دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

خواب‎هایم در دستانم جا نشدند

صبح ‎اش که از خواب بلند می‎ شوم، حالم خوب است. حتی اگر پشتِ شانه ‎ها یا کفِ پاهایم، از خستگی ‎ای که هنوز توی تنم مانده داغ باشد و درد کند، حالم سرِ جاش است. اما هیچ چیز از خودِ شعرها یادم نیست. فقط حال و هوایشان، مثل نسیم خنکی که اول صبح بوزد، از میان روزنه ‎های پوستم داخل بدنم می ‎شوند. می ‎روند و می‎ آیند. هیچ نمی‎ دانم چطور و از کجا شروع می‎ شوند و چطور تمام می ‎شوند، اما میانه کار، همه چیز برایم ملموس و زنده است. مثل موقعی که بچه بودم و مادرم اکثر شب‎ ها، موهایم را می‎ جُست و نوازش می ‎کرد تا خوابم ببرد. با دقت تمام،پوست سرم را با ناخن و پوست زبرِ روستایی ‎اش می ‎جست و خاک و خُل‎هایی که از بازی روزانه لای موهایم چسبیده بود را می‎ کند. مثلِ موقعی که جمله ‎ای از شعری، آرام آرام از لابه‎لای ذهنم سُر می‎ خورد و می ‎آید، انگشت‎ های مادرم پاک می ‎کرد و جلو می ‎رفت. همین‎ طور که انگشت ‎هاش می‎ رفت و می‎ آمد، خوابم می ‎برد.

یک بار، تا حالا فقط یک بار قسمتی از شعری را که در خواب گفته ‎ام را یادم مانده. آن هم همین یکی دو هفته پیش بود که حالم خراب بود. حالا حالم خیلی بهترش شده است اما هم اتاقی‎هایم می‎ گویند هنوز رنگ و رویم برنگشته. آن شب سرمای بدی خورده بودم و انگار گاهی هذیانی یا چیزی شبیه به آن هم می‎ گفتم. از کُلداکس و کلداستاپ هم کاری برنیامده بود. پشتم را به شوفاژ اتاق چسبانده بودم و لای پتوی خودم و حسین خودم را پیچانده بودم. حسین چند باری آمد بالای سرم و بهم گفت:«عطاری هنوز بازه... بگو چی برم بگیرم؟ اون جوشونده‎ای که دفعه قبل بهم دادی چی بود؟ بگو همونا رو بگیرم.» گفتم:«مامان و زن دایی می ‎گفتن پرِ سیاه‎وشون، چهارتخم و مرزنجوش خوبه... هر کدومو داشت بگیر. یه کمم استقدوس بگیر بخور بدم». لبخندی زد و بلند شد رفت. برگشت جوشانده را بهم داد و شروع کرد دست و پاهام را مالش دادن. همین طور که دست و پاها و کمرم را می ‎مالید، درد می ‎رفت و می ‎آمد. دستش که به سرِ زانوهام می‎ رسید، انگار دردها فلنگ را می ‎بستند و می‎ رفتند. مالش می ‎داد و با دردهام بازی می ‎کرد و من هم عرق کرده و داغ، زده بودم توی خط هذیان. آن شب، رفته بودم تو جاده‎ی ادبیات چک و برای خودم می ‎رفتم و می ‎آمدم. گفتم:«حسین! یک روز صبح، هنگامی که گرگوار سامسا از خوابِ آشفته‎ای برخاست...» یا مدام می ‎گفتم:«سی و پنج سال است که در کارِ کاغذ باطله هستم و این داستانِ عاشقانه‎ ی من است...» او هم می خندید و مالش می داد و چیزهایی می گفت. یادم نیست کِی خوابم برد. نیمه‎ های شب، باز درد بیشتر شده بود و از اثر داروها و جوشانده، خواب و بیدار بودم، اما درد را می‎ فهمیدم. بین خواب بیداری، داشتم شعر می‎ گفتم. شاید هم هذیان بود، نمی‎دانم اما خوب یادم هست که توی جاده ‎ی خاکی جلوی کوچه ‎مان بودم و وقتی می ‎خواستم بروم آن طرف جاده، موتور سیکلتی زد بهم. پرت شدم و دست و پاهایم زخمی و کوفته شد. موتور سوار بغلم کرد و مدام کسی را صدا می‎زد. شاید همسایه‎ها را تا آشنایی بیاید. من گریه می ‎کردم و یکبند مادرم را صدا می ‎کردم. فقط مادرم صدا می ‎کردم و گریه می ‎کردم. دستِ خاکی و خونی شده ‎ام را نگاه کردم و از دور، درِ حیاطمان را دیدم. همان موقع بود که زن همسایه و مادرم دویدند بیرون. داشتم شعر می‎ گفتم و مادرم را صدا می ‎کردم. حسین بیدارم کرد و لیوان آبی با یک قرص بهم داد. آخرین جمله‎ ی شعرم، هنوز یادم بود. گفتم کاغد را بهم داد و بی حال و شلخته توشتم" خواب هایم در دستانم جا نشدند.... مادرم را صدا کردم". هیچ جیز دیگری از آن شعر یادم نیست. وقتی که داشت باز خوابم می ‎برد، حسین را صدا کردم و گفتم:« حسین... این تنهایی پر هیاهو رو بخون...». گفت:«باشه.. باشه می‎ خونم. حالا یه کم بخواب تا بهتر بشی... دیگه کم کم داری خوب میشی» 

رویِ دستِ لحظه‎ها ماندم

آب رفت

ماهی میانِ تور ماند.

خوابهایم

در دستانم جا نشدند.

چاهار ساله شدم

مادرم را صدا کردم.

مادرم را صدا کردم.


(تیرماه 1394)


............................................................................................

برای پوریا ماهان

مردی که حرف می‎زند

  

"مردی که حرف می‎زند"، رمانی نوشته‎ی "ماریو بارگاس یوسا"، به اساسی‎ترین کارکرد و ویژگی ادبیات اشاره دارد. در واقع مثل این است که این کتاب، جوابی به این سوال می‎دهد که "چرا ادبیات؟"*. "مردی که حرف می‎زند"، قصه‎ی سرگذشت "شائول زوراتاس"، یک یهودی دورگه(سرخپوست-سفیدپوست) است. این که زمانی که او با سرنوشت قوم اجدادی مادرش(سرخپوست‎ها) -که مورد تهاجم فرهنگی و استثمار قرار گرفته‎ است رو به نابودی‎ست- را می‎شناسد و با آن روبه‎رو می‎شود، چه می‎کند. قومی که انگار سرنوشتش شباهت‎های نزدیکی به زندگی خودِ او دارد. داستان، توسط دو خط روایی به پیش می‎رود که تکمیل کننده‎ی یکدیگرند. یکی راویِ اول شخص که دوست نزدیکِ "شائول" و یک نویسنده است و دیگری شخصی که قصه‎هایی را برای دیگران نقل می‎کند. در بحث‎های روایت‎شناسی گفته می‎شود که قدمت نقل داستان در میان انسان‎ها، حتی به‎ جوامع بدوی برمی‎گردد.  یعنی نقل قصه، یکی از قدیمی‎ترین ابزارهای انسان برای بیان عقاید، تحکیم ارتباطات انسانی و چگونگی انتقال دانش زیستن بوده است. هرچند شکل قصه پردازی و روایت در طول زمان تغییر کرده است، اما ماهیت و ذات   آن همچنان یکی‎ست. در گذشته بزرگتر خانواده یا قبیله، می‎نشسته و برای دیگران داستان‎های آموزنده و سرگرم کننده تعریف می‎کرده و حالا ادبیات داستانی، شیوه‎های کار را گسترش داده اما همچنان همان کارکرد را دارد؛ نویسنده، ما را با تعریف قصه‎ای به شیوه‎ی خودش، پای کتاب می‎نشاند. "یوسا" در این رمان، ادبیات داستانی را به سرچشمه‎ی خودش وصل کرده؛ یعنی قصه گویی از طریق هنرِ "نقل کردن". چیزی که در فرهنگ ما هم اصلا چیز غریبی نیست. شاید بد نباشد که در پرانتز بگویم که تا کمتر از دو دهه پیش، در روستای محل تولدِ من، هنوز این رسم کاملا رایج بود که هر شب خانواده‎ها در خانه‎ی بزرگتری از فامیل دور هم جمع می‎شدند(که به آن هنوز هم شب نشینی می‎گوییم) و معمولا بزرگترها قصه‎های مختلفی تعریف می‎کردند. همین‎طور برایم بسیار جالب بود که مدتی پیش مستندی دیدم که به زندگی یکی از قبایل نیمه کوچ نشینِ شمال تالیند می‎پرداخت. آنها هنوز این رسم را داشتند که پیرترهای قبیله، با نقل قصه همراه با موسیقی، آیین و اعتقادات و سرگذشت بزرگانشان را برای دیگران تعریف می‎کردند.

این داستان، جمله‎های عالی زیاد دارد که اینجا یکی از آن‎ها را می‎خوانید:

"" از شنیدن حرف‎های من سیر نمی‎شد. مجبورم می‎کرد که همان داستان‎ها را تکرار کنم. می‎گفت:«وقتی که بروی، چیزهایی را که حالا تعریف می‎کنی، به نوبه برای خودم نقل می‎کنم..» می‎گفت:«مردمی که مثلِ ما کسانی را ندارند که {برایشان} حرف بزنند، چه زندگی حقیری دارند. به علت چیزهایی که تو تعریف می‎کنی، مثل این است که هر اتفاق چندین بار روی داده است»""

شاید شما هم قبول داشته باشید که تصور زندگی بدون ادبیات و قصه، غیر ممکن است. این جمله‎ی آخری که از زبان کسی در داستان آمده، دقیقا کاری‎ست که ادبیات داستانی می‎کند. این جادوی ادبیات است.


.............................................................................................................

* نام کتابی از همین نویسنده 

بازمانده‎ی روز

 

رمان "بازمانده‎ی روز" از "کازوئو ایشی‎گورو"، داستان چند روز از زندگی یک پیش‎خدمت انگلیسی‎ به نام استیونز است که طیِ مرخصی‎ای که اربابش به او داده، تصمیم می‎گیرد به دیدن یکی از همکاران قدیمی‎اش به نام "میس کنتُن" برود. در طول همین سفر، ما پای صحبت‎های استیونز می‎نشینیم و می‎بینیم که چطور مسائل زندگی، عقاید و خاطراتش را مورد بازبینی قرار می‎دهد. در حین همین حرف زدن‎های اوست(در واقع او در طی سفرش، خاطره نویسی می‎کند و ما آن را می‎خوانیم) که کم کم خواننده با قصه‎ی اصلی آشنا می‎شود. قصه‎ای که البته همه چیزش به گذشته برمی‎گردد؛ سرگذشت اربابِ قبلی استیونز و مهم‎تر از آن، سرگذشت رابطه‎ی او با "میس کنتن". این بار اولی نیست که شخصیت‎های ایشی‎گورو، به اصطلاح خودمان، به چیزی دیر میرسند یا دیر متوجه آن می‎شوند یا وظایفی(رسالت‎هایی) که شخصیت‎هایش برای خودشان قائل می‎شوند، باعث می‎شود مسائل مهمی از زندگی‎شان(از جمله دوست داشتن و عشق) از دست برود. هرچند استیونز یک تفاوت عمده با دیگر کاراکترهای داستان‎های او دارد؛ آن هم این که خودِ او، متوجه این تضاد و تقابل وظیفه و عشق  نمی‎شود یا اگر می‎شود، برایش واقعا مهم نیست.

استیونز آدمی‎ست که تمام هم وغم و افتخار و شکست‎های خودش را در شغلش، که همان پیشخدمتیست می‎بیند و بس. از این روست که ما در خلال روایت، متوجه تضادهای درونی و تقابل وظایف شغلی با مسائل فردی(یا شاید بهتر است بگوییم انسانی) زندگی او می‎شویم. اتفاقا روایت ایشی‎گورو، ضربه را از همین قسمت می‎خورد. این اتفاق به دو دلیل رخ می‎دهد: اول اینکه تقریبا از همان اوایل داستان، تا حدِ زیادی دستِ شخصیت، برای ما رو می‎شود، یعنی ما می‎فهمیم که استیونز چطور آدمی‎ست و تناقض بعضی حرف‎های او را می‎فهمیم. وقتی این اتفاق می‎افتد، تنها نکات کم اهمیت‎تر داستان برای کشف شدن باقی می‎ماند. حتی اگر مورد اول را نادیده بگیریم و فرض کنیم که ایشیگورو کاملا آگاهانه این کار را کرده، باز هم این موضوع، مشکل اساسی دوم داستان را حل نمیکند. مشکلِ دوم، نبود کشش لازم، در بسیاری از قسمت‎های داستان است. خواننده بسیاری از مواقع، تنها با توضیحات مفصل استیونز رو به رو است، که عملا باعث می‎شود تعلیق و جذابیت داستان تا حد زیادی از دست برود.

"کورت وونه‎گات"، در مصاحبه‎ای که از او درباره‎ی بعضی از فوت و فن‎های نویسندگی‎ سوال شده می‎گوید:«همیشه کاری کنید که شخصیت‎های قصه‎هایتان همین الان چیزی بحواهند- حتی اگر یک لیوان آب باشد.» این قضیه رو او برای این می‎گوید که به این برسد که خواننده، همیشه دنباله‎ی قصه را می‎خواهد و می‎خواند، حتی اگر داستان از پیرنگ‎های جدید(که در پی حذف یا کمرنگ کردن پیرنگ هستند) استفاده کند. این آن چیزی‎ست که داستان بازمانده‎ی روز، در جاهایی از داستان، فاقد آن است؛ یعنی کششِ قصه، برای خواننده، تا حد زیادی از دست می‎رود*.

.....................................................................................................................

* این رمان، نقاط قوتی هم دارد، که با جستجویی می‎توانید در اینترنت یادداشت‎های در مورد آن‎ها را بخوانید. من ترجیح دادم نقاط قوتِ آن(که من هم با آن موافقم) را دوباره اینجا تکرار نکنم و بیشتر از چیزی حرف بزنم که باعث شد این داستان به مذاق من، چندان خوش نیاید.

مشخصات کتاب:

بازمانده‎ی روز

کازوئو ایشی‎گورو

ترجمه‎ی نجف دریابندری

نشر کارنامه. چاپ دوم 1388

 

  

 

بیشتر، درباره‎ی فیلمِ "چند کیلو خرما برای مراسم تدفین"


یادداشت زیر، در واقع کامنت بلند دوست عزیزم پوریا ماهان، برای پستِ مربوط به فیلم "چند کیلو خرما برای مراسم تدفین" (یکسانی باریدن و نباریدن برف) است، که چون نمی‎تواند اینجا کامنت بگذارد، زحمت کشیده و در وبلاگ خودش برایم آن را نوشته. در ادامه، نظرِ خودم را هم می‎آورم:


1)

"""حقیقتش چیزی که در این رابطه من رو به نوشتن مجاب کرد شخصیت محسن نامجو بود تو فیلم.  ادمی که  دارم با موسیقی ش زندگی می‌کنم و به شدت کارهاش رو دوست دارم و همیشه دنبال می‌کنم. مجید جان در اینکه سالور آدم باهوشی هست هیچ شکی نیستتو دورانی که موسیق نامجو کمتر شناخته شده بود و تعداد مخاطبینش به صد نفر هم نمی رسیدندرفت دنبال این آدم و تونست ساعت‌ها ازش ویدئو بگیره منظورم اون مستندی بود که در رابطه با موسیقی سنتی و سبک نامجو کار کرد. و اینجا تو این فیلم... می دونی مجید دلم برای سامان می سوزهبه نظرم فرصت هاش رو سوزندسالور ظرفیت های سینِمای ایران رو می شناخت با این همه جسارت کرد و نامجو رو جلوی دوربین نشونداگر نامجو رو همین‌طوری هم بنشونند جلوی دوربین توی وجودش اونقدرگرمی داره که ساعت‌ها مجذوب و سرگرم ت کنه، همونطور که وقتی اولین بار مشتاقانه رفتم و کنسرتش رو دیدم و شاهد بودم  با چه انرژی و اشتیاقی مدتها بعد از اجرا برای شنونده هاش صحبت کرد و لذت اجراهای جون دارو منحصر به فردش رو برای مخاطبی مثل من دو چندان کرد فهمیدم این آدم پتانسیل هر کاری رو دارهپس سالور می تونست چنان بازی از نامجو بگیره که تماشاچی رو میخکوب صندلی کنه. این مهارت کارگردانه که از یک نابازیگر بازی بگیره. اگه نا بازیگری نظیر نامجو با توجه تعاریفی که ازش کردم نتونه خوب توی فیلم ظاهر بشه/ چیزی که تو کامنت مژگان خوندم مقصر خودش نیست / نامجو همون طور که در تمامی مجالس دوستانه، می‌تونه برای ساعت‌ها سکان‌دار سخن باشه و شنونده رو سر ذوق نگه دارد و ذره یی خسته نکنه می تونست اینجا هم بدرخشهمجید از نظر من سالور در واقع فیلمش رو تبدیل به بیانیه کردهبا تدوین و انتخابهای غلط کاری کرده که انگار این آدم، نام‌جو رو می‌گم، داره تمام مدت غر می‌زنه و نق نق می کنه. هیچ فکر نکرده که می تونست حضور این آدم رو توی فیلمش به یک‌جور سکوی پرش برای خودش تبدیل کنه. و اینکه آقای سالور فراموش کرده، فیلم تجربی با فیلم آماتوری فرق دارهباید در وهله‌ی اول، جنس نور و تصویررو به یک حداقل استانداردی برسونهکه وقتی این فیلم در خارج از کشور و چهار تا جای درست درمون نمایش داده می شه مورد تمسخر و خنده واقع نشه./ فیلم جشنواره یی و محلی استانداردهای جهانی رو نداره و نمی دونم سینمای ایران کی می خواد متوجه این موضوع بشه؟و بازم اینکه سالور نتونست بفهمه که، به قدر کفایت در موسیقی و بیان این آدم، حرفهای خوب و دیدگاه نو هست که دیگه نیازی به چرخوندن و کج  کردن دوربین و... نیست.سالور نمی دونه توی این فیلم چه ثانیه هایی رو حروم کرده و یک مشت حرفهای کلیشه گذاشته توی دهن کسی مثل نامجو.گرچه توی این فیلم لانگ‌شات‌هاش رو می پسندم و فرم‌های بیانی و بدنی جناب نام‌جو روهم جزیی از پرسوناژش می‌دونماما این‌جور قطع کردن حرفها و حیران کردن تماشاچی و این تاویل های تصویری از مضامین حرفها با دوربین و نگاه و تجربه هنوز دانشجویی کسی مثل سالور و حروم کردن سوژه به این زیبایی در پایان... حالم رو بد کرد.به هر حال سالور چند جایزه برد و نمی شه ندیده گرفت و نگفت امابعد شروع کرد به تکرار سازی و مکرارت گویی در فیلم‌های بعدی... که هیچ کدوم چنگی به دلم نزد ودیگه سینماش رو دنبال نکردم/  و اینکه مجید جان  در کل منم پیشنهاد می‌کنم هر کس این فیلم رو ندیده بره و یک بار  ببینه کلن/..""""

2)

مهم‎ترین حرفِ پوریا، که در واقع انتقادش به سالور، به عنوان کارگردان فیلم حساب می‎شود، استفاده نکردن او از ظرفیت‎های محسن نامجو(و کاراکترش در داستان) برای پرداخت بهتر و پربارتر روایت فیلم است. چیزی که من توجهی به آن نکرده بودم. شخصتی که نامجو در این فیلم بازی می‎کند، علی رغم اینکه از نظر زمانی سهم زیادی در فیلم ندارد، اما از نظر داستان و روایت فیلم، بسیار مهم است. چرا که نامجو(همان شخصیت نامه رسان) در واقع حکم حلقه‎ی ارتباط دنیای دو شخصیت گرفتار در برف با دنیای بیرون را دارد. علاوه بر این، نامه‎رسان، حکم پایان رسان روایت را هم در این فیلم دارد(به یاد بیاورید جایی که می‎آید و گردنبند را به یکی از شخصیتها برمی‎گرداند. پوریا از " تبدیل شخصیت نامجو به آدمی که فقط نق می‎زند یا غرغر می‎گند" حرف زده. به نظرم این موضوع باعث شده که شخصیت او خوب جا نیفتد. در واقع ما از انگیزه‎های او و دلایلش برای آن کار، به نحو راضی کننده‎ای سر در نمی‎آوریم. در انتها، از پوریا ممنونم که مشکلاتی مثلِ نورپردازی و تصویرپردازی را گوشزد کرد. خوب من در این زمینه‎ها به جز چند مولفه ی کلی، چیز زیادی نمی‎دانم و این که دوستی، یا کسی این چیزها را بهم گوشزد کند، واقعا جای تشکر و خرسندی دارد. با تمام این‎ها، باز هم پیشنهادم این است که این فیلم را حتما ببینید.

ممنونم پوریای عزیز. باز هم حرف خواهیم زد.