دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

معلق میانِ ثقلِ سر و قلب

بله تو بودی.


پرستار گفت چند ثانیه ای لبه ی تخت بنشینم، بعد اگر دیدم سرگیجه ای چیزی ندارم بلند شوم بروم. آرام بلند شدم نشستم لبه ی تخت. کاغذ کاهی بزرگی که روی تخت کشیده بودند، با هر حرکت کوچکی خش خش می کرد. نگاهش کردم. چشم گرداندم این بر و آن برِ خودم را هم نگاه کردم. چین و چروک های کاغذ را دیدم. لکه ای نداشت. همین طور که نشسته بودم و سنگینی بدنم روی نشیمن ام بود، کمی خودم را جا به جا کردم و شلوارم را مرتب کردم. چند بار خواستم دکمه اش را ببندم، نتوانستم. حس می کردم از مچ تا انگشتانم، در اختیارم نیستند. جان ندارند.

بله، تو بودی. آیدین صادقی. بیست و پنج ساله ای که همیشه می خواسته همه چیز را با دستِ خودش لمس کند. آیدین صادقی، که خیال می کند می تواند و باید بارِ زمین را روی دوشش حمل کند. دوست هات می گفتند غذایت را بخور. هر طور شده، وادارت می کردند چند لقمه غذا بخوری. یکی از دوست هایت گفت آخرش که چه؟ با این کارها می خواهی به چی برسی؟


دکمه را که بستم چند لحظه اطراف اتاق چشم گرداندم. پرده ی پلاستیکی سفید کنارم که تخت ها را از هم جدا می کرد. سطل آشغالِ پر از سِرنگ و پنبه ی طبی و ظرف های خالی سِرُم. سرم بفهمی نفهمی سنگین بود. یا اینطور خیال می کردم. به کفِ سرامیکی خیره ماندم. کاشی ها قدیمی بودند. رنگ مفرغیِ مات داشتند و چندان تمیز هم به نظر نمی آمدند. لنگه ی چپِ کفشم را نگاه کردم که دورتر از آن یکی افتاده بود. پایِ چپم را آرام آرام توی کفش فرو می بردم و تکان تکان می دادم تا جا بیفتد. با خودم گفتم بهتر است کمی بجنبی. چیز خاصی نیست. کمی هوای تازه که بخوری همه چیز ردیف می شود. لنگه ی چپ، به نظرم خیلی دور می رسید. تمام وزنم را روی پای راست انداختم تا بهش برسم. کفلم هم درد می کرد. نشد. دیدم کمربندم هنوز باز است. آمدم کمربند را ببندم، دستِ راستم را که کمی می لرزید، توانستم ثابت نگه دارم. سگک را جلوتر آوردم. آخر بستم اش. یک بار دیگر پایِ چپم را، بیشتر از دفعه ی پیش بلند کردم. این بار به کفش رساندمشان. اما پاشنه ها انگار اندازه ی دو سه وجب بلند شده بودند. بلندِ بلند. پام توی کفش نمی رفت.


بله تو بودی. دوست هات گفتند غذای این خوابگاهِ خراب شده را، حتی اگر آدم کامل هم بخورد، یک ساعت بعد گشنه ش می شود. یکی از دوست هات گفت احمق بازی درنیار. برای هیچ و پوچ خودت را درب و داغان نکن. بهت گفت اصلا بهتر که اینطور شد. گفت دیر یا زود این اتفاق می افتاد و تو خیر خیر نگاهش می کردی. هیچ نمی گفتی و سیگار می کشیدی.


بفهمی نفهمی به کفِ اتاق تزریقات بود. سعی کردم دستِ راستم را لبه ی تخت محکم تر بگیرم. اما دستم شُل و وِل بود. از لبخندم تعجب نکن. یک جورهایی خنده دار است. من آن موقع باید می فهمیدم که دستم جان ندارد. یک جورهایی از این "نوش داروی بعد مرگ سهراب" خنده ام می گیرد. انگار همیشه همین طور است.هرچه تلاش می کردم نمی توانستم پایم را درون پاشنه ها فرو کنم. کمی بلند شدم و از تخت فاصله گرفتم تا پایم را بیشتر فشار بدهم. یک لحظه بعد، انگار هیچ جیز نبود. بعد چیزی شبیه درِ بازِ یک اتاق از چشمم گذشت. سرامیک هاییی مفرغی رنگ نزدیک چشمم بود. حس کردم سرم تکان خفیفی خورد. انگار کسی با کفِ دست، به جمجمه ام ضربه ی کوچکی زد. همه چیز در هوا معلق شد. سقوط میانِ هیچ. درست مثلِ کابوس هایی بود که هزار بار دیده بودم شان؛ که داشتم راه می رفتم، یک دفعه به لبه ی پرتگاهی می رسیدم و بعد، سیاهی و هیچ. مثلِ کابوس هایم، خالیِ خالی. از میانِ میله هایی فلزی، دو شبح سفید پوش به طرفم می دویدند. زنی انگار چند بار فریاد زد "دکتر...دکتر...". همه چیز انگار معلق بود و شبحی به طرفم می دوید. مثلِ آن روزی که شش ساله بودم.


