دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

چرک نویس

شاید احتمال اینکه حرف زدن از خط صاف وسط قرص ها تاثیری داشته باشد، دارد کم و کمتر می شود. زمانی می شد گفت "تا حالا به خط صاف وسط قرص های خواب و آرام بخش، خط مواج و مبهم و طولانیِ رویا یا خواب، و این دو با هم فکر کرده ای؟". به ارتباط شان با هم؟ یعنی هیچ رستگاری ای در این قضیه برای هیچ کس نیست؟ از دومی به اولی رسیدن، یا تلاش برای رسیدن به آن. "حبل المتین"؟ دست در دست. خطِ صافِ پیاده روِ پارک ها، یا خط مواج راه روِ جنگل و دشت. خطِ ممتد صافِ جاده و منحنی ای که دو دستِ فشرده در هم موقع راه رفتن رسم می کنند؟

تکرار این ها، در هزار نوشته از یک صفحه ی شخصی، هزار چرک نویس، اعتباری به آن خواهد داد؟ اگر برق کاری، در خانه ی خودش پریزهای برق نسبتا زیادی کار بگذارد، نشان کاربلدی ست؟ نشان آینده نگری و دانش اوست؟ شاید او به کار خودش زیاد اطمینان ندارد. فکر کردن به اینها چه؟ رستگاری ای خواهد داشت؟ حتی اگر شده، احساس رستگاری، برای یک لحظه. احتمال اینکه یک نوشته، یا یک چرک نویس هیچ وقت خوانده نشود را هم در نظر بگیر. همین طور احتمال اینکه در آن خانه ی فرضیِ کذایی، هیچ وقت کسی پا نگذارد.

از کوچه، صدای پای کسی می آید. این موقع شب، کسی دارد می رود، یا شاید دارد می آید. هیچ وقت کسی این را نخواهد فهمید. تنها می شود اینجا نوشت که "در خانه ماندن. خزیدن کنجِ اتاق. پشتِ میز. یا زدن به دلِ خیابان. راه رفتن. یا شاید حتی دویدن. در این هوای سرد. شاید حتی بخاری هم از دهن بیرون بیاید. این دیگر می تواند نور علی نور باشد. نشان دیگری از بودن. البته، تمام اینها برای کسی ست که می تواند میان چپیدن توی اتاق با رفتن به خیابان یکی را انتخاب کند." "مراحل بعدی، دیگر چندان اهمیتی ندارد. یا حتی اینکه فرد مفروضِ احتمالی، کدام را عملی خواهد کرد."

این که یک نفر از مقابل این خانه گذشت، واقعیت دارد، اما در مورد اینکه آیا حقیقتا خواب دارد دست مرا می گیرد و با خودش می برد، تردیدهای زیادی هست. این را از من قبول کنید.

...............................................................................


رفقا، برمی گردم و کامنت ها را جواب می دهم. با احترامات زیاد.


نظرات 7 + ارسال نظر
ماندانا یکشنبه 20 فروردین 1396 ساعت 10:01 http://mehrtaj.blogfa.com

قرصهای خواب به وظیفه خودشون عمل میکنن با خط یا بدون خط و خیلی ها هم به سرگشتگی میان خواب و بیداری که البته وظیفشونه وبا خوندن رمانهای موراکامی که سرشار از تخیله تشدید هم میشه.مگه نه؟

از شما چه پنهون بعضی وقتا قرص ها هم به آدم خیانت می کنن.
آره. فک کنم حق با شما باشه. نه فقط کارای موراکامی، خیلی از کارها تو دنیای ادبیات داستانی هست که از این نظر خیلی تاثیر گذارن. و فکر می کنم همه کم و بیش از غضای کتابی که می خونن تاثیر می پذیرن. نه اینکه لزوما تخریب بشن یا چیز دیگه، اما تاثیر می گیرن...

رضاپیرحیاتى چهارشنبه 16 فروردین 1396 ساعت 02:04 http://www.reza-pirhayati.blogfa.com

عزیزم ایام شماهم مبارک باشه.
امیدوارم سالى برمبناى بدشانسى نسبى داشته باشى.
ولااقل .هفتاددرصدشکست بخورى.من آرزوى سى درصدموفقیت براى شمامیکنم.
بابا بخدامن خودم به بیست درصدهم راضى ام وحاضرم بیست درصدموفقیت
ازسال 96 بگیرم وازهمین فروردین بروم ومنتظررسیدن97 بنشینم.
سالى سراسرفلان وبهمان
سالى پرازسلامتى وپول وبهروزى نخواستیم.
بابالااقل یه کیک ونوشابه نقدا بدین تامابریم پى کارمون...

چه بخواهی چه نخواهی، تو عزیز دل مایی، عمو رضا.
والا به خدا منم همون بیست درصد از سرم هم زیادیه.
فدای تو... بشین تا من برم یه چایی بریزم بیام... نوشابه نداریم.

اسماعیل بابایی سه‌شنبه 15 فروردین 1396 ساعت 05:14 http://fala.blogsky.com

مجید عزیز, درود...
شاید برایت زیاد نمی نویسم. درباره ی پست های خوبت. به ویژه کتاب های خوبی که می خوانی. با این که از حس و حالت برایمان می نویسی...
اما همیشه می خوانمت و خیلی خوشحالم که همچنان می نویسی.
شاد و سرخوش باشی در سال پیش رو.

بودن تو و چند تا رفیق انگشت شمار امثال تو، برام انگیزه و دلگرمیه اسماعیل جان.
درود بر تو. همیشه به من لطف داشته ای. خوشحالم که هنوز می خونیم.
سبز و سلامت باشی توی سال جدید.

پرستو شنبه 12 فروردین 1396 ساعت 22:15

سلام مجید جان
حالت چطوره؟
ممنونم ازت. مرسی از اینکه به یادم بودی :))
پیامت رو که دیدم خیلی خوشحال شدم.
سال نوت مبارک باشه و امیدوارم تو سال جدید بهترین ها واست اتفاق بیفته، یه عالمه غیرمنتظره خوب :)

سلام بر پرستو
مثل همیشه دارم دیر کامنت ها رو جواب میدم؛ پس عذر میخوام.
منم برات بهترین ها رو آرزو می کنم.

بندباز سه‌شنبه 24 اسفند 1395 ساعت 12:11 http://dbandbaz.blogfa.com/

گاهی وقت ها فکر می کنم ما چقدر خوشبختیم که نمی توانیم مرز میان واقعیت و رویا را کشف کنیم... ما چقدر خوشبختیم که بعضی وقت ها، شاید خیلی وقت ها، خیلی چیزها را نمی دانیم، نمی فهمیم... گم و گور شدن در زندگی گاهی نعمت است... زل زدن به بخاری که از دهانی بیرون می آید، یعنی هنوز گرما هست...

آفرین.
نمی خوام به این جمله ها چیزی اضافه کنم.

پرستو یکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت 10:01

شاید حقیقتامرزی میان خواب و واقعیت وجود ندارد

شک نکن که مرزی وجود نداره. بین خواب و بیداری. بین خیال و واقعیت.

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 19 اسفند 1395 ساعت 10:18

سلام
دیشب نزدیک به ساعت 11 (یعنی زمان گذاشته شدن این پست) بدون نیاز به آن خط صاف وسط دایره در حال عروج به بالا پایین رفتن امواج رویا (بیشتر شبیه خطوط ترن‌ هوایی شهربازی‌ها بود تا دریا) بودم اما اولین گل خیلی زود مرا هوشیار کرد و آخرین گلی که روئید... واقعیت داشت!

سلام میله جان
حرفت کاملا درسته! اما من با گذشت این همه مدت، نمی تونم عصبانیتم رو از اون بازی پنهون کنم. اشتباه های زیاد داوری قطعا باعث شد که "گلی که رویید واقعیت" داشته باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد