در رمان "موجها"، نوشتهی "ویرجینیا وولف"، شخصیتی هست به نام "برنارد"، که کار و بارش، یادداشت کردن ایدههاست؛ برای اینکه روزی بالاخره آنها را نوشته و تکمیلشان کند. اما تا جایی که یادم هست، این اتفاق نمیافتد. یعنی او تا آخر کار، فقط و فقط ایدهها را جمع میکند. ایدههایی که میشود گفت به کارش نمیآیند. شاید این کاراکتر نشان و مشخصاتی از روزهای ناتوانی "وولف" در "نوشتن" چیزهایی که میخواسته اما نمیتوانسته بنویسدشان را در خود دارد. تا چند روز پیش با خودم فکر میکردم که وضعیتام شبیه به برنارد این داستان است، اما این چند روز که بهتر به قضیه نگاه میکنم میبینم که اینطور نیست.اول اینکه واقعا از نظر من این ایدهها، واقعا خالی از فایده نیستند. وانگهی،"برنارد"، در سرتاسر داستان همواره طوری ایدهها را جمع میکند و مینویسد که انگار واقعا به اینکه روزی به مقصد برساندشان امید دارد. اما وضع من اما با او متفاوت است. شاید بشود اسمِ فرقِ من با او را ملال بگذارم. برای من، ایدههایی میآیند. گاهی شمایل یا طرح کلیای یا حتی با جزئیاتی کمی بیشتر از آنها را(آن هم نه همیشه) پیاده میکنم، اما بعد، آهسته اما مداوم همه چیز رنگ میبازد. دستِ آخر وجود دارد، اما شکل ندارد. مثل تخته سنگِ خیلی بزرگی که گرچه شکلش را میتوانیم بدانیم یا توصیف کلیای از آن بکنیم، اما انقدر بی شکل است که نمیشود آن را فهمید. در همان حالی که ایده رنگ و رو رفتهتر میشود، ملال پررنگتر میشود. مثل این است که در حالی که ساطوری برای خرد کردن چیزی از بالا پایین میآید، کُند و کُندتر شود تا اینکه آخر سر، تبدیل به تکه آهنی سرد و بی شکل شود. ملال، مثل آن تکه آهن مدام درشتتر و بی شکلتر میشود تا جایی که دیگر چیزی از آن دیده نمیشود.
مشکل من این چیز بی شکل است که همه چیز(ایدهها و ....) را به قوارهی خودش درمیآورد. همان چیزی که من اسمش را گذاشتهام ملال.
در مراسم خاکسپاری من، اگر کسی خواست آبشنگولی بزند، بگذارید بزند. هرکه هرچه خواست بزند. نخواست نزند. یکی میآید که خودم اسمش را گذاشتهام لبخندِ خدا. از بس با مزه میخندید؛ اگر میدیدید، میمردید از خنده. شاید خندید؛ شما هیچ نگویید. آخر او کسیست که مدام به یاد میآورد و بیشتر هم خاطرههای خنده دار را. چهار راهب تائویی و چهار راهب بودایی هم برای خواندن حمد و سوره میآیند؛ اگر بدقولی نکنند. لطفا از ابتدای مراسم، آهنگهای most playedام را play کنید. چون هر کاری میکنم دستم به دکمهها نمیخورد.
.......................................................................................
دانلود کنید. موسیقی متنِ فیلمِ "چگونه آمین خواهیم گفت".
دوستم مژگان مرادی، در اینجا، پُستی گذاشته، که ناخواسته خواستم برایش این پست را بگذارم. این پست را، به خاطرِ "خاطره" و اهمیتی که در زندگی من داشته و دارد. این را هم بگویم که، یک جایی نویسندهای که من ارادت خیلی ویژهای به او دارم، دربارهی یکی از مجموعه داستانهای خودش گفته که « این مجموعه را، زمان گردآوری کرده... نه من». راستش را بخواهید زمانِ نسبتا زیادی طول کشید، تا من برداشتی از این جمله، مطابق و مناسبِ دنیایِ خودم پیدا کنم. آن تفسیر، به خاطره و نقشِ زمان در آن برمیگردد.
حتما جملههای کم و بیش ملالانگیز بالا، سرتان را درد آورده، پس زودتر میروم سرِ اصلِ مطلب.
اگر پستِ دوستم را نگاه کنید، بالاش نوشته :Lets talk about love.
از آنجایی که برای من، نوشتن دربارهی عشق خیلی سخت است، به جای آن، به شیوهی خودم، با آهنگ، میخواهم از خاطره حرف بزنم. هرچه باشد، آن پست، به دو چیز مرا دعوت کرد؛ "خاطره" و "موسیقی":
زمانِ دبیرستان، من و رفیقِ خیلی صمیمیام، که زمان لطف کرده و هنوز او را کنارم نگه داشته، عاشقِ آهنگهای گروهِ Modern Talking بودیم. تو آن زمان که بگیر و ببند خیلی بیشتر از الان بود و بساط اینترنت و دانلود هم انقدر دمِ دست نبود، کارِ ما این بود که ساعتهای زیاد، آوارهی خیابانهای شیراز شویم، برای پیدا کردنِ آلبومها و موزیک ویدئوهای این گروه. خدا، خاطرهی آن روزها را حفظ کند.
در زیر، سه تا از آهنگهای این گروه را برایتان میگذارم؛ اگر دوست داشتید، گوش کنید. امیدوارم دوست داشته باشید.
با این توضیح که اولین آهنگ، خاطرهانگیزترین آهنگ برایِ من و رفیقم بوده؛ چرا که ما همدیگر را، "برادر لویی" صدا میزدیم؛ یعنی همان چیزی که در متن این ترانه هست.
آهنگهای بعدی، از عشق حرف زده؛ به شیوهی "modern talking"... امیدوارم بپسندید.
گفتنش اصلا راحت نیست. هر روز که میگذرد، بیشتر و بیشتر عاشق آدمهایی از دستهی "کورت وونهگات" و دار و دستهشان و کار و بارشان میشوم. حتما میدانید منظورم نویسندههاست.کار و بارشان، نوشتن داستان است.گفتم که، گفتنش اصلا ساده نیست. همان طوری که حتما خودتان هم متوجه شدهاید، تا این قضیه را به زبان آوردم، انگار به سطحِ یک چیزِ خیلی معمولی و بالاخره خسته کننده کاهش پیدا کرد؛ مگر اینطور نیست که همهی چیزهای معمولیِ این دنیا، دیر یا زود خسته کننده میشوند؟
بگذریم. هر چه میگذرد، روز به روز، خودم را بیشتر و بیشتر گرفتار این ادبیاتِ لعنتی میبینم. چند سالِ پیش، موقعی که دورهی لیسانس را میگذراندم، با یکی از دوستانم، تکه کلاممان این بود:«میخوای چار تا کاکاسیایِ سلاخ بفرستم سراغِت.»
شما هم اگر میخواهید حسابی مرا گوشمالی بدهید، کافیست به جایِ چارتا کاکاسیای سلاخ، چارتا کتاب داستان خوب سراغم بفرستید. البته نگفته پیداست که منظورم معرفی کتابست وگرنه که....
یک جایی، همین "وونهگات" خیلی عزیز، گفته که وقتی لیست کتابهای چاپ شده را در نیویورک تایمز میبینم، به خودم میگویم چرا واقعا باید یک تازه نوشته شود؟ از این بگذریم که وونهگات میخواست شوخیِ دیگری در قالب این حرف به خوردمان بدهد... اما من خیلی خوشحالم که از آن زمان که وونهگات این را حرف را زد، نه تنها خودش کلی داستان عالی نوشت، بلکه دیگران هم... و مهمتر ازهمه، اینکه به نظرم یکی آن بالا هست، که مرا انداخت توی این راه.
خوب، امیدوارم شما هم موافق باشید که بگویم:«یکی آن بالاست که هوای مرا دارد»
.................................................................................................................................
پینوشت(1): عنوان، از رمانِ "افسونگران تایتان"، نوشتهی "کورت وونهگات"