صبح اش که از خواب بلند می شوم، حالم خوب است. حتی اگر پشتِ شانه ها یا کفِ پاهایم، از خستگی ای که هنوز توی تنم مانده داغ باشد و درد کند، حالم سرِ جاش است. اما هیچ چیز از خودِ شعرها یادم نیست. فقط حال و هوایشان، مثل نسیم خنکی که اول صبح بوزد، از میان روزنه های پوستم داخل بدنم می شوند. می روند و می آیند. هیچ نمی دانم چطور و از کجا شروع می شوند و چطور تمام می شوند، اما میانه کار، همه چیز برایم ملموس و زنده است. مثل موقعی که بچه بودم و مادرم اکثر شب ها، موهایم را می جُست و نوازش می کرد تا خوابم ببرد. با دقت تمام،پوست سرم را با ناخن و پوست زبرِ روستایی اش می جست و خاک و خُلهایی که از بازی روزانه لای موهایم چسبیده بود را می کند. مثلِ موقعی که جمله ای از شعری، آرام آرام از لابهلای ذهنم سُر می خورد و می آید، انگشت های مادرم پاک می کرد و جلو می رفت. همین طور که انگشت هاش می رفت و می آمد، خوابم می برد.
یک بار، تا حالا فقط یک بار قسمتی از شعری را که در خواب گفته ام را یادم مانده. آن هم همین یکی دو هفته پیش بود که حالم خراب بود. حالا حالم خیلی بهترش شده است اما هم اتاقیهایم می گویند هنوز رنگ و رویم برنگشته. آن شب سرمای بدی خورده بودم و انگار گاهی هذیانی یا چیزی شبیه به آن هم می گفتم. از کُلداکس و کلداستاپ هم کاری برنیامده بود. پشتم را به شوفاژ اتاق چسبانده بودم و لای پتوی خودم و حسین خودم را پیچانده بودم. حسین چند باری آمد بالای سرم و بهم گفت:«عطاری هنوز بازه... بگو چی برم بگیرم؟ اون جوشوندهای که دفعه قبل بهم دادی چی بود؟ بگو همونا رو بگیرم.» گفتم:«مامان و زن دایی می گفتن پرِ سیاهوشون، چهارتخم و مرزنجوش خوبه... هر کدومو داشت بگیر. یه کمم استقدوس بگیر بخور بدم». لبخندی زد و بلند شد رفت. برگشت جوشانده را بهم داد و شروع کرد دست و پاهام را مالش دادن. همین طور که دست و پاها و کمرم را می مالید، درد می رفت و می آمد. دستش که به سرِ زانوهام می رسید، انگار دردها فلنگ را می بستند و می رفتند. مالش می داد و با دردهام بازی می کرد و من هم عرق کرده و داغ، زده بودم توی خط هذیان. آن شب، رفته بودم تو جادهی ادبیات چک و برای خودم می رفتم و می آمدم. گفتم:«حسین! یک روز صبح، هنگامی که گرگوار سامسا از خوابِ آشفتهای برخاست...» یا مدام می گفتم:«سی و پنج سال است که در کارِ کاغذ باطله هستم و این داستانِ عاشقانه ی من است...» او هم می خندید و مالش می داد و چیزهایی می گفت. یادم نیست کِی خوابم برد. نیمه های شب، باز درد بیشتر شده بود و از اثر داروها و جوشانده، خواب و بیدار بودم، اما درد را می فهمیدم. بین خواب بیداری، داشتم شعر می گفتم. شاید هم هذیان بود، نمیدانم اما خوب یادم هست که توی جاده ی خاکی جلوی کوچه مان بودم و وقتی می خواستم بروم آن طرف جاده، موتور سیکلتی زد بهم. پرت شدم و دست و پاهایم زخمی و کوفته شد. موتور سوار بغلم کرد و مدام کسی را صدا میزد. شاید همسایهها را تا آشنایی بیاید. من گریه می کردم و یکبند مادرم را صدا می کردم. فقط مادرم صدا می کردم و گریه می کردم. دستِ خاکی و خونی شده ام را نگاه کردم و از دور، درِ حیاطمان را دیدم. همان موقع بود که زن همسایه و مادرم دویدند بیرون. داشتم شعر می گفتم و مادرم را صدا می کردم. حسین بیدارم کرد و لیوان آبی با یک قرص بهم داد. آخرین جمله ی شعرم، هنوز یادم بود. گفتم کاغد را بهم داد و بی حال و شلخته توشتم" خواب هایم در دستانم جا نشدند.... مادرم را صدا کردم". هیچ جیز دیگری از آن شعر یادم نیست. وقتی که داشت باز خوابم می برد، حسین را صدا کردم و گفتم:« حسین... این تنهایی پر هیاهو رو بخون...». گفت:«باشه.. باشه می خونم. حالا یه کم بخواب تا بهتر بشی... دیگه کم کم داری خوب میشی»
آب رفت
ماهی میانِ تور ماند.
خوابهایم
در دستانم جا نشدند.
چاهار ساله شدم
مادرم را صدا کردم.
مادرم را صدا کردم.
(تیرماه 1394)
............................................................................................
برای پوریا ماهان
"مردی که حرف میزند"، رمانی نوشتهی "ماریو بارگاس یوسا"، به اساسیترین کارکرد و ویژگی ادبیات اشاره دارد. در واقع مثل این است که این کتاب، جوابی به این سوال میدهد که "چرا ادبیات؟"*. "مردی که حرف میزند"، قصهی سرگذشت "شائول زوراتاس"، یک یهودی دورگه(سرخپوست-سفیدپوست) است. این که زمانی که او با سرنوشت قوم اجدادی مادرش(سرخپوستها) -که مورد تهاجم فرهنگی و استثمار قرار گرفته است رو به نابودیست- را میشناسد و با آن روبهرو میشود، چه میکند. قومی که انگار سرنوشتش شباهتهای نزدیکی به زندگی خودِ او دارد. داستان، توسط دو خط روایی به پیش میرود که تکمیل کنندهی یکدیگرند. یکی راویِ اول شخص که دوست نزدیکِ "شائول" و یک نویسنده است و دیگری شخصی که قصههایی را برای دیگران نقل میکند. در بحثهای روایتشناسی گفته میشود که قدمت نقل داستان در میان انسانها، حتی به جوامع بدوی برمیگردد. یعنی نقل قصه، یکی از قدیمیترین ابزارهای انسان برای بیان عقاید، تحکیم ارتباطات انسانی و چگونگی انتقال دانش زیستن بوده است. هرچند شکل قصه پردازی و روایت در طول زمان تغییر کرده است، اما ماهیت و ذات آن همچنان یکیست. در گذشته بزرگتر خانواده یا قبیله، مینشسته و برای دیگران داستانهای آموزنده و سرگرم کننده تعریف میکرده و حالا ادبیات داستانی، شیوههای کار را گسترش داده اما همچنان همان کارکرد را دارد؛ نویسنده، ما را با تعریف قصهای به شیوهی خودش، پای کتاب مینشاند. "یوسا" در این رمان، ادبیات داستانی را به سرچشمهی خودش وصل کرده؛ یعنی قصه گویی از طریق هنرِ "نقل کردن". چیزی که در فرهنگ ما هم اصلا چیز غریبی نیست. شاید بد نباشد که در پرانتز بگویم که تا کمتر از دو دهه پیش، در روستای محل تولدِ من، هنوز این رسم کاملا رایج بود که هر شب خانوادهها در خانهی بزرگتری از فامیل دور هم جمع میشدند(که به آن هنوز هم شب نشینی میگوییم) و معمولا بزرگترها قصههای مختلفی تعریف میکردند. همینطور برایم بسیار جالب بود که مدتی پیش مستندی دیدم که به زندگی یکی از قبایل نیمه کوچ نشینِ شمال تالیند میپرداخت. آنها هنوز این رسم را داشتند که پیرترهای قبیله، با نقل قصه همراه با موسیقی، آیین و اعتقادات و سرگذشت بزرگانشان را برای دیگران تعریف میکردند.
این داستان، جملههای عالی زیاد دارد که اینجا یکی از آنها را میخوانید:
"" از شنیدن حرفهای من سیر نمیشد. مجبورم میکرد که همان داستانها را تکرار کنم. میگفت:«وقتی که بروی، چیزهایی را که حالا تعریف میکنی، به نوبه برای خودم نقل میکنم..» میگفت:«مردمی که مثلِ ما کسانی را ندارند که {برایشان} حرف بزنند، چه زندگی حقیری دارند. به علت چیزهایی که تو تعریف میکنی، مثل این است که هر اتفاق چندین بار روی داده است»""
شاید شما هم قبول داشته باشید که تصور زندگی بدون ادبیات و قصه، غیر ممکن است. این جملهی آخری که از زبان کسی در داستان آمده، دقیقا کاریست که ادبیات داستانی میکند. این جادوی ادبیات است.
.............................................................................................................
* نام کتابی از همین نویسنده
رمان "بازماندهی روز" از "کازوئو ایشیگورو"، داستان چند روز از زندگی یک پیشخدمت انگلیسی به نام استیونز است که طیِ مرخصیای که اربابش به او داده، تصمیم میگیرد به دیدن یکی از همکاران قدیمیاش به نام "میس کنتُن" برود. در طول همین سفر، ما پای صحبتهای استیونز مینشینیم و میبینیم که چطور مسائل زندگی، عقاید و خاطراتش را مورد بازبینی قرار میدهد. در حین همین حرف زدنهای اوست(در واقع او در طی سفرش، خاطره نویسی میکند و ما آن را میخوانیم) که کم کم خواننده با قصهی اصلی آشنا میشود. قصهای که البته همه چیزش به گذشته برمیگردد؛ سرگذشت اربابِ قبلی استیونز و مهمتر از آن، سرگذشت رابطهی او با "میس کنتن". این بار اولی نیست که شخصیتهای ایشیگورو، به اصطلاح خودمان، به چیزی دیر میرسند یا دیر متوجه آن میشوند یا وظایفی(رسالتهایی) که شخصیتهایش برای خودشان قائل میشوند، باعث میشود مسائل مهمی از زندگیشان(از جمله دوست داشتن و عشق) از دست برود. هرچند استیونز یک تفاوت عمده با دیگر کاراکترهای داستانهای او دارد؛ آن هم این که خودِ او، متوجه این تضاد و تقابل وظیفه و عشق نمیشود یا اگر میشود، برایش واقعا مهم نیست.
استیونز آدمیست که تمام هم وغم و افتخار و شکستهای خودش را در شغلش، که همان پیشخدمتیست میبیند و بس. از این روست که ما در خلال روایت، متوجه تضادهای درونی و تقابل وظایف شغلی با مسائل فردی(یا شاید بهتر است بگوییم انسانی) زندگی او میشویم. اتفاقا روایت ایشیگورو، ضربه را از همین قسمت میخورد. این اتفاق به دو دلیل رخ میدهد: اول اینکه تقریبا از همان اوایل داستان، تا حدِ زیادی دستِ شخصیت، برای ما رو میشود، یعنی ما میفهمیم که استیونز چطور آدمیست و تناقض بعضی حرفهای او را میفهمیم. وقتی این اتفاق میافتد، تنها نکات کم اهمیتتر داستان برای کشف شدن باقی میماند. حتی اگر مورد اول را نادیده بگیریم و فرض کنیم که ایشیگورو کاملا آگاهانه این کار را کرده، باز هم این موضوع، مشکل اساسی دوم داستان را حل نمیکند. مشکلِ دوم، نبود کشش لازم، در بسیاری از قسمتهای داستان است. خواننده بسیاری از مواقع، تنها با توضیحات مفصل استیونز رو به رو است، که عملا باعث میشود تعلیق و جذابیت داستان تا حد زیادی از دست برود.
"کورت وونهگات"، در مصاحبهای که از او دربارهی بعضی از فوت و فنهای نویسندگی سوال شده میگوید:«همیشه کاری کنید که شخصیتهای قصههایتان همین الان چیزی بحواهند- حتی اگر یک لیوان آب باشد.» این قضیه رو او برای این میگوید که به این برسد که خواننده، همیشه دنبالهی قصه را میخواهد و میخواند، حتی اگر داستان از پیرنگهای جدید(که در پی حذف یا کمرنگ کردن پیرنگ هستند) استفاده کند. این آن چیزیست که داستان بازماندهی روز، در جاهایی از داستان، فاقد آن است؛ یعنی کششِ قصه، برای خواننده، تا حد زیادی از دست میرود*.
.....................................................................................................................
* این رمان، نقاط قوتی هم دارد، که با جستجویی میتوانید در اینترنت یادداشتهای در مورد آنها را بخوانید. من ترجیح دادم نقاط قوتِ آن(که من هم با آن موافقم) را دوباره اینجا تکرار نکنم و بیشتر از چیزی حرف بزنم که باعث شد این داستان به مذاق من، چندان خوش نیاید.
مشخصات کتاب:
بازماندهی روز
کازوئو ایشیگورو
ترجمهی نجف دریابندری
نشر کارنامه. چاپ دوم 1388
یادداشت زیر، در واقع کامنت بلند دوست عزیزم پوریا ماهان، برای پستِ مربوط به فیلم "چند کیلو خرما برای مراسم تدفین" (یکسانی باریدن و نباریدن برف) است، که چون نمیتواند اینجا کامنت بگذارد، زحمت کشیده و در وبلاگ خودش برایم آن را نوشته. در ادامه، نظرِ خودم را هم میآورم:
1)
"""حقیقتش چیزی که در این رابطه من رو به نوشتن مجاب کرد شخصیت محسن نامجو بود تو فیلم. ادمی که دارم با موسیقی ش زندگی میکنم و به شدت کارهاش رو دوست دارم و همیشه دنبال میکنم. مجید جان در اینکه سالور آدم باهوشی هست هیچ شکی نیست. تو دورانی که موسیق نامجو کمتر شناخته شده بود و تعداد مخاطبینش به صد نفر هم نمی رسیدند. رفت دنبال این آدم و تونست ساعتها ازش ویدئو بگیره منظورم اون مستندی بود که در رابطه با موسیقی سنتی و سبک نامجو کار کرد. و اینجا تو این فیلم... می دونی مجید دلم برای سامان می سوزه. به نظرم فرصت هاش رو سوزند. سالور ظرفیت های سینِمای ایران رو می شناخت با این همه جسارت کرد و نامجو رو جلوی دوربین نشوند. اگر نامجو رو همینطوری هم بنشونند جلوی دوربین توی وجودش اونقدرگرمی داره که ساعتها مجذوب و سرگرم ت کنه، همونطور که وقتی اولین بار مشتاقانه رفتم و کنسرتش رو دیدم و شاهد بودم با چه انرژی و اشتیاقی مدتها بعد از اجرا برای شنونده هاش صحبت کرد و لذت اجراهای جون دارو منحصر به فردش رو برای مخاطبی مثل من دو چندان کرد فهمیدم این آدم پتانسیل هر کاری رو داره. پس سالور می تونست چنان بازی از نامجو بگیره که تماشاچی رو میخکوب صندلی کنه. این مهارت کارگردانه که از یک نابازیگر بازی بگیره. اگه نا بازیگری نظیر نامجو با توجه تعاریفی که ازش کردم نتونه خوب توی فیلم ظاهر بشه/ چیزی که تو کامنت مژگان خوندم مقصر خودش نیست / نامجو همون طور که در تمامی مجالس دوستانه، میتونه برای ساعتها سکاندار سخن باشه و شنونده رو سر ذوق نگه دارد و ذره یی خسته نکنه می تونست اینجا هم بدرخشه. مجید از نظر من سالور در واقع فیلمش رو تبدیل به بیانیه کرده. با تدوین و انتخابهای غلط کاری کرده که انگار این آدم، نامجو رو میگم، داره تمام مدت غر میزنه و نق نق می کنه. هیچ فکر نکرده که می تونست حضور این آدم رو توی فیلمش به یکجور سکوی پرش برای خودش تبدیل کنه. و اینکه آقای سالور فراموش کرده، فیلم تجربی با فیلم آماتوری فرق داره. باید در وهلهی اول، جنس نور و تصویررو به یک حداقل استانداردی برسونه. که وقتی این فیلم در خارج از کشور و چهار تا جای درست درمون نمایش داده می شه مورد تمسخر و خنده واقع نشه./ فیلم جشنواره یی و محلی استانداردهای جهانی رو نداره و نمی دونم سینمای ایران کی می خواد متوجه این موضوع بشه؟/ و بازم اینکه سالور نتونست بفهمه که، به قدر کفایت در موسیقی و بیان این آدم، حرفهای خوب و دیدگاه نو هست که دیگه نیازی به چرخوندن و کج کردن دوربین و... نیست.سالور نمی دونه توی این فیلم چه ثانیه هایی رو حروم کرده و یک مشت حرفهای کلیشه گذاشته توی دهن کسی مثل نامجو.گرچه توی این فیلم لانگشاتهاش رو می پسندم و فرمهای بیانی و بدنی جناب نامجو روهم جزیی از پرسوناژش میدونم. اما اینجور قطع کردن حرفها و حیران کردن تماشاچی و این تاویل های تصویری از مضامین حرفها با دوربین و نگاه و تجربه هنوز دانشجویی کسی مثل سالور و حروم کردن سوژه به این زیبایی در پایان... حالم رو بد کرد.به هر حال سالور چند جایزه برد و نمی شه ندیده گرفت و نگفت امابعد شروع کرد به تکرار سازی و مکرارت گویی در فیلمهای بعدی... که هیچ کدوم چنگی به دلم نزد ودیگه سینماش رو دنبال نکردم/ و اینکه مجید جان در کل منم پیشنهاد میکنم هر کس این فیلم رو ندیده بره و یک بار ببینه کلن/..""""
2)
مهمترین حرفِ پوریا، که در واقع انتقادش به سالور، به عنوان کارگردان فیلم حساب میشود، استفاده نکردن او از ظرفیتهای محسن نامجو(و کاراکترش در داستان) برای پرداخت بهتر و پربارتر روایت فیلم است. چیزی که من توجهی به آن نکرده بودم. شخصتی که نامجو در این فیلم بازی میکند، علی رغم اینکه از نظر زمانی سهم زیادی در فیلم ندارد، اما از نظر داستان و روایت فیلم، بسیار مهم است. چرا که نامجو(همان شخصیت نامه رسان) در واقع حکم حلقهی ارتباط دنیای دو شخصیت گرفتار در برف با دنیای بیرون را دارد. علاوه بر این، نامهرسان، حکم پایان رسان روایت را هم در این فیلم دارد(به یاد بیاورید جایی که میآید و گردنبند را به یکی از شخصیتها برمیگرداند. پوریا از " تبدیل شخصیت نامجو به آدمی که فقط نق میزند یا غرغر میگند" حرف زده. به نظرم این موضوع باعث شده که شخصیت او خوب جا نیفتد. در واقع ما از انگیزههای او و دلایلش برای آن کار، به نحو راضی کنندهای سر در نمیآوریم. در انتها، از پوریا ممنونم که مشکلاتی مثلِ نورپردازی و تصویرپردازی را گوشزد کرد. خوب من در این زمینهها به جز چند مولفه ی کلی، چیز زیادی نمیدانم و این که دوستی، یا کسی این چیزها را بهم گوشزد کند، واقعا جای تشکر و خرسندی دارد. با تمام اینها، باز هم پیشنهادم این است که این فیلم را حتما ببینید.
ممنونم پوریای عزیز. باز هم حرف خواهیم زد.