دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

گفتگو در کاتدرال


یک)


سانتیاگو زاوالا، روزنامه نگاری که سرمقاله نویسِ یک روزنامه است، برای پس گرفتنِ سگِ همسرش، به یکی از محل های کشتن و دفن سگ های ولگرد می رود. یکی از کارگران آنجا که مشغول کشتنِ سگ ها هستند، آمبروسیو پرادو است. سانتیاگو، او را می شناسد. یا بهتر است بگویم به جا می آوردش؛ انگار از پسِ خروارها گرد و غبار. آمبروسیو پرادو، سال ها قبل راننده ی پدرِ سانتیاگو بوده. حالا پس از سال ها همدیگر را دیده اند. به رستوران-فاحشه خانه ای کثیف و ماتم زده به نامِ "کاتدرال" می روند تا چیزی بنوشند. این می شود که گفتگویی بینِ سانتیاگو و آمبروسیو شروع می شود. تمامِ بقیه ی رمان، نوعی حرکت به عقب و نقب زدنِ "ماریو وارگاس یوسا" به این گفتگو است. نقب زدنی که از طریق وارد کردنِ چند گفتگوی اصلی و فرعیِ دیگر در بدنه ی این گفتگوی اصلی و همچنین چند روایت، شکل می گیرد.

گفتگوی سانتیاگو و آمبروسیو، به یک جور کنکاشِ گذشته برای یافتنِ پاسخِ این سوال تبدیل می شود؛ "کجای این خط(خطِ زندگی و سرنوشت در کشوری چون پِرو) تباه شدم؟". این، مهم ترین پرسشی ست که سانتیاگو، از خودش دارد. برای یافتنِ همین است که به زیر و رو کردنِ خاطره ها، اتفاقات، فکرها و احساسات می پردازد.

یوسا، در خلالِ گفتگوها و روایت ها فرعی، دو چیزِ اصلی را می سازد: یکی ساختار جامعه ای که دچارِ بحران های سیاسی و کودتاهاست و دیگری، پرداختِ شخصیت های مختلفِ داستانِ خود، از رده بالاترین صاحب منصبانِ حکومتی، تا سناتورها و سرمایه داران و پااندازها و خدمت کارها و... . بعد از آن، با مهارتِ قصه گویی ستودنیِ خود، سرنوشت این شخصیت ها را در ان جامعه و آن شرایط، ترسیم می کند.


پیشنهاد می کنم یادداشت های دوستانم "میله بدون پرچم(اینجا و اینجا) و "مداد سیاه"(اینجا) در مورد این کتاب را، مطالعه کنید. به خصوص اگر مایل هستید از خلاصه ی داستان، بیشتر مطلع شوید.


دو)


یوسا در این رمان، انواع و اقسامِ شیوه های روایی را به کار برده. حتی برخی قسمت ها، چند تا از آنها را با هم ترکیب کرده. از میانِ این شیوه ها و تکنیک ها، می توان به "قاتی کردنِ گفتگوهای مختلف در هم"، "در هم ریختنِ زمان و اتفاقات و پس و پیش رفتنِ مداوم در بدنه ی داستان"، "تغییر مداومِ زاویه ی دید"، "به کار بردنِ نوع خاصی از سورئالیسم"، "کمینه نویسی و تلگرافی نویسی"، "گسترشِ مرزهای یک روایتِ رئالیستی"، "بسطِ زمانِ درونیِ قصه" و چندین و چند تکنیک و شیوه ی دیگر* اشاره کرد. این ویژگی ها، به نظرم باعث می شود که به "گفتگو در کاتدرال"، به عنوان یکی از مهم ترین رمان های تاریخ ادبیات داستانی نگاه کنیم.

در مورد هر رمان یا هر داستانِ کوتاهی، همواره می شود بپرسیم که "اصلا چرا این شیوه؟ در موردِ "گفتگو در کاتدرال"، هم خوب است که کمی در مورد این موضوع گفتگو و جستجو کنیم که این همه پیچیدگی برای چیست؟ اینکه نویسنده، دلیلی اصلی اش برای این کار چه بوده، چندان برای ما مهم نیست_گو اینکه احتمالا فهمیدنش هم غیر ممکن است_، برای ما مهم این است که به عنوان خواننده، ببینیم از "چیزی" که نویسنده ی پیشنهاد داده(شامل کلِ اجزاء رمان)، چه جیزی نصیبمان می شود و چطور با آن ارتباط می گیریم. یا چطور می توانیم با آن بهتر ارتباط بگیریم.

"نجف دریابندری"، در مقدمه ی کتابِ "رگتایم" می گوید که ویژگی یک رمانِ نو، این است که به مقتضیات خود، پاسخ می دهد(یادداشت مربوط به "رگتایم" را می توانید اینجا بخوانید)**. اما این "مقتضیات"، چه هستند؟ این ها، به قصه، داستان و محتوایِ مورد نظرِ نویسنده برمی گردند. این جا لازم است حالت بسط یافته و گسترده تری از نظرِ دریابندری را به کار بگیریم. به این معنی که اینطور نیست که مثلا یک محتوای معین، برای نویسنده این الزام را ایجاد کند که یک فرم معین را به کار ببرد، بلکه "فرم" و "محتوا" در تعامل کامل با هم هستند و در قالب یک جور فرآیند، مکمل همدیگر. یعنی یک رابطه ی دو طرفه بین شان برقرار است. این موضوع، در مورد رمانِ "گفتگو در کاتدرال"، صادق است.


سه)


در موردِ رمانِ "گفتگو در کاتدرال" می شود به چند نمونه از تعامل ها بین فرم و محتوا، اشاره کرد. یک مورد اینکه(همان طور که ابتدای یادداشت گفته شد)، سانتیاگو به عنوان یکی از پاشنه های اصلی قصه، همواره در پی این است که بفهمد "کجا بود که تباه شدم؟". او همه چیز را زیر و رو می کند تا این را بفهمد. فرمی که یوسا انتخاب کرده، کاملا می تواند مکمل این موضوع باشد. یعنی در هم ریختن و قاتی کردنِ رویدادها، زمان ها و احساسات. مثلی این است که سانتیاگو، در هر لحظه، تمام تصویرها و قطعات مربوط به هم را کنار هم گذاشته و به دنبال این است که پازلِ را کشف کند. این است که در جای جایِ کتاب، روایت، خواننده را همچون سانتیاگو، میان چندین و چند تصویر همزمان قرار می دهد. این موضوع، در مورد آمبروسیو، که طرف دیگر گفتگوی محوریِ داستان است هم صادق است. گیریم که آمبروسیو، جایی از داستان اشاره ای گذرا می کند که "می داند از کجا بود که تباه شد"، اما او همچنان با همه چیز درگیر است.

مثالِ دیگر، "بسط دادنِ زمانِ درونی روایت" است. یوسا، استادانه، به طور غیر مستقیم و در خلالِ کلِ کتاب، آن چهار ساعت گفتگوی بینِ آمبروسیو و سانتیاگو را شرح و بسط داده. هر ثانیه اش را دقیقا وزن کرده و روی دوش خواننده و شخصیت هاش گذاشته.  این طور است که خواننده، انتهای کتاب می فهمد که چرا این چهار ساعت گفتگو، به اندازه ی چند سال زندگی سنگین بوده است. مثالِ دیگر تلگرافی نویسی و کمینه نویسی ست(در این مورد می خواهم اشاره کنم که به نظرِ من یکی از تاثیر گذارترین نویسنده ها در به کار بردن این شیوه، بورخس بوده است. اگر فرصت شد در این باره صحبت خواهیم کرد). تلگرافی نویسی که وکمینه نویسی، به یوسا کمک کرده که این حجم بسیار گسترده از شخصیت ها و سرنوشت ها و اتفاقات را ارائه بدهد. تلگرافی نویسی به سرعت روایت این رویدادها کمک می کند و کمینه نویسی، به برجسته کردن و عمق و بُعد دادن به نقاطِ مهمِ هر رویداد. شاید اگر قرار بود یوسا، به شیوه ی رئالیست های کلاسیک عمل کند، این رمان حجمی سه برابر مقدار کنونی ش می داشت و با تاثیرگذاری کمتر.


مشخصاتِ کتابِ من

گفتگو در کاتدرال

ماریو وارگاس یوسا

مترجم: عبدالله کوثری

نشر لوح فکر. چاپ دوم. زمستان 1387.

.............................................................................................

* در مورد هر کدام از این موارد، جا دارد که بیشتر حرف زده شود. فعلا به همین مقدار کمی که در ادامه متن می آید قانع باشید لطفا. باشد که در آینده از آن حرف بزنیم و رستگار شویم.

** این رمان، از دو نظر، قابل مقایسه با رگتایم است. اول اینکه ضدِ قهرمان هر دو، جامعه هستند و دیگر، شیوه ی "رئالسیتی" مشابه شان در ساختار روایت.


پی نوشت: اگر دنبال کتابی هستید که توانایی های تان را در "حواندن" رمان، به طور جدی محک بزنید و خودتان را به چالش بکشید این کتاب، یکی از بهترین هاش است. امتحانش کنید. دیشب که کتاب را تمام کردم، تا نزدیکی های صبح، انقدر جَوَش مرا گرفته بود که خوابم نمی برد.

نظرات 13 + ارسال نظر
مهرداد چهارشنبه 11 فروردین 1395 ساعت 01:57

سلام
از سلیقه ام در این حد بگم که الان دارم قهرمانان و گورها رو میخونم و هر چند هنوز صفحه 120 هستم اما دارم لذت میبرم.
از یوسا فقط یه مجموعه داستان خوندم به نام سردسته ها که اصلأ بهم نچسبید. البته اون اولین کارش در فکر کنم 26سالگیش بود.
منظورم از اینکه متنتو چطور مینویسی همون خطر لوث بود که میگی به نظر خودت نداره.بخونیم ببینیم این نظر شما به ما چقدر نزدیکه.
ممنون بابت پاسخ به قول معروف مسؤلانه

سلام مهرداد جان
معمولا وقتی کسی کارهای یکی از نویسنده های لاتین رو می پسنده، به احتمال زیاد با بقیه هم خوب ارتباط می گیره. هرچند توی سبک و شیوه، خیلی متنوع هستن، اما اغلب اونها، انگار توی یه دنیا نفس می کشن. دنیایی که خلق می کنن انگار همه متعلق به یه جهان بزرگتر هستن. فقط هر کدوم از زاویه های مختلف نگاهش می کنن.
+ این مجموعه از یوسا رو اتفاقا تازگی توی کتابفروشی ها دیدم، اما یه نگاه سطحی که انداختم، تصمیم گرفتم فعلا نخونمش. قطعا کارهای بعدی نویسنده، پخته تر هستن. پس بخون این کتاب رو. خوش بگذره رفیق :).
امیدوارم متن هم لوث نباشه.

مهرداد یکشنبه 8 فروردین 1395 ساعت 16:49

سلام به جناب مجید
سال نو مبارکمون باشه.
من به واسطه وبلاگ دوست مشترک جناب حسین (میله) با اینجا آشنا شدم
بهت تبریک میگم وبلاگ خوبی داری.
یه سوال .من این کتابو نخوندم . در آینده احتمالأ میخوام بخونمش. مطلبتو چطور نوشتی . خطر لوث شدن داره؟

سلام و ارادت به جناب مهرداد
سال نو مبارکمون باشه آقا
خوش اومدی. جناب میله، بزرگ و عزیز ماست. کارش درسته.
والله درست متوجه منظور این سوالت نمی شم که گفتی "یادداشتت رو چطور نوشتی؟" نمی دونم با قسمت بعد سوالت مرتبط هست یا نه. اما
+ به طور کلی می تونم این رو بگم: من سعی می کنم تا جایی که امکان داره، یادداشتم کوتاه باشه و وارد تفسیر و تحلیل اثر نشه. داستان رو هم در کمترین حد لو بده.
روی این حساب، به نظرِ خودم این یادداشت خطر لوث شدن نداره
+ سلیقه ت رو نمی دونم، اما پیشنهاد می کنم کتاب رو بخونی. وقتی بخونیش می فهمی که یکی از تجربه های بی نظیر داستان خوانی ت بوده.

سحر چهارشنبه 19 اسفند 1394 ساعت 07:50

باهات موافقم مجید، لعنتی ها اونجا تو اروپا نشسته بودن، شاهکار می نوشتند درباره ی سرزمین شون، اون وقت نویسنده های ما از ایران که می رن و کتاب می نویسن، می گیم صد رحمت به وقتی که در ایران بودن!

آمریکای لاتین موضوع تمام نشدنیه بحث های من و میله است، به جمع ما خوش اومدی جوون!!!

واقعا انگار توی خون شون، ذره های هوای کشورهاشون رو ذخیره کرده ن و باهاش زندگی می کنن(یه جمله ای فاکنر کبیر، توی آبشالوم آبشالوم درباره ی چیزهایی که توی خون اهالی جنوب ذخیره شده و ...این قضایا... که بی نظیره)
+ باعث افتخاره که بشینیم با تو و میله و درخت و دیگر دوستان، از این چیزا حرف بزنیم. تا باشه این چیزا باشه.
ادبیات امریکای لاتین، واقعا خودش یه کائناته.

میله بدون پرچم شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 18:16

سلام مجدد
به زهره گرامی: کجا من شونصدتا گفتم
ضمنن عددهای من یه خورده لاتینی هستند

سلام مجدد
+ زهره جان، این ایراد رو به منم وارد کرده
اما منم عددهام خیلی لاتینی هستن...به اضافه، لیست هامم با لیست های معمولی فرق میکنه.
حتی با لیستای انتخاباتی هم فرق می کنه

زهره چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 00:09 http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

من الان یه چیزرو نمی فهمم. اونم اینه که تو و میله تا حالا شونصد تا کتاب رو گفتین جزو ده تا برترین هاس.
عددهاتون با مال ما فرق داره. یوسا نخوندم ولی توصیف های تو به نظرم گنگ تر کرده کتاب رو. البته تا نخونم نمی تونم قطعا بگم.
اصلن چی گفتم. خوبه دیگه اون وبلاگی ها نیستن بیای بپرسی منظورم چی بود و اینا

دیگه نمی پرسم منظورت چی بود و اینا؛ خوبه؟
+ پس میریم سرِ قضیه ی اول:
من کی لیست دادم که این بارِ دومم باشه؟ بعدش هم، من که گفتم، این لیستی که اینجا نوشتم، کتابایی هست که اون "تاثیر و جذبه و خلسه ی خاص" رو برام ایجاد کرده هستن. نگفتم که الزاما اینا از لحاظ سلیقه ی من بهترین داستان ها هستن. بعضی رمان ها هست که من به اندازه اینا یا حتی بیشتر، دوستشون داشتم، اما این لامصبا، آدم رو می برن تو یه فضای هپروتِ خاص.
گرفتی الان، خانم نقاش؟؟؟ کلا رو حرفای من گیریا!
اما در هر حال ما مخلصیم.

میله بدون پرچم شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 15:36

سلام
چهار کتاب از یوسا خوانده‌ام یکی از یکی بهتر... و هرکدام از جهاتی... حال و هوای خودم را پس از خواندن گفتگو در کاتدرال به خاطر دارم! یک حالت جذبه‌ی خاصی بود که نمی دانستم علتش دقیقن چیست... در دو مطلبی که نوشتم و مواردی که در کامنتهای آن طرح شد نیز این موضوع شگفت‌زدگی و جذبه کاملاً مشخص است. یادم هست برای نوشتن مطلب می‌خواستم صفحات اولش را بازخوانی کنم، نتیجه این شد که سیصد صفحه را در یک مجلس رفتم! و همین موجب شد که دور دوم را تا انتها ادامه بدهم.
برخی کتابها هستند که خودشان را به عنوان شاهکار به خواننده تحمیل می‌کنند و این کتاب هم یکی از همان دست است. حتماً جزء برگزیدگان ویژه‌ی من است.
پی‌نوشت شما را هم تایید می‌کنم این یکی از اون بهترین‌هاشه!

سلام بر میله ی عزیز
+ متاسفانه، من یه جواب مفصل و بلند بالا، با کلی شور و شوق برات نوشتم....الان دیدم پریده....
+ آقا خلاصه اینکه این حالت جذبه رو که میگی، کاملا درک می کنم. آدم واقعا میره تو هپروت. انگار یه هاله ی بخار، آدمو محصور میکنه. دقیقا بعد از خوندن "پدرو پارامو" و "صد سال تنهایی" هم همین جوری شدم.
چند تا از کتابایی که من شخصا تجربه حالات و لذت های عجیبی رو باهاشون داشتم اینا هستن:
+پدرو پارامو
+ لرد جیم
+خشم و هیاهو
+ آبشالوم آبشالوم
+ مرگ قسطی
+سفر به انتهای شب
محاکمه(کافکا)
+در انتظار بربرها
+ یه سری از داستانای بورخس
+ پوست انداختن
و .... .
در درجات بعدی و کم و بیش، با کارای نویسنده های دیگه هم همچین لذتی رو بردم.
از وونه گات عزیز بگیر، تا موراکامی و کامو و .....

درخت ابدی پنج‌شنبه 6 اسفند 1394 ساعت 20:18 http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
من کتاب رو نخونده‌م، ولی با سبک تودرتوی نگارشش تا حدی آشنام. من از یوسا تا الان غیرداستانی خوندم و دوسشون دارم: عیش مدام و درباره ادبیات.
اما معرفی‌ت رو دوست داشتم. مقایسه‌ش با رگتایم هوشمندانه بود.

سلام درخت جان
ممنونم رفیق. لطف داری. راجع به قضیه ی رگتایم و این کتاب، و در کل بحث نوعِ روایت رئالیستی ای که واسه یه قصه تاریخی(یعنی مربوط به تاریخ یه کشور) با کار بردن، میشه بیشتر حرف زد. چیزِ جالبیه.
هر وقت پا بده، خبرت می کنم گپی در موردش بزنیم رفیق.
+ این عیش مدام رو خیلی دوس دارم بخونم؛ متاسفانه هنوز فرصت نشده. یادآوریِ به موقعی بود. چون الان یه مدته تو ادبیات آمریکای لاتین و خودِ آمریکا هستم.

سامورایی چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 22:20 http://samuraii84.persianblog.ir/

این سبک داستان نویسی رو دوس دارم اما بعضا با کتابهایی که خوندم با شکست مواجه شدم! باید تلاشمو بیشتر کنم


هم تلاشت رو بیشتر کن، هم دقتت رو سامورایی :))
+ حوصله و وقت می بره این کتاب، اما لذت و عمقِ خیلی عجیبی داره.

سحر سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 23:25

برای منم این رمان بدون شک جزء همون ده تای برتره ... کسی دیگه نیست این جزء ده تای برترش باشه؟!
اونایی که این کتابو می خونند یا پوست کلفتند و پنجاه شصت صفحه ی اول رو تحمل می کنند یا خسته می شن و ول می کنند، اما مطمنا یه روزی دوباره برمیگردند بهش، چون اگه کتابخون باشی و اینو نخونی حتما یه مشکلی داری .... یا با لاتینی ها یا با برادران ارشادی یا با یوسای امپریالیست محافظه کار!!!
فقط من نمی فهمم این یوسای ازخودمتشکر محافظه کار که تو پاریس نشسته چطور روح آمریکای لاتین و ملت هاشو انقدر خوب می فهمه، لعنتی!!!

فعلا خودمون سه تاییم سحر جان؛ خودم و خودت و میله ی عزیز.
+ سحر واقعا برام حیرت انگیز و عجیبه و صد البته لذت بخش؛ اینکه چطور یه نفر، روحیه ی یه ملت رو به تصویر می کشن. چطوری انقد عمیق، شخصیت ها رو می سازن. لامصب ها معجزه می کنن.
+ این یوسای از خودمچکر، یه جوری نوشته که هر کی ندونه، خیال میکنه کتاب رو دقیقا موقعی نوشته که خودش تو اون ماجراهای عشقی و کودتاها و انقلاب ها و.... خلاصه شرایط اون سال های "پرو" بوده. واقعا که کارِ بزرگیه.
+ البته اینم بگم؛ خیلی از نویسنده های لامصب لاتین،از این دست کارا کردن ها. یعنی تو یه کشور دیگه زندگی می کردن، اما روحیه ی ملتشون رو تمام و کمال، تو قالب داستان زنده کرده ن.

مدادسیاه سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 10:12

مدادسیاه
از میان رمان هایی که خوانده ام و می شناسم گفتگو در کاتدرال برای من یکی از ده تا برترین هاست.
خواندن این کتاب چنان که گفته ای تجربه ای استثنایی است.

در این که تجربه ی استثنائی ای هست اصلا شکی نیست مداد خان عزیز...
بهش فکر نکرده بودم، احتمالا منم می تونم تو 10 یا 12 برترین هام قرارش بدم؛ با افتخار

مهران دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 03:52 http://mehran.blogsky.com

یوسا رو دوست ندارم

احتمال می دم اشتراک سلیقه مون کم باشه مهران... این دومین نویسنده ی آمریکای لاتینه که البته هیچ مشکلی نیس... شما همیشه واسه ما عزیزی رفیق
حتی اگه بورخس رو هم دوس نداشته باشی

خورشید یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 23:30 http://tarayesefid.blogsky.com/

من ترجیح میدم همون گهواره گربه که پیشنهاد دادی رو بخونم راستی دیشب تا ساعت چند بیدار موندی ؟ فکر کنم دم دمای صبح تموم شد درسته ؟ حداقل تصور من اینه :))
بگذریم من توضیحات جنابعالی و دوستان گرامیتون رو خوندم و کلا نفهمیدم چی به چی مثل همیشه که نفهمیدن حرفای شما تو وبلاگتون برام عادی شده :)) من اصلا ریسک نمیکنم وترجیح میدم 15سال دیگه تو سن پنجاه سالگی وقتی که اونقدر تمرین کرده باشم وخواننده حرفه ای ادبیات شده باشم بخونمش
یه سوال چرا وبلاگت سخت حرف میزنی ولی جاهای دیگه منظورتو راحت می فهمم نوشته هات سخته حداقل به سواد نمناک من قد نمیده این اولین انقلابیه که بر علیه شما میکنم کمپین حمایت از بیسوادان وبا سوادان نمناک راه میاندازم وبرعلیه شما طومار می نویسم والا :))
حکم اعدام صادر نمیکنم فقط به یک دلیل اونم این که اجازه دادی تا الان برداشت های غلط یا کلا بی ربطمم بگم کامنت انقلابی برای خواننده یه کتاب سیاسی:))

چقد جوابش زیاد میشه اگه بخوام همه ش رو یه جا بگم خانم معلم
شما نقدا اینو داشته باش:
+ نه اتفاقا همون حدود 12 تمومش کردم. یا تو همین حول و حوش.
+ این متوجه منظور نشدن، تا حدِ زیادیش طبیعیه رفیق جان؛ آخه شما این رمان رو نخوندی. یه جورایی طبیعیه که ندونی من از چی حرف می زنم. نه؟ :)))
اما در هر صورت، احتمالا این نا مفهوم و سنگین حرف زدن رو باید به عنوان یکی دیگه از ضعف هام بپذیرم. چاره ای نیست؛ متاسفانه خواننده ها باید تحمل کنن چون بعید می دونم نویسنده ی اینجا در آینده تغییر چندانی بکنه :))

زهره یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 19:13 http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

اگه در این محک رفوزه شدیم چی؟

یعنی باید یه بار دیگه تلاش کنی. یعنی هنوز زورت بهش نمی رسه.
من تقریبا7 سالِ پیش خونده بودمش، اما به سختی... شاید فقط تمومش کردم. حدس می زدم خوب نخوندمش... الان که دوباره خوندمش، به خودم می گم """باید بگم تو اون موقع هیچی ازش نفهمیده بودی، پسر!!""

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد