دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

امروز عصر

عمو مجید، تو خودِ خودِ کاراکترهای از مریخ و فضا آمده ی کورت وونه گات هستی. مثلا "سالو"یِ افسون گران تایتان، ماشینی که یک روز عصر، همه ی پیچ های خودش را باز کرد. خودش را روی زمین پخش و ویرانه کرد. حیف. چقدر حیف که وقت حرف زدن، مثل یک نمایش پانتومیم، لب هایمان تکان می خورد، انگار با نخِ توی دستِ یک خیمه شب باز. اما هیچ صدایی از هم نمی شنویم. هیچ. شاید اگر چشمی داشتیم برای دیدن، بهتر بود. شاید. امروز عصر، به این فکر می کردم. و اینکه اگر گوشی داشتیم برای شنیدن.

هزار سالِ پیش، در یکی از نامه هایت گفته بودی از اولین کسی که در خیابان دیدم بپرسم که " شما آدما چطور دارید ادامه می دید؟...با این سکوتی که گوش رو پاره می کنه... با این همه هیچ چیز برای دیدن؟ هیچ چیز برای دیده شدن؟"

عمو مجید، امروز عصر... .

.........................................

برای شیوا.

چای از دهن افتاد، عمو مجید.. عمو مجید؟؟!!

از چیزهایی که به تولد مربوط است

عمو مجید! خدا می داند که حاضرم با کمالِ میل، حق را به آنهایی بدهم که شبِ تولد، یا روزِ تولد را چیزِ خوشحال کننده ای می دانند. اما نه. شاید درست تر بود که می گفتم که حق را به آنهایی بدهم که روز یا شبِ تولدشان خوشحال هستند. بگذریم.اما قبل از اینکه ادامه بدهم، باید تاکید کنم که این مساله ای که از آن حرف زدم، به این معنی نیست که من از شبِ تولد یا شنیدن تبریک و این چیزها خوشحال نمی شوم یا بدم می آید؛ بلکه برعکس. خوشحال می شوم. آن هم صمیمانه و زیاد. هر طور که هست، این دو مساله با هم یکجا جمع شده اند؛ هر چقدر هم که احتمال داشته باشد متناقض به نظر برسند.

چیزهایی که همین حالا گفتم را تقریبا فراموش کن. اینطور به نظرم می آید که از حرف هایم می شود برداشت کرد که من شبِ تولدم ناراحت هستم. یا چیزی در همین حدود. اما نه، مساله این هم نیست. مساله این است که نمی دانم وقتی که می خواهم به خودم تولدم را تبریک بگویم، باید به چه کسی بگویم؟ به کدامیک از مجیدها؟ آنهایی که همه شان به "دیگری" تبدیل شده اند؟ یا اگر هم به دیگری تبدیل نشده اند، نمی توانم بگویم "من" هستند. با اینکه، همه شان "من" هستند، چون هیچ عقلِ سلیمی این را قبول نمی کند که وقتی به عکسِ کودکی ام اشاره می کنم، بگویم این من نیستم. هیچ اطمینانی نیست که اگر حتی وابستگی ش به حودم را نفی کنم، به عدم،یا به سیاهچاله ای نمی فرستم اش. اگر من، یا تکه ای از من همراه او باشد، چه بر سرم خواهم آمد؟

 برگردبم به مساله ی شنیدنِ تبریک. مهم تر از آن حرف قبلی، و قطعا غم انگیزتر از آن این است که، وقتی که کسی، صمیمانه، و واقعا هم صمیمانه، بهم تبریک می گوید_و خدا می داند از این بابت سخت خوشحال می شوم_ باید تبریکش را به چه کسی نسبت بدهم؟ به کسی که این سطرها را می نویسد؟ به آن کسی که حتی همین حالا_و حتی همیشه- با نویسنده ی این سطرها در حال حرف زدن است و مدام درِ گوشش چیزهایی می خواند؟ یا حتی به خودِ تو؟ تو که انگار از بینِ همه، صدایم بهتر به تو می رسد. یا وقتی صدایم بهت می رسد، دستِ کم پژواکش را واضح تر بهم برمی گردد، حتی اگر حاوی هیچ جوابی نباشد. این شاید معنی ش این باشد که حرف زدن هایم با تو، کارآمدتر از بی نهایت حالتِ دیگر است.

می دانم قضیه خسته کننده شده، اما با این وجود باید بگویم که حتی یک حالتِ دیگر هم متصور است. حالتی که احتمالا ساده ترین است؛ بینِ تمام حالت ها که همگی بینهایت پیچیده هستند. اینکه تبریکِ تولد را، به "مجید"ی نسبت بدهم که وجود ندارد(دستِ کم هنوز وجود ندارد). مجیدی که به قولِ معروف، متولد خواهد شد. چون بالاخره شبِ تولدش است. و فردا، خواهد آمد. و صد البته، فردای استعاری. فردای محتمل.

عمو مجید، من دارم دنبال چیزی می دوم که با تمام سرعت از آن فرار می کنم. که همیشه فرار کرده ام. دستِ کم از هشت سالگی تا حالا. منظورم آرزوی ساده حرف زدن است. شاید هم ساده دیدن.چطور می توانم بدون آنکه کار به مرثیه سرایی و آه و ناله کشیدن بکشد، منظورِ این بند را برسانم؟


عجالتا، کاری که باید بکنم این است که به جایِ همه(چون انگار این متن به چندین نفر مربوط است)، جوابِ تبریکِ صمیمانه ی تمام آنهایی که تبریک گفته اند، یا بعدا تبریک خواهند گفت را بدهم. با خوشحالی این کار را خواهم کرد. حالا که نویسنده ی اینجا هستم. پس:

از همه تان ممنونم، خواننده های اینجا.


ساعتِ شنی

عمو مجید، به زودی بیست و هشت ساله می شوم. بیست و هشت سال تمام. حتی اگر دستی، بتواند این ساعت شنی را وارونه کند...؟؟


......................

نامه هایی به عمو مجید.

سرگیجه‎ی ملایمِ مختصِ احمق ها

عمو مجید، امروز باز دلم گرفته. انگار غمگینم. جریانِ آن دفعه که سلین را دیدم را بهت گفته بودم؟ در یکی از همین رویاهای بی در و پیکری، که اسمش را گذاشته ام رویاهای نیمه شبی بود. خُب می دانی عمو مجید، آدم دلش می گیرد. شاید فقط من همیشه قضیه را گنده می کنم،نه؟ آدم گاهی بدون دلیل دلش می گیرد. مثلا بعضی وقت ها، همین که از محل کارم بیرون می آیم، وقتی دارم از عرض خیابان، بین سیلِ ماشین ها که دیوانه وار می روند، رد می شوم، دلم می گیرد. باد می خورد توی صورتم. موهای لختم را جابه‎جا می کند...اندازه ی یک بند انگشت آب، توی گلویم یخ می بندد. سِفت آنجا را می چسبد. انگار بچه ی بیست ساله ی توی سینه ام، دوبارهِ دنگِ رمانتیک بازی اش گرفته باشد. نظرت چیست؟ یا مثلا شاید به سن و سالم مربوط می شود؟ ها؟ گاهی فکر می کنم هنوز برای من خیلی زود است. توانش را شاید ندارم. شاید نداشته ام. آن هم این طور که من زندگی کرده م. همین یک ماه پیش، 27 را رد کردم. رفتم روی پله ی 28 ام. حالا هر روز صبح که از خواب پرت می شوم توی بیداری، 28 تا از استخوان هایم خرد می شود.

تمام اینها چه اهمیتی دارد؟ امروز باز دلم گرفته. در آن رویای نیمه شبی که سلین را دیدم هم، دلم گرفته بود. تویِ تراس خانه ی دانشجویی دوستم نشسته بودم و سیگار می کشیدم. از نیمه شب خیلی گذشته بود. دوستم خواب بود. با شلوارک و سویی شرت، به دیوار آجری خنک تکیه داده بودم. آن روز هم دلم گرفته بود. از همان عصر که آن زهرماری را بُمب کردیم، تا به قولِ رفیقم، بترکانیم. از همان وقتی که اول سرِ دلم سنگین و سرد شد، بعد انگار بخار تمام محوطه ی بدنم را گرفت. انگار که یک محفظه ی تو خالی بیشتر نبودم. و بعد دلتنگیم بیشتر هم شد. وقتی سرم انگار پر از غبار شد. مثل اتاقی که همه ی پنجره هاش کیپ تا کیپ بسته باشد و دو گاو نر، درش جنگ کرده باشند، دلتنگی م بیشتر هم شد. می دانی؟ من همیشه یادم می رود که غم و اندوه، عاشقِ بعضی آدم هاست. انگار دوستشان دارد. مخصوصا وقتی می آیند به خودشان حالی بدهند. می آید و آرام و بی صدا، می دود توی خون و رگ و پی شان. شاید با دود سیگار مثلا. یا شاید با ذره های هوایی که فرو می دهند. بعد به دورترین سلول های بدن شان هم می رسد. مگر من قبلا این را نمی دانستم؟ اما چه می شود کرد؟ آدم محصولش را می کارد...بعد همیشه وقتی خبردار می شود که ملخ، نصفِ بیشتر مزرعه را گرفته.

همان طور که یله افتاده بودم، دست و پام از خنکی پاییزی کرخت شده بود. سلین آمد و بی هوا، با پا و دنباله های پالتوی زهوار در رفته اش، که رنگش را هیچ وقت نمی شد فهمید، کتاب ها و کاغذ چرک نویس ها و لیوان زیرسیگاری را لگد کرد. پشت داد به دیواره ی تراس، کمی آن طرف تر، روبه رویم نشست.مثلِ ماده سگِ فحل، بوی همه چیز و همه جا می داد. فندک را قاپید و سیگاری آتش زد. یکی دو کام که از سیگارش گرفت، کمی جلوتر آمد...به جلو خم شد و گفت "باز چه مرگته بچه؟". گفتم فردینان دلم می خواهد برای مردم قصه تعریف کنم. شاید قصه های سرگرم کننده. چه می دانم. اما یکدفعه، نمی دانم از کجا، از کدام جهنم دره ای، پای سگ و خون و مترسک و مرگ، می آید وسطِ قصه. و این غصه ی بی پدر و مادر حرام زاده...که آدم را ول نمی کند. گفتم فردینان باز امروز دلم گرفته. دوست دارم برفی آمده بود من هم می نشستم و قصه ای می ساختم. مثلا کلاس چهارمِ ابتدایی ام. عصرِ زمستانی ست. از کلاس ها که بیرون می آییم تا برویم خانه، وسط راه، در کوچه باغ ها...آنقدر برف آمده که کلاس اولی ها... میان علف ها، میان برف، گیر می کنند. نمی توانند بیرون بیایند. من هم نمی توانم. اما نفس زنان می روم مدیر و ناظم را می آورم و بچه ها را نجات می دهند... بچه ها یخ زده اند...فقط صورتشان می جنبد...گریه هم نمی کنند...هیچ..بچه های روستا، بچه های محکمی هستند فردینان ... بعد توی دفتر و بهشان چای گرم می دهند.

گفتم فردینان، دلم گرفته. چرا بعضی وقت ها، بی هوا، بدون اینکه حتی کمترین نشانه ای بدهد، مثلِ سونامی به قفسه سینه ی آدم حمله می کند؟ انگار آب توی گلوی آدم یخ می بندد...سفت می چسبد آنجا؟... داشت سیگار دیگری از سیگارهای من آتش می زد. دودِ اول را بیرون داد. گفت رفیق...تنهایی، بلد است هزار بازی سرِ آدم دربیاوررد... هر بار، یک لباس جذاب تنش می کند... می آید رفیق آدم می شود. با آدم سیگار می کشد. لبی تر می کند. خط های اتوبوس های شهری را از اول به آخر کنار آدم می نشیند و به خیابان ها زُل می زند...هر بار در لباسی که قشنگ تر به تنش می نشینذ...یک بار خستگی، یک بار هذیان، یک بار هیجان، یک بار اندوهِ رقیقِ دویده توی رگ ها.... رفیق! تنهایی، بلد است هزار بازی سرِ آدم دربیاورد...

دست و پام کرخت کرخت شده بود. آسمان بین سرخ و زرد مانده بود. انگار شک داشت. دست بردم بردارم، دیدم سیگارم تمام شده بود. سلین، یک بسته ی باز نشده، از همان که همیشه می کشم از جیبش بیرون کشید و بازش کرد. همین طور که صورتش میان دود مبهم بود، لبخندی زد و شانه اش را کمی بالا انداخت. یا شاید خیال کردم لبخند زد. بعد آن جمله ی مشهورش را دوباره تکرار کرد: "قبلا امتحان شده".

.........................................................

عنوان، و این جمله ی آخر، هر دو از "فردینان سلین"/ در "سفر به انتهای شب".