دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

عروسک پشت پرده


1)

عروسک پشت پرده داستان جوانی به نام مهرداد است که برای تحصیل به فرانسه رفته است. داستان، با تمام شدن دوران تحصیل مهرداد و شروع تعطیلات تابستانی او آغاز می شود. مهرداد، هم به واسطه ی شرایط و تربیت خانوادگی و هم ویژگی های شخصیتی، آدمی منزوی، مردم گریز و بی تجربه است.

نویسنده، از همان ابتدای داستان، از همان جمله های آغازین، توجه خواننده را به نقش زن در داستان و تجربیات مهرداد در این رابطه ها، جلب می کند. مهرداد که خاطراتی از مجالس نوشخواری و نشست و برخاست با زن ها ندارد، با شنیدن خاطرات هم کلاسی هایش، در اولین شب شروع تعطیلات تابستانی اش، تصمیم می گیرد که به کاباره برود. به قول راوی، شاید آنجا چند تا دختر ترگل و ورگل هم عاشق چشم و ابروی او بشوند. در راه رفتن به کاباره، جلوی یک مغازه، چشمش به یک مجسمه می خورد و چنان جذب او و تخیلات خودش درباره ی عشق بازی با آن می شود که حاظر است د به هر مبلغی که شده، آن مجسمه را بخرد. مجسمه را می خرد و ادامه ی داستان، پنج سال بعد را روایت می کند که مهرداد با یک جعبه شبیه تابوت، به ایران بر می گردد. در برگشت، با شخصیتی کاملا متفاوت از آنچه در شروع داستان از مهرداد خوانده ایم مواجه می شویم. تا آنجا که او به روشنی، قرار ازدواجی را که با دختر عمویش درخشنده داشته را به هم می زند.

2)

داستان کوتاه "عروسک پشت پرده"، از مجموعه ی "سایه روشن" است، که در کارنامه ی داستان کوتاه های هدایت، سومین مجموعه ی منتشر شده از او به حساب می آید. پس از مجموعه های "زنده به گور" و "سه قطره خون"، و قبل از مجموعه ی "سگ ولگرد" که آخرین مجموعه داستان منتشر شده از اوست.

شخصیت منزوی و دارای اختلال روانی، مانند آنچه در "مهرداد" داستان "عروسک پشت پرده می بینیم"، چیزی کمیاب یا ویژه در آثار هدایت نیست. از شخصیت اصلی بعضی داستان های "زنده به گور" و "سگ ولگرد" بگیرید تا در مجموعه هایی که پس از "سایه روشن" نوشته و منتشر شده اند. به ویژه در شاهکار او، یعنی "بوف کور". اختلال روانی عمده ی بسیاری از شخصیت های اصلی داستان هایی که به آن ها اشاره شد، به مساله ی عشق و ارتباط با زن بر می گردد.* مهرداد، که هیچ رابطه ی عاطفی و جسمانی ای با زن ها نداشته است، مجذوب یک مجسمه می شود. مجسمه ای که او را به نامزد سابقش_درخشنده_ ترجیح می دهد، اما در نقطه ی اوج داستان و ایجاد گره اصلی آن، او بین انتخاب درخشنده و یا ماندن با مجسمه، دچار تردید می شود. اسلحه ای تهیه می کند و در صحنه ی آخری داستان، جایی که مست و پاتیل به سراغ مجسمه می رود، تا او را لمس می کند، تن او را بر خلاف گذشته، داغ، همچون آهن گداخته می بیند. به مجسمه شلیک می کند اما کسی که نقش زمین می شود و می میرد، درخشنده، نامزد اوست که به سودای دل بردن از مهرداد، خود را به شکل مجسمه درآورده است.

به نظر می رسد که مهرداد، قصد کشتن مجسمه را داشته است. "کشتن"، چرا که برای او، مجسمه دقیقا حکم یک انسان را در زندگی داشته است. اما وقوع یک جنایت، حتما نیاز به طی فرآیند فرآیندی دارد که زمان و اوج گرفتن اختلالات شخصیتی، دو پیش زمینه ی اصلی آن هستند. در طی این فرآیند است که مهرداد، نه تنها اراده ی کافی، بلکه انگیزه ارتکاب جرم را پیدا می کند. ویژگی های شخصیتی و نوع نگاه مهرداد به مساله ی عشق و زن شباهت بسیاری به شخصیت اصلی رمان "بوف کور" دارد؛ آدمی منزوی، دچار مخدر و مشروبات و اوهام ناشی از آن. در مورد داستان "بوف کور"، انگیزه ی ارتکاب جرم و کشتن کسی که راوی به زعم خودش عاشق اوست، هم در اپیزود اول دیده می شود، هم در اپیزود دوم. در قسمت اول، او با سودای این که بتواند تن و جسم آن زن اثیری را برای همیشه در تملک خود داشته باشد، او را می کشد. در قسمت دوم رمان نیز، طی یک رابطه ی عاطفی بسیار نامتعارف و بیمارگونه که با زن خود دارد_و او را لکاته خطاب می کند_، در صحنه ی آخر، با "گزلیک دسته استخوانی" وارد اتاق همسرش شده و او را می کشد.

3)

در مورد داستان کوتاه "عروسک پشت پرده"، پرداخت و جا انداختن فرآیند ذهنی ای که مهرداد بین آن در انتخاب بین درخشنده و مجسمه مردد می شود، و پس از آن تهیه ی اسلحه و مهم تر از آن، شکل گرفتن اراده و انگیزه ی ارتکاب قبل اهمیت ویژه و بسیار زیادی دارد؛ گیرم که از نظر خواننده، کسی که قرار است کشته شود یک مجسمه باشد، اما این هیچ اهمیتی ندارد، مهم این است که داستان و قصه، در جهان شخصیت داستان رخ می دهد. متاسفانه، درست از همین جاست که روایتی که هدایت شکل داده، ضربه ی بزرگی می خورد**. همین فرآیند و همین پرداخت و شکل دهی به دنیای ذهنی-فکری-روحی شخصیت اصلی، و سرانجام کنش ها و واکنش هایی که متعاقب آن انجام می دهد، در رمان بوف کور تکرار می شود. با این تفاوت که آنجا، ما با اثری شاهکار و صیقل خورده و به خوبی پرداخت شده مواجهیم. 

.......................................................................................

* شاپور جورکش، کتابی خواندنی درباره ی آثار هدایت نوشته که با هوشمندی، عنوان آن را "زن، عشق و مرگ از دیدگاه هدایت" انتخاب کرده است.

** ایراد چشمگیر دیگری که در روایت داستان(در مورد پرداخت شخصیت) وجود دارد، آن جایی ست که مهرداد برای اولین بار، مجسمه را می بیند. بعضی از فکرهایی که از ذهن او می گذرد، تنها می تواند برای کسی که با زن های زیادی رابطه داشته ایجاد شود، در حالی که در ابتدای داستان، راوی، به صراحت به خواننده می گوید که مهرداد آدمی بسیار منزوی و در ارتباط با زن ها بی تجربه بوده است.

 

چینی بندزن

هیچ چیز

مرا از هجوم خالی اطراف

نمی رهاند

و هر صبح و شب

باد

می گسلد از هم

کلبه ی کاهپوشم را

زئوس


زئوس

حتی زئوس هم یارای گشودن این تورها را ندارد

که از سنگ و به دور من اند

مغزم فراموش کرده است

کسانی را که من در طی راه دیده ام

راه نفرت بار دیوارهای یکنواخت

که سرنوشت من است....

اینجا

در این غبار نیم گرم مرمرین

رد پاهایی هست که مرا به وحشت می اندازد

معصوم دوم


"مصطفی"، که حالا دیگر همه "مصطفی شمر" صدایش می کنند، به مقبره ی امامزاده آمده، تا از او بخواهد پیش جدش شفیع او بشود، و او هم احتمالا شفیعِ مصطفی، پیش خدا؛ بلکه گناهش بخشیده شود. می توانیم جمله ی قبل را، اصطلاحا "قصه ی یک خطی"(یا تعریف کردن قصه در یک خط) داستان "معصوم دوم" از هوشنگ گلشیری بپذیریم.

مصطفی، کارگری روستایی، غریب(در مکانی که داستان رخ می دهد) و فقیر است. چند تن از بزرگان و ریش سفیدان ده، از طریق یکی از اهالی، خبردار می شوند که در روستای دیگری در آن حوالی، پیرمرد سید روضه خوانی هست، صحیح النسب. هم برای اینکه دیگر مجبور نباشند در مناسبت های مذهبی، برای عزاداری به روستای "بالاده" بروند، هم برای اینکه آب و زمینشان برکت بیشتری پیدا کند، تصمیم می گیرند سید پیرمرد را به روستای خودشان بیاورند. کدخدا و دیگران طراحان این برنامه، نقش اصلی را به مصطفی می دهند. مصطفی که در تعذیه ها، همیشه نقش شمر را دارد.

داستان "معصوم دوم"، تک گویی بلندی ست توسط مصطفی، که هم راوی داستان است، هم نقش اول آن. مصطفی، برای مخاطبی که حضور فیزیکی ندارد(امامزاده) شرح ماوقع را می دهد. مخاطبی که البته مصطفی آن را حاضر و ناظر و آگاه به همه چیز می داند. گلشیری، با دادن اطلاعات به صورت قطره چکانی، و همچنین با پیاده کردن تکنیک تک گویی درونی، ذهن و روایت نسبتا پریشان مصطفی را برای خواننده نمایش داده است. اهمیت استفاده از این تکنیک آنجاست که با خواندن داستان، متوجه می شویم که مصطفی علی رغم مظلوم نمایی هایی که می کند و به کرات به گناهکار بودنش اقرار می کند، اما روایت خودش را از ماوقع، طوری تعریف می کند که بار وجدانش سبک تر شود. انگار در محضر قاضی ای باشد که البته به التفات لطف او امیدوار است.

داستان معصوم دوم، به نظرم از جمله داستان های مهم و قابل تامل ادبیات ما و در بین کارهای گلشیری ست*. گلشیری، از جمله معدود نویسنده های معاصر ماست، که به معنای دقیق کلمه، مدرنیسم را در ادبیات داستانی ما جا انداخته(البته، کسانی قبل از او، مانند هدایت را باید طلایه دار مدرنیسم در ایران دانست و گلشیری و امثال او را ادامه دهندده ی آن راه) و رشد داده اند. گلشیری، همانند هدایت، با تکنیک های دنیای ادبیات داستانی آشنایی داشت، و علاوه بر آن، به کاربرد بردن این تکنیک ها به شیوه ی درست، برای او اهمیت بسیاری داشته. این تلاش برای یافتن شیوه ی روایی مقتضی برای هر داستان، خود یکی از شاخصه های مدرنیسم به شمار می رود. به عنوان مثال، به موضوع زبان، واقعیت داستانی و واقعیت واقعی و ... توجه کنید. در مدرنیسم، نویسندگان بزرگ این عرصه، با مایه گرفتن از واقعیت جامعه ای که در آن زیسته اند، ساخت جدیدی از واقعیت(محصول جدید) را ارائه می دهند که مثلا با آنچه در آثار جمال زاده می بینیم، تفاوت ماهوی دارد. محمد بهارلو، در مقدمه ای بر آثار هدایت** می گوید:«... او هرگز نخواسته آثارش باب روز باشند و در مقام یک راوی دست دوم قرار بگیرد؛ زیرا برای نویسنده ای آثار باب روز می نویسد، این خطر همواره وجود دارد که حقایقی را بیان کند که خودش کشف نکرده است، حقایقی که به زمانه تعلق دارند و فقط در قالب های قراردادی بیان می شوند.»

نویسنده ی این یادداشت، آثار و نویسندگی گلشیری را واجد ویژگی هایی می داند که برشمرده شد؛ از این رو عرض می کند :"" جا دارد که راجع به کارهای گلشیری، حرف زده شود.""


....................................................

* یکی از خوانندگان، تذکر داده اند که دلیل یا نظر شخصی تان را برای این که می گویید کارهای گلشیری قابل تامل است، بنویسید.

**مشخصات کتاب: مجموعه ای از آثار هدایت__ مقدمه و گردآوری: محمد بهارلو__ نشر طرح نو__ چاپ اول، 1372.

پ ن(1): داستان را می توانید در مجموعه داستان "معصوم پنجم" بخوانید. در ضمن، اگر دوستان مایل بودند، می توانم لینک دانلود فایل پی دی اف داستان را همین جا بگذارم.

پ ن(2): ممنونم از سرکارخانم "مهدخت"، خواننده ی خوب، که کمبود و نقص نوشته را گوشزد کرد.

به آواز باد گوش بسپار




فقدان، احساس خلاء و مساله ی هویت شخصیت یا شخصیت ها، در عمده ی آثار موراکامی، قابل مشاهده است.جستجو برای یافتن، رفتن و "ناکامل بودن" زندگی و دنیا، از پس زمینه های مورد علاقه ی او هستند، که نه در عمده ی آثار، اما در بیشتر رمان های قوی تر او دیده می شوند. این موضوع با نگاهی به کتاب شناسی او به راحتی قابل مشاهده است و رد پای آن را حتی در همان اولین داستان بلند او یعنی "به آواز باد گوش بسپار" هم می بینیم. از میان ویژگی هایی که بر شمرده شد، مساله ی احساس خلا، هویت و ناکامل بودن زندگی، پس زمینه ی اثر را شکل می دهند.

داستان، در چهل فصل کوتاه، روایت هجده روز از سال 1970 است، که در خلال آن، بازگویی خاطراتی از گذشته ی دورتر هم دیده می شود. جز چند فصل، که از زبان یک گوینده ی رادیو، وروایت را می شنویم، بقیه، از زبان اول شخص مفرد روایت می شوند. قصه های او با دخترهایی که در زندگی اش بوده اند، و دوستش "موش"، که تقریبا هر شب در "بار"ی همدیگر را ملاقات می کنند.

داستان بلند "به آواز باد گوش بسپار" را، بر خلاف تمامی آثاری از موراکامی که من خوانده ام، می توان تقریبا بدون پیرنگ دانست. در برخی یادداشت های فارسی، ویژگی بدون پیرنگ بودن را "سبک" موراکامی دانسته اند، در حالی که حتی کارهای پیچیده ی او نیز، نه تنها دارای پیرنگ مشخص هستند، بلکه روند سه مرحله ای کلاسیکی شامل شروع، اوج و پایان را هم در خود دارند. برای مثال، به کارهای پرحجم و پیچیده ی او مانند "کافکا در کرانه"، "سرزمین عجایب بی رحم" و "تعقیب گوسفند وحشی" نگاه کنید.

در داستان "به آواز باد گوش بسپار"، تمرین و تلاش موراکامی برای بسیاری از سبک های روایی و درون مایه های داستانی_که بعدا" پای ثابت رمان های او می شوند_ دیده می شود. در ادامه، به صورت اجمالی، برخی از این ویژگی ها برشمرده خواهد شد.

  (1)

تلاش برای چفت و بست دار کردن داستانی که از بیش از(با) چند زاویه(راوی) روایت می شود، بسیار مورد علاقه ی موراکامی ست و در کارهای حجیم او، به نوعی امضا تبدیل شده است. این تکنیک البته در این رمان، اصطلاحا خوب جا نیفتاده است. خواننده، بین فصل های مختلف، تا حدی سردرگم می شود و احتمالا نمی تواند ارتباطی بین برخی قسمت های روایت، با کلیت داستان برقرار کند. البته، حذفیات بسیار زیاد و به زعم من بیش از حد، حتما در این مورد تاثیر دارد. برخی از قسمت های داستان، بدون این که اشاره ای به چیزی که اتفاق می افتد صورت نمی گیرد، تا دست کم خواننده در حال و هوای کلی داستان قرار بگیرد. برای مثال، به یک مورد توجه کنید:

"رمان موش دو نکته داشت: اول، هیچ صحنه ی جنسی ای در کار نبود، دوم هیچ کس نمی مرد. مردها نیازی به تشویق ندارند_ به حال خودشان که رها باشند، باز هم می میرند و {....}".

باور کردنش احتمالا سخت است، اما خواننده دقیقا با همچین چیزی روبه رو می شود. از این دست کثال ها، باز هم هست متاسفانه. احتمالا بنگاه انتشاراتی و ناشر محترم، اعتقاد دارند که خواننده ها توانایی های ماوراءطبیعی دارند و می توانند ذهن نویسنده را بخوانند. اینجا این سوال مهم مطرح می شود که اگر واقعا داستانی امکان چاپ و ترجمه در کشور ما را ندارد، چرا اساسا آن را ترجمه کنیم. به نظر با این روش، کتاب کامل به چیزی دیگری تبدیل خواهد شد، و نخواندنش، از خواندنش مفیدتر است. 

(2)

خلق شخصیتی دلسرد، تنها و وازده، یکی دیگر از مشخصه های اکثر کارهای موراکامی ست(نه به این معنی که یک شخصیت تمام این ویژگی ها را الزاما" داشته باشد). از مجموعه داستان های او مانند "چاقوی شکاری"، "درخت بیدِ کور"، "کجا ممکن است پیدایش کنم" بگیرید، تا رمان های "تعقیب گوسفند وحشی" و "سوکوروتازاکی بیرنگ" و "جنوب مرز، غرب خورشید". شخصیت اصلی داستان "به آواز باد گوش بسپار"، آدمی تنها، سرد و به نوعی "بیگانه" است. زبان روایت کتاب، با جمله هایی کوتاه و دیالوگ هایی صرفه جو، به خلق این شخصیت و فضا کمک کرده است. از طرف دیگر، دوست صمیمی راوی نیز(همان "موش")، در روابط عاطفی، خانوادگی و اجتماعی اش، آدمی شکست خورده است. در این کتاب که حلقه ی اولی از یک سه گانه است، "موش" قصد دارد شهر را ترک کند و جایی بسیار دور برود. که البته، خواننده درست متوجه نمی شود که این تصمیم عملی می شود یا نه. اما در "تعقیب گوسفند وحشی"، یعنی حلقه ی سوم سه گانه، شخصیتی به نام "موش"، که می تواند همین شخصیت باشد، بعد ز شکست در رابطه اش با یک زن، به استانی پرت و دورافتاده در منطقه ی شمالی و کوهستانی ژاپن می رود(هوکایدو).

(3)

اندیشه و پس زمینه ی "ناکامل بودن زندگی" نیز، مانند بسیاری از کارهای موراکامی، در این رمان تمرین شده است. هر چند در اینجا، برخی اظهار نظرها از دهان شخضیت های داستان، خارج از کادر هستند و به لفاظی هایی می مانند که چندان در متن داستان حل نمی شوند. موراکامی، دربسیاری از داستان ها، نه تنها "ناکامل بودن" رو ویژگی و ذات هستی و زندگی می داند، بلکه آن را "درست" نیز تلقی می کند. این موضوع، در رمان های "کافکا در کرانه"، "جنوب مرز، غرب خورشید" و مجموعه داستان های "گربه های آدمخوار"، "نفر هفتم"، و "چاقوی شکاری" هم دیده می شود. اگر درست خاطرم باشد، در داستان "سرزمین عجایب بی رحم و آخر دنیا"، که یکی از بهترین نمونه کارهای او در خلق دنیایی ناکامل و روبه رو شدن شخصیت ها با این قضیه است، از زبان یکی از شخصیت ها می گوید که "در یک دنیای ناکامل"، موسیقی اصلا وجود نخواهد داشت، چرا که آنجا، ذرات هوا نمی توانند مرتعش شوند."   


..............................................

پ ن: ین یادداشت، بدش نمی آمد به پرونده ی کوچک و جمع و جوری برای موراکامی و کتاب شناسی اش تبدیل شود، که متاسفانه نشد. هم به خاطر کمبود وقت، هم دانش، هم حوصله.