"""خواهی دید که من چرا آنجا را دوست داشتم. آن روستا را دوست داشتم. آنجا که رویاها مرا تکیده کرد. روستایم مشرف به مزرعه ها بود. پر از درخت و برگ، مانند قلکی که خاطره هامان را تویش نگه می داشتیم. آدم احساس می کند که دوست دارد برای همیشه آنجا زندگی کند.... طلوع آفتاب، صبح، بعد از ظهر..شب"" (از رمانِ "پدرو پارامو"، نوشته ی خوان رولفو").
برای رفیقِ عزیز "آ_م" ، که عکس را قطعه از بهشت توصیف کرد.
.........................................................
عکس، از یکی از تپه های مشرف به تاکستان های روستایِ من.
انگورها که رسیدند بگو بیام
به روی چشم؛ قدمت رو سرِ ما
لطفت زیاد!
مرامت رو عشقه رفیق. زنده باشی!
فدای تو
براوو عکس زیباییه
مخلصیم آقا. نوش
درود..
عجب منظره ای ..! واقعا آدم دلش می خواهد اون جا رو ببینه.
خیلی زیبا ست.
درود بر تو، اسماعیلِ عزیز
اگه زمانی طرفای شیراز اومدی، خبر بده. بی تعارف میگم. اینجا هم مثلِ روستای زادگاه خودت، عوالمی داره واسه خودش
سلام جناب مویدی شما از وبلاگ سینمای مژگان خبر نداریید؟
حذف شده من از خواننده هاش بودم.:(
سلام
نه متاسفانه. هیچ در جریان نیستم. من هم همینقدر می دونم که از چند روز پیش حذف شده گویا.
ما هم به جون خودمون دوست داریم مشرف به این بهشت شما زندگی کنیم!
روستای پدرو رو هم خوب یادمه و کل کتاب رو ... یه جواهر کوچک در آمریکای لاتین!
اما کتاب نازنین مو یکی بالا کشید
این لبخند، واسه اون "جواهر کوچیکه در آمریکای لاتین".
وگرنه "پدرو پارامویِ من، به جونم بسته س. تا حالا شده که کتابم رو پس ندن، اما خوشبختانه موارد انقدر حاد نبوده و جون سالم به در بردم.
پدرو پارامو، یگانه ست واقعا.
سلام
فریب دختر رز طرفه میزند ره عقل
مباد تا به قیامت خراب طارم تاک
سلام
دمت گرم و سرت خوش، میله.
عجیب چسبید بیتت. ممنونم.
وای انگور...وطن
اوهوم... آدم یه جورایی همیشه به وطنش وابستگی داره. در موردِ من زیاده.
آره... تاکستان زیبایی هست...
تشریف بیارید در خدمت باشیم... هم تاک، هم تاکستان.
تصویر فوق العادیه
هرچند عکاسش منم، اما این اعریف از خود نیست که بگم:«بله، دقیقا». چون تصویر انقد قوی بود که حتی یه عکاس بد هم عکس خوبی می تونست ازش بگیره. مثلِ این.