درباره ی پیش رفتن و به جای سبک شدن، سنگین تر شدن، برام جالب بود، نمی تونم قطعی بگم که در مورد خودم همیشه این طوری بوده، اما در مواردی برام پیش اومده.

حق با توئه اسماعیل عزیز... تردید، همیشه بوده و هست. شاید بعضی شرایطِ زندگی مدرن، اونها رو حتی عمیق تر و کاری تر می کنن.
ممنونم از حسن نظرت. لطف داری.

صبا سه‌شنبه 27 بهمن 1394 ساعت 16:04 http://royekhateesteva.blog.ir

یه دوستی داشتم می گفت:چه قدر راحت آدم هزار تکه می شه تو زندگی...اون موقع که این رو گفت من نفهمیدم چی می گه،ولی الان می فهمم...

می دونی صبا جان، من این طور قضیه رو فهمیدم... زندگی، یا چیزهایی مهمی از زندگی که دستگیرمون میشه، یه جورایی مثلِ مست کردنِ یه تازه کاره(در مقام قیاس فقط).... تازه کار، اول اصطلاحا "میشه" بعد مثلا با یه تکون خوردن کوچیک، یا یه دقیقه بعد، متوجه اون "شدن" میشه.... این چیزا هم همین جوریه... وقتی تمام و کمال سرمون میاد، متوجهش میشیم و می فهمیم اش.

رضا سه‌شنبه 27 بهمن 1394 ساعت 15:33 http://www.shabgardi.blogfa.com/

درست فهمیدم صحبت بر سر از دست رفتن زمان و چیزهایی که با از دست دادن آن به دست می آریمه؟

نمی خوام برداشت تون رو رد کنم... شما و همه، در مورد هر متنی، کاملا آزادید . مهران هم برداشتش تقریبا تو همین مایه هاست.
+ اما اگه از خودم بپرسن، میگم بحثِ یه تردیدِ سرِ این موضوع که "ما مدام داریم از دست می دیم... ما مدام داریم تیکه تیکه می شیم". پس چرا احساس سنگین شدن می کنیم؟
+ قصدم توضیح دادن متن نیست. این نظرِ منه، یه جورایی هم ارز نظرِ شمایِ خواننده.

مهران دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 13:19 http://mehran.blogsky.com/

در واقع تو می گی از یک جایی به بعد، درسته که چیزهایی از دست می دیم، اما چیزهایی هم بدست میاریم.
ولی موراکامی می گفت فقط فرآیند از دست دادن مداومه. بدون اینکه چیزی به دست بیاریم. البته فکر می کنم منظور موراکامی چیزهایی غیر از تجربه بود.

من حرفم همونه مهران....
اما تردید!! این تردیدی که بعضی وقتا می افته تو جونِ آدم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد