دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

Big in Japan


اگر مرا مجبور کنند که فقط و فقط کارهای یک انیماتور را می‎توانی نگاه کنی، من بدون شک، "هایائو میازاکی" را انتخاب می‎کنم. اگر هم از من بپرسند سلطان بی رقیب انیمیشن جهان کیست، باز هم بدون معطلی، صدام را توی گلوم می‎اندازم و می‎گویم:"هایائو میازاکی". خوب، البته که این‎ها را همین‎جوری نمی‎گویم. کافی‎ست شما هم کارهایش را ببینید. تا نظر شما چه باشد.




"شهر اشباح"، به نویسندگی و کارگردانی "میازاکی"، برندهی اسکار 2002، داستان دختر بچه‎ای به نام "چیهیرو" است که با خانواده‎اش به شهر جدیدی نقل مکان می‎کنند. در میان راه، در جایی گیر می‎افتند که همان شهر اشباح است. بعد از آن، وظیفه‎ی نجات دادن خود و خانواده، به گردن "چیهیرو" می‎افتد. "هاکو" کسی‎ست که به چیهیرو کمک می‎کند تا جادوی شهر اشباح، او را محو و ناپدید نکند. اما او چطور می‎تواند همه رانجات بدهد؟ میازاکی می‎گوید با "دوست داشتن" و "یادآوری"(یادآوری نام‎ها و خاطره‎ها)؛ یادآوری و دوست داشتن طلسم و جادو را می‎شکند. این جا دقیقا مرا یادِ داستانِ "پس از تاریکی" از "موراکامی" می‎اندازد. این عجیب نیست البته، چون دنیای شگفت‎انگیز میازاکی هم مانند موراکامی، سرشار از نمادهای سنتی-مذهبی ژاپنی، افسانه‎، تخیلِ  رها شده تا سرحد امکان، جادو و مهم‎تر از همه "دوست داشتن" است.

جالب اینجاست که در "شهر اشباح"، با آن که نیروی جادو بسیار زیاد است_کما اینکه از این جهان تخیلی هم همین انتظار را داریم- اما به پای نیروی یادآوری و عشق یک دختربچه نمی‎رسد. جایی از فیلم، یکی از شخصیت‎ها به چیهیرو کشِ مویی می‎دهد و از او می‎خواهد موهایش را با آن ببندد. او به چیهیرو می‎گوید «این رو بپوش؛ ازت محافظت می‎کنه، چون از نخی درست شده که دوستات درستش کرده‎ن»




شخصیت‎های فیلم همه عالی هستند، اما به نظرم اعجوبه‎ی میازاکی، خلقِ شخصیتی‎ست به نام "بی‎چِهره"(no face). بی‎چهره، شخصیتی تنهاست. کسی که تا چیهیرو را می‎بیند، حاضر است همه چیزش را بدهد و دوستی او را به دست بیاورد. بی‎چهره، حرف نمی‎زند و نهایت صدایی که از او در‎می‎آید، شبیه به ناله است. شاید بی‎چهره صدا ندارد، چون تا به حال دوستی نداشته یا دوست داشته نشده.



....................................................................................................................................................................................


پی‎نوشت(1): برای مژگان مرادی و رضا پیرحیاتی.

پی‎نوشت(2):  این یادداشت درباره‎‏ی میازاکی را بخوانید.


این آهنگ را گوش گنید؛ پیشنهاد سرآشپز است.

آهنگ‎هایم را برایم Play کنید

در مراسم خاکسپاری من، اگر کسی خواست آب‎شنگولی بزند، بگذارید بزند. هرکه هرچه خواست بزند. نخواست نزند. یکی می‎آید که خودم اسمش را گذاشته‎ام لبخندِ خدا. از بس با مزه می‎خندید؛ اگر می‎دیدید، می‎مردید از خنده. شاید خندید؛ شما هیچ نگویید. آخر او کسی‎ست که مدام به یاد می‎آورد و بیشتر هم خاطره‎های خنده دار را. چهار راهب تائویی و چهار راهب بودایی هم برای خواندن حمد و سوره می‎آیند؛ اگر بدقولی نکنند. لطفا از ابتدای مراسم، آهنگ‎های most playedام را play کنید. چون هر کاری می‎کنم دستم به دکمه‎ها نمی‎خورد.

.......................................................................................

 دانلود کنید. موسیقی متنِ فیلمِ "چگونه آمین خواهیم گفت".

وبلاگ جدیدِ مداد سیاه

اگر دغدغه و علاقه به ادبیات داستانی و خواندن یادداشت‎های خوب در زمینه‎ی آن  را دارید، به وبلاگ دوستم

 "مداد سیاه

که قبلا در بلاگفا می‎نوشت و مجبور به جلای وطن شده، مراجعه کنید. پیشنهاد می‎کنم یادداشت‎های این وبلاگ را از دست ندهید.

اینک، خونریزیِ داخلی

""" شهریار! اینک خونریزی!

نمیدونم بعد از چن وقته، اما تا جایی که یادمه، بعد از خیلی وقت، بالاخره امروز بعد از ناهار خوابم گرفت و تا اومدم بخوابم، دیدم این نامه‎ی لعنتی که باید برای تو بنویسمش، دست از سرم برنمی‎داره. میدونی چیه شهریار؟! قضیه اینه که من تا حالا فقط یه مجموعه داستان از بورخس خوندم، اونم بعدِ این همه سال خوندن داستان. خوبِ که بدونی به نظرم این یه فاجعه‎ست. میدونم! میدونم الان اون قیافه‎ی حق به جانبِ خونسردت رو گرفتی و با خودت میگی:«این بچه بازم عصبیه.. بازم داره تند میره» اما بازم میدونم که میدونی که این جور وقتا حرفت برام خیلی مهم نیست. بارِ اولمون که نیست، پس بهتره حساب کنیم که بارِ آخرم نخواهد بود رفیق! بگذریم. به هر حال، این یه فاجعه‎ست که تا حالا فقط و فقط یه مجموعه از بورخس خونده باشم. نمی‎خوام اینجا ازت بپرسم که چرا زودتر، همون اول که قرار شد داستان کوتاه هم بخونم، معرفیش نکرده بودی-الان اصلا حوصله کَل کَل کردن با کسی رو ندارم-؛ می‎خوام بگم تو میتونی بدون بورخس، داستان کوتاه رو تصور کنی؟!

خوب! خوشبختانه انگار قسمتِ اولِ ماجرا رو گفتم. این نامه رو نوشتم که یه چیز دیگه هم بهت بگم. خوشبختانه یا بدبختانه، همین چند روزِ پیش، برای بارِ چندم تو این یک سالِ اخیر، برای مصاحبه‎ی روان‎شناسی و مهارت شغلی، برای بانک دعوت شدم. جدا لازمه که این جای قضیه رو تو بهم کمک کنی تا بفهمم، وگرنه ممکنه به زودی رویِ هرچی مصاحبه‎ی شغلی و کار هست بالا بیارم. این جا رو داشته باش: یارو مصاحبه‎گر، اون طرف میز لم داده به پشتی یکی از صندلیای اداری که پشتیِ خیلی بلندی دارن، دستاش رو گذاشته روی دسته‎های صندلی و زیرِ چشمی، هر از گاهی به کاغذی که روی میز گذاشته یه نگاهی میندازه و میره سراغ سوال بعدی. بدبختی اینه که یارو همه‎ی تلاشش رو میکنه که من خیال کنم داره همه‎ی سوال‎ها و مصاحبه رو خودش اداره میکنه و بداهه سوال می‎پرسه و کاغذی در کار نیست. چرا واقعا؟! اگه ار قضا تو خبر داری، بهم بگو، که چه اهمیتی داره که آدم این فیلم رو بازی کنه!؟

فقط هم این نیست. میدونی کجاش رو اصلا نمیشد تحمل کرد، ازم پرسید:«توی این مدت اخیر، پیبش اومده که کاری بکنی که از نظرِ خودت واقعا مایه‎ی افتخارت باشه؟» یا پیغمبر!! مگه من می‎خوام آتش‎نشانی، نجات غریقی چیزی بشم؟! بابا بیخیال شید تو رو خدا. واقعا به نظرت راحت‎تر نیست همون اول به آدم بگن ما نمی‎خوایمت؟

امسال که زمستون خوابش برد و به ما نرسید. یه آفتابِ داغ و تَر و تمیز وسط این زمستون، همین حالا اومده تو آسمون. دفتر دستکم رو جمع کردم اومدم تو آفتاب برات می‎نویسم. خوب شد اومدم وسطِ این آفتاب داغ نشستم، وگرنه داشت یادم می‎رفت اصلِ قضیه رو. این آفتابِ داغ، پرتم میکنه به سکوی سرامیکی دورِ آبنمای میدون امامِ همدان. یادت که نرفته، نه؟! شهریار! این دو سه سال، مرتب بهش فکر کردم. هر دفعه یه جور. به این که اون روز و اونجا، بهترین کاری که ما باید می‎کردیم چی بوده؟ حالا مدتی هست که شک ندارم که اون روز، ما بهترین کار رو کردیم. این که بشینیم تو ضلِ آفتاب و دو تا سیگار پشتِ هم بکشیم . بعد بلند شیم بدون حرفِ خاصی، خداحافظی کنیم بریم. چرا به نظرم میاد این که هیچ حرفی نزدیم، بهترین کار بوده؟ چرا دو تا داستانِ آخرم، کاراکترها به همین وضعیت میرسن و همین کار رو می‎کنن؟! اگه فهمیدی، حتما برام بنویس.

طرفدارتم رفیق؛ ارادتمند، آیدین"""


فکر می‎کنم آیدین، جزء آخرین آدم‎هایی باشد که هنوز نامه می‎نویسند و پست می‎کنند. از غیبت‎های طولانی هر از گاهی‎ش که بگذریم، تقریبا هر سه هفته تا یک ماه یک بار، نامه‎هایی کوتاه و بلند برایم می‎نویسد. آیدین را اولین بار، آنطور که  بعدها خودش گفت، یک بعدالظهرِ نیمه سردِ اواخر آبان ماهِ همدان، جلوی بوفه‎ی دانشکده‎ی ادبیات دیده‎ام. من زیاد حافظه‎ی درست و درمانی ندارم، به خصوص در مورد کسانی که نمی‌شناسمشان. آنجا معمولا بینِ کلاس‎ها، می‎رفتیم در آفتابِ کم جان و سیگاری دود می‎کردیم و گپی می‎زدیم. از رشته‎های مختلف، آنجا دورِ هم جمع می‎شدند و هیچ وقت نبود که یک جا، همه را بشناسی، به خصوص که هنوز اولِ سال بود. خودش می‎گوید که من آن روز، سوییشرتِ طوسی با آرمِ بزرگِ پوما با یک شلوار جینِ آبی روشن و آن کفشِ کتانی آل‎استارِ سفید پوشیده بوده‎ام و خودش هم یک شلوار پارچه‎ای خاکستری، پیراهنِ خاکستری با یک بافتِ سفید روی آن و کفشِ رسمی چرمِ مصنوعی. به قولِ خودش، او به طور دردناکی حافظه‎ی قوی‎ای دارد.  اما اگر راستش را بخواهید، به نظرم آیدین از آن دست آدم‎هاییست که تقریبا محال است وقتی در یک جمع شلوغ برای اول می‎بینیدش، در ذهنتان بماند. نمی‎دانم، شاید به خاطرِ کم حرفیِ ذاتی‎اش باشد؛ تا ازش چیزی نپرسند معمولا حرفی نمی‎زند، مگر این که با آدم رفیق باشد. یا شاید هم بخاطر قدِ کوتاهش باشد. هر چه هست، آیدین از دست آدم‎هایی نیست که در دیدار اول به چشم بیاید. حتی می‎توانم با اطمینان بهتان بگویم که خیلی احتمال دارد که اگر هم در ذهنتان بماند، به خاطرِ این باشد که یک جورهایی ازش بدتان آمده، یا حوصله‎تان را سر برده. خودش بعدها بهام گفت که تقریبا بعد از ترم اول دانشگاه، فهمیده که در دیدار اول، به نظرِ خیلی‎ها آدم گندِ دماغ و یُبسی به نظر می‎آید.

من، شهریار صادقی هستم. فارغ‎التحصیل ادبیاتِ فارسی، حالا هم دانشجوی نویسندگی رادیو هستم. من دانشجوی سالِ سوم بودم که آیدین به همدان آمد و دانشجوی جامعه شناسی شد. آن بعدالظهری که حرفش را زدم، یکی از بعدالظهرهای معمول دانشگاه بود که به جمع‎های کم و بیش آشنا و سیگار و چای می‎گذشت. آن روز، آیدیدن با یکی از بچه‎ها، که از قبل آشنایی مختصری باهاش داشتم آمده بود در جمعِ ما. بعدها آیدین گفت که آن روز ما داشتیم درباره‎ی "سفر به انتهای شب" و "مرگِ قسطیِ" "سلین" حرف می‎زده‎ایم. یکی از بچه‎های گروه‎ زبان گفته بود "مرگِ قسطی"، چیزی ار "سفر" کم ندارد، اما تقریبا همه مخالفت کرده بودند، جز آیدین، که درِ گوشی، به همان رفیقِ مشترکمان گفته بوده:«به نظرم مرگِ قسطی هنوز حرفِ بیشتری برای گفتن داره»

بله. فقط همین اظهار نظرِ آیدین بوده. بعدها که بیشتر با او دم خور شدم و بهش فکر کردم، این حرف اصلا برایم عجیب به نظر نیامده. با هیچ معیاری، نمی‎شود این بشر را "خوش تعریف" یا حتی "خوش برخورد" به حساب آورد. مگر موقعی که موضوع سرِ ادبیات بود و به وقلِ خودش، دیگر نمی‎توانست جلوی خودش را بگیرد. این جور وقت‎ها حرف می‎زد، حتی گاهی زیاد و پر شور هم. به قولِ بچه‎‏ها، بهمن سرازی می‎شد. به جایِ آن، همیشه ترجیح داده با رام کردنِ کلمه‎ها و چیدن‎شان در جمله‎ها، تعریف کردن یا از خود درآوردن یک قصه، بهمن‎هایی که سرازیر می‎شود را از سر بگذراند. دیروز، نامه‎اش به دستم رسید و همین حالا خواندم‎اش. آن ظهری که آیدین از آن حرف می‎زد، ظهرِ آخرین روزی‎ست که در همدان با هم بودیم. ان آفتاب، آفتابِ اولِ تیر ماه بود که صاف توی سرِ آدم فرو می‎رفت. امتحانات پایان ترک تمام شده بود و با همه‎ی بچه‎ها خدافظی کردیم و قرار شد من هم تا میدانِ امام، که نزدیکی‎های ترمینال، همراهش بروم. همان روز، همه رفتند خانه برای شروع تعطیلات. آن روز، انقدر درخششِ آفتاب تند بود که همین‎طور که روی لبه‎ی سرامیکیِ  آب‎نمای ‎نمای وسطِ میدان نشسته بودیم، سرمان را پایین گرفته بودیم تا چشممان را نزند. وقتی هم سرمان را بالا می‎آوردیم، چشم‎مان تقریبا بسته‎ی بسته بود و دست را سایهبان آن می‎کردیم. تقریبا هیچ حرفی نزدیم. فقط نفری دو تا سیگار کشیدیم و بعد خداحافظی کردیم.

حالا دارم به روزی فکر میکنم که با آیدین سرِ این موضوع حرف می‎زدیم که چرا او تا آن موقع، تقریبا داستان کوتاه خارجی نخوانده. آن روز، من برای اولین کتاب، مجوعه‎ی "دلتنگی‎های نقاشِ خیابان چهل و هشتم" را بهش پیشنهاد دادم. همین شد که به خواندن داستان کوتاه هم کم کم روی آورد و حالاهر از گاهی خودش هم چیزهایی می‎نویسد.

نوشتن جواب برای نامه‎های او همیشه سخت است. واقعا چرا گاهی بهترین کار می‏‎تواند این باشد که هیچ حرفی نزنیم؟ نوشتن برای او همیشه سخت است. همینگوی درباره‎ی نوشتن می‎گوید:«کافی‎ست بنشینید پشتِ ماشین تایپ و خونریزی کنید.» از روی همین جمله است که اولِ همه‎ی نامه‎ها، آیدین می‎نویسد: شهریار! اینک خونریزی!.

.........................................................................................................................................................................................

پی‎نوشت(1): تقدیم به حسینِ عزیزم، که نمی‎دونم روزی این‎ها رو خواهد خوند یا نه! که نمی‎دونم اصلا دوستشون خواهد داشت یا نه. این روزها،یکی دو باری دیدمت رفیق، اما چیزی نگفتی. به نظر حالت خوب میاد. یه خبری از حالت بهم بده. از این به بعد، واضح‏‎تر حرف بزن رفیقِ؛ واضح‎تر و بیشتر. 

پی‎نوشت(2): خطاهای تایپی را فعلا به بزرگی خودتان ندید بگیرید.

پی‎نوشت(3): اگر تا حالا گوش نداده‎اید، حتما این آهنگ از فرهاد مهرادِ عزیز را گوش کنید.

اندوه مرا بچین، که رسیده است



1)

در امتداد جاده

یکی به شمال می‎رفت

یکی به جنوب

(آبان ماه 1392)


2)

_ شعر همیشه به هوش است؟

مثلِ مسلسلِ یک مرزبان؟

+ نه جانم...

شعرها همه در خواب اتفاق می‎افتند

مثلِ رفتنِ برگی با باد

(خرداد ماه 1394)

...............................................................................................................................................................

پی‎نوشت(1): عکس، نتی‎ست.


عنوان: از سهراب سپهری/ شعرِ"نزدیک آی"/ از دفتر" آوار آفتاب"