دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

با تو می‎شدیم سه تا، که گوش ماهی به دریا پرتاب می‎کردند

پیشنهاد من بود که به رشت بیاییم. به موراکامی گفتم دیگر دشت و کویر را وِل کنیم. چند روز قبلش هم شیراز بودیم. گفتم:«بیا بریم گیلان.... یه سری هم میریم همون جایی که اون سال آتیش دُرُس کردیم..» او هم با تایید همراه با سکوتی که خاصِ ژاپنی‎هاست سریع پیشنهادم را قبول کرد. آن موقع و موراکامی داشت روی دست نوشته‎ی رمانش کار می‏کرد که بعدها اسمش را گذاشت "تعقیب گوسفند وحشی" * و مدتی بود یک جورهایی به بن بست رسیده بود. من هم عملا شش ماهی می‎شد که یک کلمه هم ننوشته بودم. شش ماهی بود که انگار از چهار طرف راه را بر شخصیت داستانم بسته بودند. این هم بود که مدت زیادی بود که دیگر نمی‎دانستم این منم که توی یک هزارتوی بی در و پیکرِ بورخسی گیر کرده‎ام یا شخصیت داستانم. روزهایی بود که هیچ معلوم نبود کی، کی را می‎خواهد نجات بدهد؟؟ نجات دادن! اصلا کلمه‎ی درستی ست؟ نمی‎دانم. اصلا برای همین بود که خواستم دشت و صحرا و کویر را رها کنیم. می‎دانستم در سکوتِ موراکامی، که بیش از پیش عمیق شده بود، گوسفندِ وحشی درونش سر به دنبالش گذاشته و باید راهی پیدا کند تا ازش رها شود. یک چیزهایی تهِ قلبم می‎گفت تو هوای شرجی و مه‎آلود دریا و کوه‎های گیلان، جایی در انتهای قله‎ای پایِ چشمه‎ای یا ساحلِ گرمِ خزر، موراکامی گوسفند را دور بزند. کسی چه می‎داند شاید خودم هم بالاخره نفسی می‎کشیدم.

از روزی که امده بودیم اینجا، یکبند راه می‎رفتیم. از کوه‎های رحیم آباد گرفته تا بازارهای محلی کلاچای، لاهیجان و هزار جای دیگر. همه‎شان، شبیه هم بودند، اما باکی از این نداشتم. مساله اصلا این نبود. فقط مهم این بود که تا جایی که می‎توانستیم برویم. اگر با موراکامی، دو خصوصیتمان با هم مو نزند، این دوتاست: علاقه‎ی بیمارگونه‎مان به پیاده روی با یک بطری آب معدنی در دست و دیگری خواندن قصه‎های هزار و یک شب. آنچه آن روز هم همراهم آورده بودم، همان قصه‎های هزار یک شبی بود که بارها با هم ورقش زده بودیم و یک مجموعه داستان از "رینوسوکه آکُتاگاوا" بود، که اولین بار که نگاهی بهش انداخت، چشم‎هاش برقی زد و در حالی که فهرست و متن را نگاه می‎کرد، اسمِ چند تاش را به فارسی و ژاپنی زیرِ لب تکرار کرده بود. لبخندی پهنی صورت صاف و قشنگش را پوشانده و کتاب را بهم برگردانده و باز رفته بود تو سکوت خودش. آن روز، خیلی قبل از طلوع آفتاب، رفتیم کوه‎های رحیم آباد در ویلای یکی از دوستانم. یک ساعتی کنار آتش زیرِ آلاچیق نشستیم. بعد از چند روز شرجی، آن شب کمی باران بارید. نزدیک‎های صبح، همین که هوا کمی روشن شد، پیاده رویمان را شروع کردیم. از کوه‎ها و جنگل‎های انبوه رحیم آباد شروع کردیم. آن قدر ره رفتیم که  بدون اینکه متوجه بشویم، طرف‎های ظهر بود که دیدم به رودسر رسیدیم. موراکامی گفت:«برویم همان جایی که آن سال آتش روشن کردیم. وقتی رسیدیم آنجا، دیگر نای یک قدم رفتن را هم نداشتیم. بعدالظهر بود و دریا تقریبا آرام بود. لایه‎ای مه انگار روی دریا را می‎خواست بگیرد. یا بهتر است بگویم لایه‎ای بخار آبِ گرم. تا رسیدیم آنجا، قیافه‎ی موراکامی رفت توی هم. اطرافِ پاتوقِ ما، ویلا ساخته بودند و اینجا و آنجا، نخاله‎های ساختمان سازی روی زمین ریخته بود. تا دید که من فهمیدم که رفته توی لب، لبخندی زد و گفت:« اشکال نداره. همین جا هم میشه آتیش روشن کنیم.» اما نشد. چوب‎ها خیس بودند و نشد. چیزِ تازه‎ای نبود؛ موراکامی رفت تو دنیای خودش. در حالی که انگار به آن سویِ خزر نگاه می‎کرد و سنگ ریزه ها و گوش ماهی ها را پرتب می‎کرد توی آب. همان چیزی که شبیهِ مهِ خیلی رقیق بود، هوا را توی خودش غرق کرده بود.

کتابِ "آکُتاگاوا" را باز کردم و بندِ آخر داستانِ "گاری"، که خیلی دوستش داشتم را بلند خواندم. موراکامی بدون اینکه سرش را برگرداند فقط گوش می‎داد:« زمانی که ریوهی 26 ساله شده بود، با همسر و بچه‎هایش به توکیو نقل مکان کرد. حال او، ویراستاری با مرکب و قلمِ قرمز بود و در مجله‎ای کار می‎کرد. ولی هنوز گاهی اوقات، بی هیچ دلیلی به یادِ آن روزمی‎افتاد.

بی هیچ دلیلی!؟ نه، در واقع او هر گاه که از زندگی خسته می‎شد، به آینده‎ای که در برابرش قرار داشت همانند آن مسیرِ در تاریکی همراه با ان درخت‎ها و تپه‎هایش نگاه می‎کرد **.»

همین که داستان تمام شد، هاروکی آرام بلند شد، شن‎ها را از شلوارش تکاند و رفت روی نخاله‎ای بتونی روبه دریا نشست. همین‎طور که به دریا خیره شده بود، زد زیرِ گریه. باران ریزی باریدن گرفت. نیم ساعتی زیرش نشستیم و بعد بلند شدیم رفتیم.

....................................................................................

نوشتن این خرده روایت را مدیونِ دوستم "مگهان"، نویسنده‎ی وبلاگ "مگلاگ" هستم که پستی درباره‎ی باران رشت نوشته بود؛ پس به او تقدیمش می‎کنم.

....................................................................................

* رمانی از هاروکی موراکامی، که در آن شخصیت اصلی، درگیرِ تعقیب و یافتن گوسفندی وحشی می‎شود.

** داستان "گاری"، نوشته‎ی آکُتاگاوا. در این داستان، پسربچه‎ای به دنبال یک گاری که توسط عده‎ای کشیده می‎شود به راه می‎افتد. وقتی که شب فرا می‏‎رسد، می‎فهمد که خیلی خیلی از خانه‎اش فاصله گرفته. تمام راه را تا خانه، با گریه می‎دود.

 

گمانم یکی آن بالاست که هوای مرا دارد



گفتنش اصلا راحت نیست. هر روز که می‎گذرد، بیشتر و بیشتر عاشق آدم‎هایی از دسته‎ی "کورت وونه‎گات" و دار و دسته‎شان و کار و بارشان می‎شوم. حتما می‎دانید منظورم نویسنده‎هاست.کار و بارشان، نوشتن داستان است.گفتم که، گفتنش اصلا ساده نیست. همان طوری که حتما خودتان هم متوجه شده‎اید، تا این قضیه را به زبان آوردم، انگار به سطحِ یک چیزِ خیلی معمولی و بالاخره خسته کننده کاهش پیدا کرد؛ مگر اینطور نیست که همه‎ی چیزهای معمولیِ این دنیا، دیر یا زود خسته کننده می‎شوند؟

بگذریم. هر چه می‎گذرد، روز به روز، خودم را بیشتر و بیشتر گرفتار این ادبیاتِ لعنتی می‎بینم. چند سالِ پیش، موقعی که دوره‎ی لیسانس را می‎گذراندم، با یکی از دوستانم، تکه کلاممان این بود:«می‎خوای چار تا کاکاسیایِ سلاخ بفرستم سراغِت.»

شما هم اگر می‎خواهید حسابی مرا گوشمالی بدهید، کافیست به جایِ چارتا کاکاسیای سلاخ، چارتا کتاب داستان خوب سراغم بفرستید. البته نگفته پیداست که منظورم معرفی کتابست وگرنه که....

یک جایی، همین "وونه‎گات" خیلی عزیز، گفته که وقتی لیست کتاب‎های چاپ شده را در نیویورک تایمز می‎بینم، به خودم می‎گویم چرا واقعا باید یک تازه نوشته شود؟ از این بگذریم که وونه‎گات می‎خواست شوخیِ دیگری در قالب این حرف به خوردمان بدهد... اما من خیلی خوشحالم که از آن زمان که وونه‎گات این را حرف را زد،  نه تنها خودش کلی داستان عالی نوشت، بلکه دیگران هم... و مهم‎تر ازهمه، اینکه به نظرم یکی آن بالا هست، که مرا انداخت توی این راه.

خوب، امیدوارم شما هم موافق باشید که بگویم:«یکی آن بالاست که هوای مرا دارد»

.................................................................................................................................

پی‎نوشت(1): عنوان، از رمانِ "افسون‎گران تایتان"، نوشته‎ی "کورت وونه‎گات"