بله تو بودی. مثلِ کشتی گیری که دیگر نفسش بریده، همه چیز را تار می دیدی. همان طور که رابطه ات با آن دختر را. شاید دوستت از کنار گود بهتر می دید. دوستت می گفت تمام شده که شده. می خواهی از کاه کوه بسازی؟ دروغ همیشه هست. به این همه آدم نگاه کن. گفت آدم ها همیشه دروغ می گویند. حتی گاهی که می خواهند کاملا راست بگویند. گفت حتی به خودشان هم دروغ می گویند. حتی گفت اصلا بهتر بود این رابطه زودتر از این ها تمام شود. دوستت گفت نمی دانم احساس، بعضی موقع ها خیلی مسخره هستند. گفت حتی بیشتر از آنها، آدمی که احساساتی می شود. گفت اما این دلیل نمی شود که این حس نادیده گرفته شوند. آدم بعضی وقت ها به همین چیزهای مسخره زنده هستند.


مثلِ آن روزی که پنج شش ساله بودم. حیاط پرِ برف بود. پدر با بیلچه و پارو، باریکه راهی برای رفت و امد درست کرده بود که هر روز صبح کاملا یخ زده بود. داشتم بازی می کردم که سُر خوردم. با سر روی یخ ها فرود امدم. شبح مادرم را دیدم که به طرفم می دوید. این را خوب یادم است. همیشه یادم بوده. شقیقه و ابروی چپم شکاف برداشت.


بله تو بودی. فهمیدی که دوست دخترت با یکی دیگر روی هم ریخته. عصبانی از اینکه تو اینجایی و او یک شهر دیگر. از اینکه دستت از همه چیز کوتاه است. می خواستی چه کنی؟ دوستت بهت گفت، اما تو نشنیدی. فکر می کنم چیزهای خیلی کمی از حرف هاش را شنیدی. گفت هر دروغی، حتما قبلش یک دروغ دیگر یا نادرستی ای خوابیده. قبل از هر دروغی حتما یک جای کار می لنگد. باید کمی با خودت و دوست دخترت رو راست تر می بودی. دوستت گفت رابطه تان مثلِ هم خوابگی ایست که بچه ی مرده روی دست هر دو طرف می گذارد. همیشه جنگ. همیشه بحث. گفت احساسات سست تر از آن هستند که آدم روی آنها یک رابطه را بسازند، اما قضیه اینجاست که فقط و فقط همان حس ها را دارند. لااقل خیلی سخت است که چیزهای محکم تری پیدا کنی. به دوستت گفتی ازش انتظار داشتم خودش بیاید توی رویم بگوید نمی خواهد با من باشد. راست می گویی، اینطوری بهتر بود. اما خودت چرا این کار را نکردی؟ بگو که این کار درد داشت. دردِ زیاد. و داغ بود مثلِ آتش. و تو تحملش را نداشتی که این را با دستت لمس کنی. ترسیدی دستت را ذوب کند. دوستت گفت چرا فکر می کنی با کِش دادنش به چیز بهتری می رسیدید؟ در این دنیای لامذهب بی در و پیکر، به هیچ کس برگه ی تضمین نمی دهند. حتی به خودِ عیسی مسیح و محمد و موسی. این دنیایی که همه چیزش هر لحظه انگار دارد از هم می پاشد و عوض می شود. بعد از آن روز، شروع کردی از خواب و خوراکت زدی. خودت را میان خیابان ها آواره کردی و پشت به پشت سیگار کشیدی. شاید می خواستی از دلِ این قصه، یک درامِ جانانه دربیاوری. حتما خودت هم قهرمان آن. بله تو بودی. اما رفیقِ من؛ شاید آن آیدین مرده، بهتر است مرده بماند.


صدایِ غژغژِ کشیده شدن پایه های صندلی روی سرامیک. دو دست زیرِ شانه هایم رفتند. یکی بالای سرم فریاد می زد "پاهاش را ببر بالاتر...بالاتر بگیر" و بعد همه چیز سیاه شد. یادم افتاد به زمانی که او را می بوسیدم. وقت بوسیدنش چشم هام را می بستم. همه چیز سیاه می شد. میانِ لذت، یا آن چیز رقیقی که لذت را در خودش گرفته بود، غوطه می خوردم. یادِ آن لحظه ها افتادم. چه می شد اگر می شد به روزی برگردم که هنوز نبوسیده بودمش؟ و دوباره اولین بوسه را از او می گرفتم؟ کاش....


بله! تو بودی که خوش داشتی قضیه را اینجوری کِش بدهی. سرِ همان ولگردی ها و خیابان گردی های زمستانی بود که بدجور زکام شدی، یا آنفولانزا، یا یک همچو چیزی. نگذاشتی یکی از دوستهات همراهت به درمانگاه خوابگاه بیاید. وقتی پرستار تزریقات پرسید ظهر نهار خورده ای؟ نباید شکمت خالی باشد. به دروغ گفتی "بله خانم!". بله! تو بودی که ضعف کردی، سرت گیج رفت و "گارامپ"، پخشِ زمین شدی. آرنج و سرت به صندلی نزدیکت خورد. ابروی چپت شکافت. هنوز هم آن دو تا بالش زیرِ پایت مانده تا پایت را بالاتر از سرت نگه دارد. به مچی دست چپت هم سِرُم وصل کرده اند و دارد قطره قطره می ریزد پایین. هنوز میان آن "چیز رقیقی که لذت را در خودش می گیرد و غوطه ور می کند" شناوری. تقریبا نیم ساعت است نیمه بیهوشی. تو نمی شنوی. مگر نه؟ پرستاری که آمده نگاهی به سِرُم ات بیندازد با لبخندی، رو به هیکلِ نیمه بیهوشت می گوید "خوشتیپ، نزدیک بود اینجا تاریخ ساز بشی ها...". چند ثانیه به صورتت نگاه می کند. با همان لبخند روی لبش، رفت.


...............................................................................................


برای چهار تا از دوستانم: درختِ ابدی و پوریا ماهان، که نظراتشان همیشه کمکم بوده. و سحرِ عزیز، که راهنمایی ام می کند و انگیزه می دهد. و شیوا، بابت کامنت اش به پستِ (زن/مادر)، که آنقدر عمیق بود.

لااقل ب خاطر این سه عزیز هم شده، امیدوارم نویسنده ی اینجا، سرِ سوزنی در نوشتن جلو رفته باشد. چرا که این پست باید پیوست شود به پست قبل. امیدوارم توانسته باشد کمی از آن "کلمه" و "جمله"هایی که باید نوشته می شدند را بنویسد.

نظرات 14 + ارسال نظر
ملیحه ف سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 19:30 http://darvag-toos.persainblog.ir

سلام مجید جان
قلمت خیلی پیشرفت داشته.
چه خوبه که اینجا میشه پیدات کرد
یادبادآن روزگاران یادباد

سلام بر ملیحه ی عزیز؛ رفیقِ قدیمی
ممنونم ازت ملیحه. لطف داری. چند باری تو چند ماهی سر زدم به وبلاگت، اما انگار نبودی اونجا. اما خوبه که اینجا پیدات شده. خیلی خوبه
یاد باد آن روزگاران یاد باد...می دونی ملیحه، باد اومد. بعضی از رفقا مثلِ کاه رفتن و اصلا پیدا نشدن. بعضیا مثلِ برگ بودن. کم و بیش رفتن. بعضی ها درخت بودن. موندن و برگاشون رو دادن به دستِ باد فیق. اما موندن

بانویی در دوردست چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 ساعت 09:16

سلام
شما دوستان خوب زیادی دارید
امروز از وبلاگ جناب سنا پور به وبلاگ دوستتان درخت ابدی رفتم بعد هم یاد شما افتادم امدم و چند پست را خواندم..

سلام
بله. حقیقتا من دوستای خوب زیادی دارم. خوشحالم بعد از مدت ها باز هم اینجا رو خوندید.

درخت ابدی دوشنبه 30 فروردین 1395 ساعت 20:22 http://eternaltree.persianblog.ir

مرسی، مجید جان از لطفت، اونم با بی‌حوصلگی‌های این روزهای من.
به نظرم، اگه به جای خطاب دوم شخص همون شیوه‌ی روایت اصلی رو به کار می‌بستی، بهتر می‌شد.
من از متنت برداشت سیاسی نداشم. بیش‌تر افسردگی بعد از حرمان بود.
کاش به جای شکست عاطفی موضوع دیگه‌ای رو مطرح می‌کردی.
روایتت بر اساس تداعی خاطرات بود، نه جریان سیال ذهن. اون ویژگی‌های زبانی جریان سیال توش نقشی نداشت. از این نظر با حرف پوریا موافق نیستم.
توصیفاتت از ماجرای درمونگاه و خاطره‌ی کودکی خوب و حساب‌شده بود. ضرباهنگ درستی داشت.
پایان‌بندی هم خوب بود.
و من الله التوفیق:)

من الله توفیق :))
+ تو کارت درسته درخت جان. همیشه هم به من کمک کردی با نظرهات.
درسته. قضیه همون حرمانه. شاید از اساس نباید اون شکست عاطفی مطرح می شد، اما واقعا دوست داشتم باهاش دست و پنجه نرم کنم. خب این بار زورم بهش نرسید. میره واسه بارهای بعد؛ اگه بخت و زمان و حوصله یاری کنن.
+ اما در مورد سیال ذهن، با پوریا بیشتر موافقم درخت جان. هرچند تداعی هم هست، اما فضای تداعی، بر اساس کارکردِ و نمایش ذهنیه. این قطعه رو داشته باش:
"""یک لحظه بعد، انگار هیچ جیز نبود. بعد چیزی شبیه درِ بازِ یک اتاق از چشمم گذشت. سرامیک هاییی مفرغی رنگ نزدیک چشمم بود. حس کردم سرم تکان خفیفی خورد. انگار کسی با کفِ دست، به جمجمه ام ضربه ی کوچکی زد. همه چیز در هوا معلق شد. سقوط میانِ هیچ. درست مثلِ کابوس هایی بود که هزار بار دیده بودم شان؛ که داشتم راه می رفتم، یک دفعه به لبه ی پرتگاهی می رسیدم و بعد، سیاهی و هیچ. مثلِ کابوس هایم، خالیِ خالی. از میانِ میله هایی فلزی، دو شبح سفید پوش به طرفم می دویدند. زنی انگار چند بار فریاد زد "دکتر...دکتر..." """
در هر حال. ممنونم ازت برادر.
من الله توفیق :))

شیوا شنبه 28 فروردین 1395 ساعت 21:51

مجید عزیز من پشت اون جمله سریع اشاره کردم که دلیل محکمی نیست عشق.یا شکست از عشق. کمی دور از ذهن هستش رفیقم. شایدم من نتونستم درست درک کنم.
بهر ترتیب رفیق خوش دارم قویترین کارهاتو بخونم. که مطمئنم به زودی مینویسی

و اینکه لورکارو دوست دارم. خوب قلم میزنه.
ابنو بیشتر از همه دوست دارم: میخواهم قدری بخوابم. کمی .دقیقه ای. قرنی.
اما همه بدانند من نمرده ام....

شیوا جان مشکل قضیه اینه که خوب پرداخت نشده. وگرنه اگه شخصیت و تفکرات و تصمیم هاش خوب پرداخت بشه، خواننده می تونه باهاش ارتباط بگیره. هیچ مشکلی از جانب درکِ تو نیست.
این رو قبلا نشون دادی. بی تعارف می گم. ممنونم ازت رفیقِ عزیز؛ که انرژی و انگیزه میدی. خوبیِ این روزا اینه که دارم یه چیزایی می نویسم، هرچند معمولا ناقص و ضعیفه اما به مراتب از دوره های که قلمم خشک میشه بهتره.
دستِ کمش اینه که با نظر تو و دوستان، هر بار یه ذره بیشتر نقص هام رو می فهمم.
+ لورکا و پاز، عالی هستن شیوا. اکثر ویژگی های ادبیات لاتین رو که من شخصا خیلی می پسندم، تو کارای این دو نفر میشه دید. هرچند که من قسمت کمی از کارهاشون رو خوندم.
گزینشت خیلی خوب بود. "کمی. دقیقه ای. قرنی"؛ عالیه.

شیوا پنج‌شنبه 26 فروردین 1395 ساعت 21:27 http://shivaye-madaram.blogfa.com

راستی من برگشتم به بلاگفا و از این به بعد اونجا مینویسم.
بلاگ اسکای رو دوست ندارم.

به خونه خوش برگشتی رفیق

شیوا پنج‌شنبه 26 فروردین 1395 ساعت 13:02

مجید جان اول اینکه ممنون بابت این تقدیمی دوست من.
داستانت رو خوندم. دوبار و با فاصله ی یکی دو روز. راستش .... خب من بی پرده و راحت نظر میدم معمولا. با همین قدر کم سوادی که دارم.
راستش مجید اول اینکه درست موضوع رو نفهمیدم. که یه ادم غذا نمیخوره به چه دلیل. اصلن عشق اینجا زیاد معنی نمیده. که دلیلی بشه برای غذا نخوردن و افتادن و سرگیجه و بیمارستان و سرم و باقی ماجرا.... و اینکه حقیقتش زیاد باهاش ارتباط نگرفتم. تو کارت خوبه. قلمتو دوست دارم اینو همیشه گفتم. توی نوشتن جزییات خیلی خیلی خوب عمل کردی به نظرم. اما داستانت کند پیش میره. خواننده رو نمیکوبه زمین و بلندش کنه و بازم بکوبه زمین . در واقع من در طول خوندنش همش منتظر ضربه ی اخر بودم که نداشت...
اما کارت یه جایی خوب شد شاید چند خطش تصویر سیاهی و بوسیدن و اون لذت رقیق. جمله های خوب زیاد بود تو کارت. دوس داشتم یه جاهایی رو. حقیقتش اینه قلم تو توانایی و قدرتشو داره واسه همین من مخاطب منتطر قویترین کارها و اثرات هستم رفیق.
و اینکه ببخش بی پرده حرف زدم. امیدوارم جسارتمو ببخشی.
در مجموع میخوام بگم باعث افتخارمه که دوستای خوبی نظیر تو دارم. و میتونیم راحت باهم راجبه نوشته هامون حرف بزنیم.
رفیق خوبم...
بازم ممنون از تقدیمی خوبت.

به بقیه هم گفتم شیوای رفیق، و اتفاقا از رفقا این انتظارم بیشتره؛ اینکه رک و بی پرده هر نقصی که به نظرشون می رسه رو بهم بگن. اینجوری بهم کمک می کنن قطعا.
+ ممنونم از لطفی که بهم داری و تعریف و انگیزه دادنت، شیوای عزیز.
حقیقتش خودم هم یه جاهایی از این کار رو دوس دارم و یه جاهاییش رو نه. و در کل خودم قبول دارم که موفق عمل نکرده. و هیچ وقت هم درست نمی دونم که نویسنده بیاد و از کارش دفاع کنه، اما ایرادی که خط اول گرفتی رو وارد نمی دونم. چون یه جایی از متن، دقیقا دلیل اینکه شخصیت میزنه به غذا نخوردن و این قضایا گفته میشه. یعنی مبهم نیست. اما اینکه خوب پرداخت نشده و نقص زیاد داره(همون طور که پوریا گفت) رو کاملا قبول دارم.
+ در مورد ضربه نزدن ناگهانی، راستش یه جورایی قصدم یه جور تمرین و آزمایش بود شیوا. یعنی یه جورایی تعمدا خواستم ریتم کند باشه و ضربه ی ناگهانی نداشته باشه. در عوض قصدم این بوده چیزی بنویسم که شبیه آروم فرو رفتن توی آب باشه. اما خب اینم قبول دارم که موفق نشدم.
+ جسارت چرا رفیق! نظرِ تو و دیگر دوستان روو چشم ما جا داره رفیقِ من :))
اینجاییم که مشق هامون رو تمرین کنیم دیگه. و غلط هامون رو به همدیگه بگیم.
ممنونم از صداقت کلام و مهرت.
و اینکه به هیچ قابل تو و دیگر دوستان رو نداره این متن ناچیز.

سحر چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 09:59

عنوانش هم یه خرده دوست نداشتنیه مجید!!!

به اینم دوباره فک می کنم؛ چشم. اما فعلا می پسندمش سحر. هر چند واسه یه روایت یا چیزی که می خواد در آینده تبدیل به داستان گوتاه بشه چندان مناسب نیست؛ قبول دارم

سحر چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 09:44

نوشته ت خوب بود، مجید، اما حتما خودت بهتر می دونی که این روایت دوم شخص خیلی بگیر نگیر داره؛ یعنی اون " بله، تو بودی " ها که احتمالا مقاصد دیگری هم داشته اند، اینجا صرفا " تاکید " را می رسانند و خودت می دونی که این نوع تاکید خواننده را به کجا می رساند!
از همین زاویه دقیق تر به متن نگاه کن؛ متن باید به من نشون بده کاراکتر " خوش داره زمان رو کش بده " نه راوی دوم شخص.

اون فاصله زمانی کوتاه رو که توش تمام وقایع برامون روشن می شه، دوست داشتم با ذکر این نکته که خیانت دختر نباید ابزاری باشه برای گفتن حرف های تکراری در راستای پر بارتر کردن متن.

مبادا ناراحت بشی از خوندن این حرف ها!
چون یکی از اونایی هستم که متن بهشون تقدیم شده خب روش حساس تر شدم؛ اما خودت خوب می دونی چقدر به هوش و استعدادت ایمان دارم و همیشه هم گفتم داری روز به روز پیشرفت می کنی!با همین شور و علاقه ادامه بده!

شک نکن که اصلا ناراحت نمی شم از خوندن این انتقادها. به پوریا هم گفتم سحر. اینا همون چیزایی هستن که من بهشون نیاز دارم.
در مورد روایت دوم شخص و تاکید نامناسبی که بهش اشاره داری رو قبول دارم. فک کنم دلیلش همون چیزی باشه که با پوریا حرفش رو زدیم.
+ خوشحالم که چون متن بهت تقدیم شده رووش حساس تر شدی
+ اما یه نگته رو باید بگم سحر: اینجا دنبال این نیستم که ببینم کاراکتر خوش داره زمان کش بیاد یا نه. به نظرم درستش اینه که تو اینجور فضایی، روایت طوری باشه که کش دار بودن زمان رو به کاراکتر و خواننده منتقل کنه و اثری بذاره.
+ به صبا هم گفتم: ممنونم از تشویق هات. تو همیشه انگیزه دادی بهم. همه ی سعیمو می کنم ذره ذره برم جلو

صبا چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 02:51 http://royekhateesteva1900.blog.ir

همش رو خوندم آقای مویدی!منتها الان تنها چیزایی که تو مغزم کمونیست های مطلوب نامطلوب فونکسیونالیست اپتر برگر و چیزهای لعنتی از این قبیل:دی
که در مجموع هیچ ربطی به ادبیات ندارن:)))
فقط می تونم بگم از خوندنش لذت بردم و اینکه به نظرم نوشته هاتون امضا پیدا کرده!مثلا این متن رو من اگر جای دیگه ای بخونم بدون اسم شما به خاطر لحن و سبکش متوجه میشم نویسنده اش شما هستید.و این به نظرم خوبه!برخلاف من که کلا آشفته ام و از هر دری سخنی:)))
این رو صمیمانه خدمتتون عرض می کنم:موفق بااااااشید به صورت مشدد

این رو صمیمانه میگم بهتون صبا جان:
ممنننوووونننم...شما هم موفق باااااشید؛ به صورت مشدّد
صبا جان ممنونم که با وجود گرفتاری هات اینجا رو می خونی. و از لطفت راجع به نوشتنم خیلی ممنونم. شما و چند تا وست دیگه، با خوندن دقیق تون و گفتن نقطه ضعف های نوشته هام، تا حالا خیلی بهم کمک کردید. هرچند پیشرفتی هم اگه کردم، واقعا از یه پله بیشتر نیست هنوز. اما خب همینم خوبه. خواننده هایی مثلِ شما بهم کمک می کنن. جدی و صادقانه می گم. امیدوارم در درس ها هم موفق باشی
+ هرچند تو زمینه ی درس و امتحان، منم با اینیشتین هم کلامم: ""تو دنیا فقط یه چیز از امتحان بد مزه تره؛ اونم سوپِ کلمه""

پوریا چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 01:01 http://postandakhtan.blog.ir/

و اینکه بله تو کش دادن و خوب در اوردن زمان روایت موفق بودی مجید جان/ همون بخش هایی که به نظرم قدرتمند بود/ اما تو زمان حسی خیر/...ینی زمانی که باید توپ رو به ناخواکاه پاس می دادی و اون بازی رو دست می گرفت/ بازی زمان و مکان و انتقال حس ها کلن متوقف می شه و همه چبر به هم می ریزه...

اینجا جا برای حرف زدن بیشتره پوریا، پس اجازه بده راجع به دو تا کامنت عالی ت اینجا بنویسم:
+ پوریا، شاید بازیِ دیشب رئال با وولسبورگ رو دیده باشی. میخوام یه کوچولو تمثیل بزنم به بازی رفت و برگشت این دو تا و مشکلات نوشتم رو که تو هم گفتی، بیشتر بفهمم اش:
+ اول از همه اینکه جدا و جدا و جدا ممنونم ازت که بی دریغ و مصلحت اندیشی رک و راست باهام حرف می زنی. پوریا تو داری توپ رو می ندازی جاهایی از زمین که من نتونستم و نمی دونستم چطور درست اونجا پاس کاری کنم. زیدان، تو بازیِ دیشب، با بازکناش توپ می بردن تو فضاهایی که تیم آلمانی بازیش عملا از جریان می افتاد.
+ در مورد مشکلات ساختاری متن، الان که بیشتر برام توضیح دادی، بیشتر موافقم. در واقع من باید زیدان باشم تا بتونم لحظه ای که توپ باید برسه به ناخودآگاه، ریتم و لحن و محتوا(در کل روایت) رو حفظ کنم. باهات موافقم. نمیشه(لااقل الان که فکر می کنم چیزی به ذهنم نمیرسه) ناخودآگاه رو با یه فاصله ی معین از خود(راوی/نویسنده) قرار بدی و اونجوری که باید حرفهاش رو درست بشنوی. یا بهتره بگم ازش حرف بکشیم.
اما پوریا می دونی چیه، قصدِ من این بوده(و البته الان که برای بار چندم می خونم متن رو می فهمم بهش نرسیدم) که از اون راویِ دوم(یا همون ناخودآگاه) یه چیزی شبیه صدای وجدان و سَر بسازم که می خواد با منطق حرف بزنه(به عنوان توجه کن)، خواستم یه جوری این دو تا راوی رو رودروری هم به چالش بکشم. اما این از آب درنیومده. چیزی که عملا از آب دراومده، بیشتر شبیه خطابه ست که از کلِ روایت و فضا و محتوام فاصله گرفته. یعنی اگه بخوام راحت تر خودم نقص کار رو بگم(با توجه به راهنماییت)، به جایِ ناخوداگاه یا حتی همون صدای تعقل یا مغزکه باید خودش حرف بزنه، منِ هوشیار حرف زدم.
+ اما یکی از ایرادهای محتوایی ای که گرفتی رو نمی پذیرم پوریا. شاید متن نتونسته خوب برسونه، اما به نظر خودم اومد که همین حد کافیه که این قضیه رو برسونه:شخصیت به خاطر مشکلی که با دوست دخترش پیدا می کنه، کارهایی می کنه، خودش به درمانگاه میره، اون اتفاق می افته و حرف های ذهنی و باقیِ ماجرا. اصلا قصدم نبوده که جنبه ی سیاسی یا چیز دیگه ای وارد قضیه بشه.
و البته با نظرت موافقم که حتما و حتما باید این ضربه و اتفاق جسمانی، بیشتر با اون ضربه ی روحی چفت و بست بشه و پرداخته بشه.
حتما سعی می کنمدر اولین فرصت و حال، کار رو بازنویسی کنم پوریا. البته تا وقتی که بتونم صدای ناخودآگاه راوی رو بکشونم بیرون.

پوریا چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 00:30 http://postandakhtan.blog.ir/

و تو فکر می کنی می شه دست ببریم تو سرمون و ضمیر نا خوداگاه و در واقع ذهن نا هشیارمون رو بیرون بکشیم اونوقت بی که باهاش عجین بشیم و اجازه بدیم در ما حل بشه و بخش پر اهمیت این کنکاش خود/ باور پذیر و البته لذت بخش و یک دست شدن روایته برای مخاطب/
به نظرت به لحاظ تکنیکی می شه این ذهن ناهشیار رو که وجود خارجی نداره رو با فاصله یی از خودمون بنشونیم روبروی خودمون و اینطوری و با این لحن بازخواستش کنیم؟ بی که حتی بخوایم مثلن از اینه استفاده کنیم یا از ابزارها و تکنیک هایی کمک بگیریم که یه مقدار نرمش کنیم.. ومخاطب بتونه درکش کنه و براش قابل هضم باشه این شیوه..
مجید درست تو همین نقطه هست که روایتت ضربه می خوره/..
همونطور که خودتم گفتی لحن روایتت وقتی ناخوداگاه رو خطاب قرار می دی ضرباهنگ خودش رو از دست می ده/ وقتی ناخوداگاهت رو بازخواست می کنی اصلن کلن به هم می ریزه خط روایت... علاوه بر اینکه تو محتوا هم من مشکل داشتم/ این ادم ضربه یی به سرش خورده و بی هوش به بیمارستان منتقل می شه/ حالا این ضربه سر نخوردن غذای سلفی دانشگاه و به نوعی اعتراض دانشجویی بوده/ یا اعتصاب غذا بوده ... که خب قابل قبول می تونه باشه البته با پرداخت بیشتر که کم داشت از نظر من... خیلی گذرا و گنگ بود و زود و هول هولکی ازش رد شدی/ این ادم اگه به این دلیل بیمارستان اومده پس درستش اینه که با ذهن ناهشیارش سر همین مسله جدل داشته باشه/.. ینی اون موضوع عشقی و نمی دونم خیانت و قاپ زدن دوست دختر و الخ اصلن جایی اینجا نداره به این دلیل که این یک صفحه جا اصلن ظرفیت پردازش این همه موضوع رو به طور یکجا و همزمان نداره/...و اگر قراره هر دو موضوع درش باشه. باید و حتمن فضای بیشتری بهش اختصاص بدی و حتمن از چند زاویه پرداختش کنی و حتمن اون ضربه جسمانی رو و به این ضربه عاطفی ربطش بدی تا از دلش بتونی قصه یی در بیاری که بشه فهمید/...
مجید جان به نظرم علی رقم توصیف و تصویر پردازی های خوبی که بخش هایی از کارت داشت که قبلن هم گفتم و تو هم تائیدش کردی/ این روایت مشکلات ساختاری زیادی داره...
و شرمنده که نظرم رو راحت می نویسم و اینکه مچ گیری خیلی خوبه... الخصوص اینکه ادم گاهی توی نوشتن به جای اینکه دیگری رو محکوم کنه یا شخصیت هایی خلق کنه که تمام گناهان عالم رو روی سر اونها بریزه گاهی تلنگری هم به خودش بزنه و به کنکاش درون خودش بپردازه / حتی اگه این روایت واقعیت خود ادم نباشه و تمامن فرضی باشه...
که تو پانوشتم نوشته بودم عشق فرضی و الخ/ ینی مچ گیری من ( البته خودم اینطور فکر می کنم) تکنیکی نبود/ بیشتر محتوایی بود...که اونم اگه دقت کرده باشی به دلیل اینکه نمی خواستم داستان رو کش بدم و قصه رو باز کنم یا لو بدم/... به اون پانوشت متوصل شدم....
که البته نمی دونم چقدر موفق بودم توش/ به این دلیل که من این شخصیت فرزان رو از زاویه های مختلف دارم بررسی می کنم و می سازمش تا یکی ش به دلم بشینه و بتونم ازش یه کار نسبتن قابل قبول در بیارم/...
و بازم اینکه مجید جان واقعن احساس می کنم قلمت نسبت به قدیم ترها پیشرفت قابل توجه یی داشته/ بهت تبریک می گم...
این کامنت کامنتی بود از یک مشق شب نویس / خط خطی کن علاقمند به ادبیات/ همین و همین : )))
عزیزی

کامنتت عالی بود پوریا جان. بدون تعارف می گم. این گفتن نقص ها خیلی بهم کمک می کنه. همیشه همین جوری رک و صادق باشه؛ حتی اگه بی رحمانه به نظر بیاد(به قولِ خودت)
من به صداقت نیاز دارم. و بعدش تمرین و تمرین و تمرین.
اینکه توی نوشتنم پیشرفت می بینی، واقعا بهم انگیزه و انرژی میده.

زهره سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 00:56 http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

توضیح بده لطفا که این داستان رو خودت نوشتی آیا
از من تشکر نکردی که میام میزنم تو ذوقت هی هی

زهره یعنی معلوم نیس خودم نوشتم؟! از کامنتا که معلومه!
به اضافه اینکه جمله ی اولت رو نمی دونم "مدح بدل الذم" میشه برداشت کنم یا برعکس...
+ از تو از همین تریبون تشکرم رو اعلام می کنم

پوریا دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 16:57 http://postandakhtan.blog.ir/

سلام مجید جان/ ممنون بابت محبتت
لطف داری به من...
خب من این کارو خوندم قبل هر چیز می خوام بگم احساس کردم/ به لحاظ تکنیکی شبیه کاری شده که من نوشتم/ هیچ کس نمی تواند از ناخوداگاه خویش بگریزد/ اینکه اونجا راوی با شخصیتی کلنجار می ره که اون شخصیت در واقع خود راویه/ از جریان سیال ذهن استفاده شده و خب راوی نامعتبره در واقع/... و البته اگه دقت کرده باشی اونجا عنصر زمان و مکان مدام داره جابه جا می شه/...
خب من به لحاظ تکنیکی تا حدودی شباهتهایی رو دیدم میان نوشته تو و خودم/ به لحاظ محتوا هم موضوع عاشقانه داشت به نوعی/ ینی احساس کردم به هم نزدیکن این دو...
این احساس من هست/ اگه اشتباه می کنم من رو از اشتباه در بیار و اگر نه/ خب چه خوب که این دو کار رو با هم مقایسه کنیم/ و به قولی غلط های هم رو بگیریم/ از این جهت که من هم مثل تو شاگردم و خب واضحه که دارم مشق می کنم/ الخصوص تو وبلاگ...
و اینم اضافه کنم اینجا تو نوشته تو فضا سازی و تصویر پردازی ها ت رو تو اون بخش هایی که خودت داری روایت می کنی بسیار خوب دیدم... ( نه جاهایی که شخص دوم رو خطاب قرار می دی: بله تو بودی/ برای این قسمت ها حرف دارم...) کلن احساسم بر این هست که چه به لحاظ فرم و چه محتواو پیامش/علی رقم تصویرسازی های خوبی که یک جاهایی از کار داشت داشت/ یه مقدار این کار به اشفتگی دچاره...
حالا تا خودت نظرت چی باشه.

سلام پوریا جان
+ پیش از هر چیز ممنونم ازت که وقت گذاشتی و با دقت خوندی متن رو.
+ در مورد شابهت کار، باهات موافقم. یعنی در واقع هر دو تا کار، یه جورایی مچ گیری هایی هست که راوی از خودش می کنه.
تفاوت هایی هم هست البته. که دوس دارم درباره ی بعضی هاش حرف بزنیم که ببینیم من به چیزی که قصدم بوده، تو این متن رسیدم یا نه.
+ یکی از تفاوت های روایت هامون، فاصله "نویسنده" با "راوی"ه به نظرم. نویسنده ی تو با راوی تقریبا یکی میشه و البته به طور عمیق خودش رو کنکاش می کنه. اما سعی من بر این بوده که به عنوان نویسنده، یه فاصله ای رو از راوی حفظ کنم. یعنی بذارم راویِ اصلی(که جریان درمانگاه رو تعریف میکنه) و اون راویِ دوم، که یه جورایی ناخودآگاهِ طرفه، هر کدوم حرفاشون رو بزنن.
+ در مورد اینکه قسمت های راوی اصلی بهتر از کار دراومده، کاملا باهات موافقم. یعنی خودم توی این متن، بیشتر به این نزدیکم تا اون راوی.
و اتفاقا در مورد ضعیف بودن قسمت های راوی ای که جمله ها رو "بله تو بودی" شروع می کنه، باهات موافقم. وقتی بعد از نوشتن خودم خوندمش این قضیه رو دیدم. در واقع من خواستم این راوی، تناقض و چالش رو با راویِ اصلی بسازه، اما معتقدم نتونستم "حرف"هاش رو براش بنویسم. یه جورایی تک گوییش، شتاب زده و خامه. نوشته ی تو این مشکل رو نداره. یکدست تره.
+ نکته ی دیگه اینکه، خواستم تو این نوشته، بسط و حجم دادن یه واقعه رو تمرین کنم. کِش دادن زمان، از لحظه ی نشستن شخصیت لبه ی تخت تا وقتی بیهوش میشه. یه جور اثرگذاری روی خواننده رو از این کار مد نظر داشتم.نمی دونم بهش رسیدم یا نه.
+ توی نوشته ی تو، رفت و برگشت و تداخلِ زمان و مکان هست، اما اینجا من خواستم یه روایت تقریبا خطی رو حجم بدم و تقریبا از دو طرف(از طریق روایتی که دو راوی طرح می کنن) به یه جا نزدیکش کنم.
+ ممنونم ازت پوریا. هر موقع فرصت کنی، دوباره صحبت می کنیم درباره ش. و البته تاکید کنم که واقعا دوس دارم بدون تعارف، هر نقصی که به چشمت اومد بهم بگو.

دل آرام دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 14:14 http://delaram.mihanblog.com

من به نکته ای رسیدم که در این دنیای در هم ریخته و پر آشوب هرچه با وفاتر و مهربانتر و صادق تری .. بیشتر کتک میخوری...
هرچه در زندگی تلاش میکنی بنایی بر مبنای مهربانی و صداقت بنا کنی قطعا جواب مثبتی نخواهی گرفت..

میدانی این روزها همه خود را بر حق میدانند.. و این خیلی عجیب است .. کسی برای نجات راستی و زندگی های سالم تلاش نمیکند..

هرکسی دوست دارد کاری را بکند که دلش میخواهد در حالیکه بقیه تحت سلطه وی هستند..


حس تلخی داشت این داستان.. یک حس دروغ .. خیانت...

دروغ دروغ دروغ دروغ .. آدمیان مثل آب خوردن دروغ میگویند ... دستشان که رو می شود دوباره به دروغ پردازی مشغول میشوند.. و افسوس و هزار افسوس

باروی که لهیده می شود.. اعتمادی که سلب میگردد و ذهینتی که دیگر مثل سابق نمیتواند مثبت ببیند...



بسیار عالی نوشتی مجید عزیز ... مخصوصا صحنه های داخل اورژانس ...
البته اول داستان گمانم یک سیاسی بود که دست به اعتصاب غذا زده اما هرچه پیش رفتم ماجرا را بغرنج تر و دردناک تر دیدم...

جوری که من دارم زندگی رو می بینم، دردِ قضیه اینجا بیشتر میشه که آدما، یه جاهایی جز دروغ کاری نمی تونن بکنن. این شرایطه که دردناکه.
کاش این نوشته می تونست این شرایط رو بیشتر شکل بده، اما به دلایلی، تمرکزم رو گذاشتم روی چیزای دیگه.
ممنونم. خوشحالم که دوستش داشتید. خودمم صحنه های درمانگاه رو دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد