دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

می خواهم دیگری باشم

دکتر، از احوالم پرسید، و اینکه چرا دمغ به نظر می آیم. یعنی ناراحتی؟ این طور پرسید. گفتم طبیعی ست. از خواص آذر است، ماهِ آخر پاییز. نرم و انگار با کمی خودداری، خندید. به دست هایش نگاه کردم، که دورِ لیوان گرم از چای اش، حلقه شده بود. گفتم، ناراحت نه. فقط چیزهایی هست که هر سال همین وقت ها، به جانم می افتد. به جانِ منی که انگار قرار است با آن خداحافظی کنم. انگار با رفتنِ به پله ی بعدیِ سن و سال، به شهر دیگری خواهم رفت. با خانه ها، خیابان ها، . چهار راه های دیگری. گفتم دکتر، چهارده چهار راه را گذراندم، تا به اینجا برسم. اینجا که شاید کسی پیدا شود که بتوانم کلمه ای با او حرف بزنم. با آن همه "طوفان هایی که سر چهار راه ها انتظار مرا می کشند".

گفتم با اینکه زندگی را دیده ام، بارها و بارها، سال ها و سال ها، که عجیب یکنواخت و یکسان بود. حتی از چشم آن همه دیگرانی که من بودم، عجیب تکرار می شد، هر بار، که به تاریخ تولدم نزدیک می شوم، انگار زندگی را می بینم که جلوی چشم ام کرشمه می آید. مزورانه پیچ و تاب می خورد. هزار رنگ می شود. و دیگران، صمیمانه تولدم را تبریک می گویند. با آن چیزهایی که من از زندگی دیده ام.. از تولد، از تولدهای دوباره.

بعد دکتر گفت:«بعد چه... پس حالا چه کار باید بکنیم... گوشی های تلفن مان را خاموش کنیم تا تبریک کسی را نشنویم..؟».

گفته نه دکتر. به عکس.  آمدم اینجا بهت بگویم که من چشم هایی دیده ام، که شب بودند. دستانی، که روز. آمدم اینجا که بهت بگویم، حالا، و در این جایی که هستم، می خواهم چشم هایم را ببندم و بگذارم زندگی ... .

شاید در زندگی هایی که نکرده ام، خنده هایی شنیدم باز، چنان گرم که یخچال های قطبی را ذوب کنند. و چشم هایی را ببینم که می خندند. خنده در برف، خنده در شب، در آفتاب. خنده هایی که از پس آن ها، بهمن ها مدام فرو می ریزند، تا پایان سال.

.....................................................

برای "آ-و": چشم هایش که "بسیار چیزها که در آن هاست". 


.................................................

رفقا، بر می گردم، و کامنت ها را جواب می دهم. عذر تقصیر و عرض تشکر :). 

نظرات 1 + ارسال نظر
سحر سه‌شنبه 12 دی 1396 ساعت 09:57

چشم هایی که الهام بخش این نوشته ی عالی باشند، تحسین برانگیزند

سحر عزیز... لطف داری. چقدر خوبه که دوستش داری
مرسی که نظرت رو هم برام نوشتی، توی این برهوت "کامنت"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد