دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

از قلب تهی.. از دستان تهی

به دکترم گفتم دارم می روم. گفت از اینجا؟ به سینه ام اشاره کردم، آرام به تخته ی سینه ام زدم و گفتم نه از اینجا. از خودم. و در فکرِ این بودم که "می روم از خویش که درمان شوم...".گفتم در سرزمینی دوردست، یخ زده و رویایی، پیکر نیمه جانی هنوز و همیشه در حال رفتن است و مدام ازش خون می رود. مردی که رویای سرزمینی چون برف سپید و قشنگ، ماندن در خانه ی خودش، در خودش، در سینه ی خودش را برایش غیر ممکن کرد. و در آن راه های ناشناخته، آن چه که دست ها و پاهایش را شکست، سینه اش را شکافت و خونش را ریخت، تنها و تنها رویاهای خودش بود. از قلب تهی، از دستان تهی، رفتن و رفتن *. و شاید روزی برسد که آن مسافرِ بزرگ، تنها ردِ خونی باشد، بر روی برف**. 


.............................................

* گرفته شده از بکت. آن مسافرِ بزرگ.

** گرفته شده از داستانی از مارکز؛ مردی با صد سال تنهایی.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد