دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

پاییزِ پدرسالار


یک)

نویسنده های آمریکای لاتین، در داستان هایشان بسیار به جامعه هایی که حکومت های دیکتاتور بر مسند آن ها هستند پرداخته اند. برخی از این داستان ها، حوزه ی وقایع داستان(و طبعا کاوش در دیکتاتوری و مناسبات و نتایج دیکتاتوری)، کلِ یک کشور است و در برخی دیگر، حکومتی محلی(مانند رمان "پدرو پارامو" که شاخص ترین نمونه است). بیشتر این داستان ها، به پرداختِ وضعیت جامعه و زندگیِ گروه ها یا شخصیت هایی منتخب می پردازند(مانند "گفتگو در کاتدرال" اثر یوسا، که باز هم می تواند شاخص ترین نمونه در این زمینه باشد)، اما "پاییز پدرسالار"ِ مارکز، دل مشغولی اش، ساختن و تصویر کردن شخصیت و زندگیِ خودِ دیکتاتور است. مارکز اما به شیوه ی خودش به این موضوع نگاه کرده. یعنی نگاهی همه جانبه به جنبه های مختلف زندگی و شخصیت دیکتاتور. پرداختِ عمیقِ قدرت ها و ضعف های شخصیت او، طمع ها و آرزوهایش، و مهم تر از همه، رویاهایش. مارکز، با خلقِ کاملِ یک انسان، به باد فنا رفتنِ او را در "قدرت" نشان می دهد؛ در حالی که در این جامعه، همه بر باد فنا می روند. درد و رنجِ دیکتاتورِ رمان مارکز، عمیق تر از همه ی شخصیت های قصه است، چرا که نه صاحبِ قدرت، بلکه خودِ قدرت می شود. او تبدیل به قدرت می شود و تمام انگل هایی که روی یک قدرت رشد می کنند، او را تصاحب می کنند. او تبدیل به قدرت می شود و نفرین هایی که دامن گیر قدرت می شود، در او و بر وجود او رشد می کند و او را در خود فرو می برد. نفرینی که در فضای این داستان مارکز است، من را یادِ برخی داستان های فاکنر می اندازد،که در آن همه نفرین شده و محکوم به نابودی هستند. پدر سالار، هر چه پیش تر می رود، و هرچه پیرتر می شود، بیشتر به فریبی که خورده آگاه می شود. بیشتر دستگیرش می شود که چه چیزهایی نیاز داشته اما به دست نیاورده. راوی، جایی از داستان می گوید "زمانی، در پی سالیان سال، به این رویای واهی رسیده بود که «این زندگی نیست، افتضاح است، فقط روزها می گذرند، آدم تازه متوجه می شود که چطور باید زندگی کند و آن وقت دیگر خیلی دیر است». اما آنچه "پاییز پدرسالار" و در کنار آن "پدروپارامو"ی رولفو را خاص می کند، راهی ست که این نویسنده عقوبت پدرسالار را بر سرنوشت او مستولی می کنند؛ این راه و دروازه، عشق و دوست داشتن است. پدروپاراموی خوان رولفو، در رویای عشقِ سوسانا غرق می شود و پدرسالارِ مارکز، در عشقِ مانوئلا سانچز. ملکه ی زیباییِ سال اول به قدرت رسیدن او و روسپیِ چند سالِ بعد، ساکن کثیف ترین محله ی پایتخت. روسپی ای که دست رد بر سینه ی چدر سالار می زند و تا آخر او را در رویای خود، در رویای گلِ سرخِ آتشینی در دست، می سوزاند و از دست او می گریزد. گریختنی؛ گریختنی. با خود می گوید "لعنتی، کجاست خانه ی تو ذر این جنگل دیوارهای فروریختهد که به رنگ کدوی زرد می ماند، و آن پنجره های سبزرنگ که رنگ پر طوطی هاست و آن دیوارهای نیلی.... و گلِ سرخی که در دست داری در دنیای تو ساعت چند است؟ این لامصب ها نمی دانند که من دستور داده ام تا ساعت سه بعدازظهر باشد، نه هشت شب. آن هم ساعت هشت شبِ گذشته که انگار در این دنیای جهنمی ساعت غیر از این نیست.پدر سالار شاید بتواند حتی زمان را تغییر بدهد، اما او از دست عقوبت دو چیز نمی تواند بگریزد. یکی عشق، که راوی می گوید " دریافته بود که در دوست داشتن عاجز و درمانده است، این را در کفِ دست بدون خط و در فال نامرئی ورق ها کشف کرده بود. کوشیده بود تا آن سرنوشت ننگ آور را با آن رذیلتی که نامش قدرت است، جبران کند". و دیگری، مرگ است. آنجا که مرگ، در لحظه ای که پدرسالار هیچ انتظارش را ندارد به سراغش می آید؛ نه اینکه انتظار دارد که نمیرد، بلکه فکر می کند که مرگ خویش را انتخاب کرده است یا می داند؛ وقتی که مرگ را می بیند می گوید :«آه، مرگ نه». و بعد راوی می گوید"زیرا او هنوز نباید می مرد، مرگ او می بایستی در خواب و در دفتر کارش اتفاق می افتاد، همان گونه که آب های جام های دیرین گزارش کرده بودند"، ولی کرگ گفت :«خیر ژنرال، مرگ اکنون اینجاست، با پای برهنه و با لباس هایی ژنده که بر تن شماست".

دو)

"پاییز پدرسالار"، از شش فصل تشکیل شده و توسط دو راوی روایت می شود. یکی راوی ناظرِ اول شخص و دیگری راویِ دانای کل. روایت، به طور مرتب و غیر محسوس، از راویِ ناظر، به راوی دانای کل سیلان دارد. شروع هر فصل، با روایت ناظر، از رسیدن بر سرِ جنازه ی پدرسالار شروع می شود(شروعی که در هر بار، اطلاعات و زوایایی تازه را تصویر می کند). همچنین روایت با حرکت های متوالی در زمان همراه است و خواننده در طول روایت در دریایی از زمان غوطه ور است و مدام از لحظه ای به لحظه ی دیگر و از سالی به چندین سال دیگر، به راحتی برده می شود. این موضوع، طبعا صبر و دقتِ بیشتری از شمای خواننده طلب می کند تا بتوانید با جهان داستان مارکز ارتباط بگیرید.

..........................................................

پ ن: این نوشته ناقص است باید از چیزهای خیلی بیشتری حرف بزنم. دو تا از مهم ترین موضوعات، یکی کمی حرف درباره ی جهان داستان های مارکز و دیگر نویسنده های لاتین است(آن طوری که خودشان گفته اند، وآن طوری که من نگاهش می کنم و با آن ارتباط می گیرم) و دیگری، موضوع حضور و نقش زن، در نوشته های مارکز(به خصوص در این کتاب) و برخی کارهای شاخصِ دیگر از ادبیات داستانی آمریکای لاتین است. شاید همین نوشته هم بیش از اندازه طولانی باشد، اما چه می شود کرد با این رویاهای پیرانه سرِ من؟


پ ن(2): مشخصات کتاب من:

پاییز پدرسالار

گابریل گارسیا مارکز

ترجمه ی محمد فیروزبخت

انتشارات فردوس. چاپ اول 1365.

 ترجمه های دیگر این کتاب را نخوانده ام. من از این ترجمه راضی بوده ام و دیگر دنبال کار دیگری نرفته ام. اگر کسی ترجمه های دیگر این کتاب را خوانده، ممنون می شوم نظرش را بشنوم.

 

 

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
اسماعیل بابایی سه‌شنبه 15 تیر 1395 ساعت 06:21 http://fala.blogsky.com

درود مجید جان،
متاسفانه از ادبیات آمریکای لاتین بیش تر داستان کوتاه خوانده ام تا رمان. خیلی ممنونم بابت نوشته ت درباره ی این کتاب. بهره بردم.

سلام بر اسماعیل باباییِ عزیز.
خوشحالم از این بابت رفیق جان.
ادبیات آمریکای لاتین، چه رمان، چه داستان کوتاه واقعا لنگه نداره. دستِ کم از نظرِ من :) .

سحر پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 22:11

دو قرن پیش خوندمش ، مثل بقیه ى کارهاى مارکز تکان دهنده است و البته عریان تر ... حیف که یادم نمیاد ترجمه ى کى بود!

حتما تکون دهنده ست سحر؛ باهات موافقم.
همون طور که می دونی، کتاب شناسیِ یه نویسنده، یه خرده مهمه و به خاطرِ همین ما هم خوبه که یه نیم نگاهی بهش داشته باشیم :)
اول از همه، قضیه ی رئالیسم جادوئیه، که تو این رمان به یه پختگی رسیده و دوم، دامنه ی نوسانِ مارکز بینِ دو قطبِ "پرداختنِ به درونِ یه شخصیت" و "پرداختن به شرایط اجتماعی" که داستان در اون اتفاق می افته. به نظر من رسیده که مارکز، به تدریج در طی سال های نوشتنش، از قطب اول به سمت قطب دوم متمایل تر شده. البته هیچ وقت هیچ کدوم رو مغفول نذاشته و یه جور توازن نسبی بین شون برقرار کرده. هر چی باشه اون یه نویسنده ی لاتینه. این لامصبا هیچ وقت دست از نقب زدن به دلِ شخصیت هاشون بر نمی دارن. یوسا و فوئنتس و رولفو رو به یاد بیاریم :).

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 15:29

سلام
قدرت چه می‌کند با انسان... و انسانی که دچار آن شد چه می‌کند با دیگران! این همان دو زاویه‌ای است که در خصوص تفکیک آن در ادبیات داستانی توضیح دادی.
شاید به زودی اگر رای بیاورد ترجمه دیگری را بخوانم

سلام میله ی عزیز
بله، درست می گی. رمان های بزرگ مختلفی، هر کدوم کفه ی ترازوی پرداختن رو بیشتر به طرف یکی بردن. همه هم خوب بودن.
امیدوارم به زودی بخونیش و نظرت رو بخونم درباره ش.

اسکندری چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 11:22

ممنون از بابت معرفی کتاب

ممنون از شما که مطلب رو خوندی. امیدوارم کتاب رو بخونید جناب اسکندری. بی نظیره این کتاب.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد