دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

فضیلت های ناچیز


امشب با خودم می گفتم که حالا که می توانم حرف بزنم، جرا نباید حرف هایی که میانِ جداره های سینه و اسخوان های سر مانده را نزنم؟ جرف هایی که طنینی دارد مثل پچ پچ کردن در خانه ای لخت و خالی از وسایل... . قضیه ی نوشتنم، به حالتی تبدیل شده که به خودم حق می دهم آن را بغرنج بدانم. این حقیقت که من اصلا نویسنده نبوده ام، هیچ تاثیری روی مساله نخواهد داشت. گاهی با خودم فکر می کنم که کاش می شد به جای نوشتن، لااقل به حرف زدن بیفتم، مالیخولایی، قطع نشدنی، هذیانی یا هر جوری که باشد. زمانی این ها را داشتم و سال ها بعد از آن، متوجه شدم که می توانستم آن را فضیلت بدانم. لااقل از آن موقع به بعد، خودم را کسی دانستم که زمانی فضیلتی داشته. فضیلتی به نام "حرف زدن برای هیچ مخاطب خاص". یا اگر  نام درست ترش را بخواهید، "هذیان بافتن". کاش حتی اینکه می دانم این حرف ها هیچ وقت آنطور که باید گفته نمی شوند هم نتواند مانعِ حرف زدنم شود.

 حالا مدت زیادی ست نه حرف می زنم، نه می نویسم. این احساسم که نوشتن کمکم خواهد کرد، یا بالاتر از آن، برایم ضروری ست، چیزی ست که ابدا نمی توانم برای کسی روشنش کنم. حقیقت این است که مساله ی نوشتن، که از آن حرف می زنم، آن قدر شخصی ست که هیچ کس نمی تواند آن را برای دیگران روشن کند، بدون اینکه پای سوءتفاهم ها به ماجرا باز شود. بماند که گاهی به نظرم می آید نه فقط نوشتن، که تمام زندگی، این ویژگی دردآور را دارد. فقط کافی ست که یک لحظه "یادداشت"های کافکا را به یاد بیاورم. کاش می شد به وضعیت نا امیدی کامل از نوشتن برسم. یکی از شخصیت های "بکت" جایی از فضیلتی به نام "نا امیدی کامل"(یا یک همچو چیزی) حرف می زند. نقطه ی مقابلش، امیدواری خلل ناپذیر است. یا مثلا امیدواریِ تقریبا. کامل. من، نه آنقدر خالی هستم که اولی را داشته باشم، نه آن طور مومن هستم(به هر چیزی) که دومی را. اینطور که به نظر می آید، میان برزخ گرفتار هستم. مثل حالت انتحارکنندگان و جدا افتادگی ای که از روحشان، در برزخ تحمل می کنند؛ در کمدیِ الهی دانته. عجالتا، باز و مثلِ همشه باید پی خودم بگردم؛ شاید لحظه ای از دور ببینمش.


گوش کنید به:

Forgotten Hood


.....................................................

برای " ارسلان جوانبخت".

عنوان، نام کتابی از "نانالیا گینزبورگ".

نظرات 8 + ارسال نظر
Baran پنج‌شنبه 17 اسفند 1396 ساعت 20:40 http://haftaflakblue.blogsky.com/

بشتاوید=گوش کنید.ومن گوش گرفتم ،...به اون درختهای تصویر رسیدم
بعد ،ازاونجا به مترسک عزیز نگاه کردم
سایه اش هم ،مثلِ خودش محجوبِ
"شاید لحظه ای از دور ببینمش."
+سلام و درود برشما ،جناب مویدی عزیز
ان شاءالله که خوبین وخوش ،...و ایام بکام تان باد

سلام بر شما
+ خوب می شنوید ها. خوب هم می بینید
باریکلا.
درود بر شما.
ممنونم. امیدوارم شما هم سلامت و موفق باشید

سالی سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1396 ساعت 18:28 http://slo.blogfa.com

ممنون

سحر شنبه 19 فروردین 1396 ساعت 21:41

منظورم این بود که تو اتفاقا توی نوشته هایت دقیق هستی ... اصلا به نظر نمیاد جایی گیر کرده باشی و برای خلاصی از اون تنگنا بنویسی ( از این نمونه ها توی وبلاگ ها زیاد دیده ام ) نوشته هایت فکر شده و دارای چارچوب است، قوت و ضعف دارد، اما به دستاورد کسی نمی ماند که توی برزخ گیر کرده باشد. می دانی چرا؟ برای این که نوشتن خودش یه جور رهایی است ...

حالا که برای بار دوم نوشته ات را خواندم یکراست یاد "نوشتن، همین و تمام" افتادم از دوراس ... یه موقعی بدجوری بند کرده بودم به دوراس؛ با دو تا از کتاباش مدتی زندگی کردم؛ عاشق و نایب کنسول و بقیه رو هم کم و بیش خوندم. تو این کتاب "نوشتن" دغدغه ی نوشتن را حسابی برایمان باز می کند و به چالش می کشد ... فکر کنم خوشت بیاید

الان گرفتم سحر. ممنونم از توضیحت.
می دونی سحر، مشکلِ من مدتی(از یه مدتی قبل از نوشتن این پست) این بود(و کم و بیش شاید هنوزم هست) که نمی تونم "بیان" کنم. چه حرف بزنم، چه بنویسم. از این نظر حق با توئه. من توی ذهنم چندان گرفتار برزخ نیستم، جایی که میخواد به جاری شدن برسه مشکل دارم.
+ منم "عاشق" دوراس رو خوندم سحر. حدود هفت هشت سال پیش بود و چیز زیادی ازش یادم نمونده. اما این کتاب "نوشتن، همین و تمام" رو قبلا هم یکی دیگه از دوستان بهم پیشنهاد کرد. خیلی دوس دارم بخونمش
مرسی از یادآوری و پیشنهادت.

سحر پنج‌شنبه 19 اسفند 1395 ساعت 21:49

برزخ جای خوبی نیست؛ قطعیت نوشته هایت بیشتر از تعلیق برزخ است!

متوجه منظورت نشدم سحر!
لطفا یکم برام توضیح بده.

خورشید شنبه 14 اسفند 1395 ساعت 21:22 http://tangochandnafare.blogsky.com/

نمیدونم کدوم حرف زدن رو می گی من میتونم بدون مخاطب خاص یا مخاطبی از هر نوع با خودم حرف بزنم گاهی فکر میکنم تا جنون چند قدمی بیشتر نیست اما مدتیه ساکت شدم واین سکوت مثل خوره از درون منو میخوره خودت خوب میدونی چقدر حرف زدنو دوست دارم همین چند وقت پیش گفتی اکثر خانما اینجورین یادته ؟ ولی کسی هم هست که تصمیم گرفته با سکوت خود کشی کنه درسته همیشه میگن سکوت بهتره اما دوای درد من حرف زدنه واین نوشته اشک به چشمام آورد البته اون چیزی که خودم برداشت کردم نه اونی که شاید منظور شما بوده

ارجاعت می دم به کامنتِ خانم مهدخت.
این سکوته چیز وحشتناکیه.

مهدخت شنبه 14 اسفند 1395 ساعت 08:52

ساکت ماندن بهتر است . اگر کسی بخواهد بترکد ، تنها راهش همین است . جیک نزدن .فقط لبخند. ترکیدن از خاموشی .

حدسش براتون دشوار نیست که این چند جمله ی در حال احتضار از کیه .... جناب بکت در متن هایی برای هیچ ..

شاید دوره ی سخت گذار از برزخ ِ میانمایگی های فضیلت محور به گرانمایگی ِ استقلال باشه ...دشوار می گذره هر ثانیه ی این برزخ ...و چه غم انگیز که حتا نمیشه ادعا کرد که حس تون رو میشه فهمید ... چرا که نزدیک شدن فقط تا مرز تجربه ی شما مقدور خواهد بود .
از سویی تنها براتون آرزو می کنم بتونین حرف بزنین ...جنون خاموشی انسان رو از پا درمیاره.

آفرین، آفرین. عجب کامنت به جایی! عالی بود.
+ ممنونم. نظرِ لطفِ شماست. حقیقتش خودم اصلا نمی دونم گذاره یا در جا زدن یا پس رفتن.
و در مورد جمله ی آخر هم سپاس. خودم هم امیدوارم... .

پرستو جمعه 13 اسفند 1395 ساعت 23:27

آخ که چقدددددر این حرفات عالی بود، چقدر هوب وضعیت من رو‌هم شرح داده بود، من کی از خودم بهت گفته بودم که تو این همه خوب توضیحش دادی :)
چقد اون فضلیت هذیان گویی رو دوس داشتم روزهایی که به شدت درگیرش بودم، روزهای بی مخاطب نوشتن. به قول رضا یزدانی: مثل حرف های بی مخاطب باش...
و اما، امان از اون حالت تعلیق و برزخ گونه مزخرف که چقدر تلخه.

بعضی از تجربه های انسانی، عمیق تر از این هستن که وابسته به جنسیت، نژاد، محل جغرافیایی و ... باشن. وگرنه این همه آدم توی دنیا، چطور مسحور نوشته های کافکا و امثالهم هستن؟
یا مثلا مجید مویدی این ورِ دنیا، چطور با موسیقیِ گروه Uaral از شیلی ارتباط می گیره؟
+ اون حرف زدن های بی مخاطب خوب بود. شاید فقط به درد اون دوره می خورده نمی دونم، اما هرچی بود اون موقع ضروری بود...الان اما....

سامورایی جمعه 13 اسفند 1395 ساعت 13:39 http://samuraii84.persianblog.ir/

فقط نوشتن مجید... فقط نوشتن!
چه عکس خوبیه اون مترسکه

آره سامورایی می فهمم. اما بعدش ... .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد