دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

Habibi

قطعه ی "Habibi"(حبیبی) 

از "Tamino" را

بشنوید

بورخس، زمان و مرگ

بعضی از افراد{منظور در کتاب "در بازگشت به متوسلا" از برنارد شاو} عمری دراز دارند و برخی به اندازه ی معمول... و در مورد من، بیم آن می رود که از گروه نخست باشم! موردی خطرناک برای مردی که 85سال دارد و هر لحظه می تواند 86ساله شود! به هر حال امیدوارم که چنین نباشد و من به این افراد رقت انگیزِ آکنده از زمان، یعنی زمان زیادی، ملحق نشوم.

+ مشاهده می شود که در کتابتان{مجموعه اشعار "هم سوگندان"} از مرگ به شکل امری طبیعی، و با آرامش کامل صحبت می کنید...

آه! شاید حق با شما باشد! به تازگی مرا به مناظره ای درباره ی مرگ دعوت کرده اند_که فکر می کنم پزشکان زیادی در آن شرکت داشته باشند_ من خواهم گفت  که گرچه بی صبرانه در انتظار مرگ نیستم، اما آرزویش را دارم.  بله! بله! بدون بی صبری.

..........................................................................

پ ن: برگرفته از دو مصاحبه با بورخس، در کتاب "گمان کردن، رویا دیدن و نوشتن:سی گفتگو با بورخس".

پ ن(2): بورخس، چه در شعرها و چه داستان ها، همواره توجه زیاد و ویژه ای به مقوله ی "حافظه" دارد. هر چند که صحبت از زمان، می تواند اشاره هایی به این موضوع داشته باشد، اما برای من، این اظهار نظر بورخس راجع به زمان از آن نظر جالب توجه است که او به زمان، مانند چیزی که در یک فرد رسوب می کند نگاه می کند، یا مثلا مانند باری که روی دوش فرد، رفته رفته سنگین تر می شود. 

بیابان تاتارها


"روزی از اوایل پاییز بود که جووانی دروگو، نو افسر جوان، صبح زود شهر خویش را ترک کرد تا به دژِ باستیانی، اولین محل ماموریت خود برود". با مادرش خداحافظی می کند؛ اما نه آنچنان گرم و خواستنی، که برای خواننده به تصویر کشیده شود. "دوستش فرانچسکو وسکووی تا مساتی با اسب دنبالش رفت. صدای سم اسب در خیابان های خلوت می پیچد".

مسافت راه تا قلعه، بسیار بیشتر از چیزی ست که دروگو انتظار دارد و طبعا"، قلعه، جایی پرت و دور افتاده است. در مرز با صحرایی وسیع و خالی از سکنه در شمال: بیابان تاتارها. به قلعه که می رسد، نه تنها درمی­یابد که قلعه و شکوهش، بسیار با تصوراتش فاصله دارد، بلکه اعزام او به آنجا، بی شباهت به تبعید نیست. اولین تصمیم او، این است که در اولین فرصت و تا دیر نشده، تقاضای انتقالی داده و به شهر برگردد.

این، شروع قصه ی رمان "بیابان تاتارها"، از "دینو بوتزاتی" است، که در سی فصل(نسبتا کوتاه)، با زمانی خطی، و از زاویه ی دید سوم شخص دانای کل روایت می شود. شروع رمان، فضایی کافکایی را به یاد می آورد؛ همان فهمیدنِ "اشتباه"ی بودن*. "جووانی دروگو"، شخصیت اصلی داستان، با تصوری خاص از خود و آنچه انتظارش را می کشد وارد قلعه می شود و در همان لحظه های اول، قصری از آروزها و تصوارتش فرو می ریزد. در ادامه ی داستان، همراه با گذر تدریجی زمان، خواننده با تصمیم او، برای ماندن یا رفتن مواجه است که به نوعی نقطعه ی عطفی در داستان محسوب می شود، اما این پایان کار نیست. این تصمیم مهم، تقریبا در یک سوم ابتدایی داستان رخ می دهد، و بقیه ی داستان، روایتی از دوران طولانی از زندگی او به عنوان سرباز است.

تمام هم و غم دروگو، کسب افتخاری بزرگ، در کسوت سرباز و سربازی ست. از این رو، درست تر این است که به جای عبارت "زندگی او به عنوان یک سرباز"، گفته شود که برای او، تمام معنای زندگی، سربازی ست. شاید بسیار باشند کسانی که زندگی شان، در نظامی گری و سربازی می گذرد(زندگی شان سربازی ست)، اما آن هایی که نظامی گری زندگی شان است چه؟ "دینو بوتزاتی"، با زوایه ی دید دانای کل، و زمانِ عموما "حال" افعال_که به نویسنده اجازه می دهد بیشتر به تحلیل ذهنیات و درونیات شخصیت بپردازد)، از رهگذر روایت قصه ی چنین شخصی، به انسان، آروزها، تنهایی ها و رنج های او نگاه کرده.

..............................................................

* رمان ناتمام "قصر" از کافکا، یکی از بهترین نمونه ها در این زمینه است. شخصیتی که برای شغل "مساحی" قصد رفتن به قصر و زندگی در آنجا را می کند، اما به او می گویند که در قصر، ابدا" به چنین حرفه ای نیاز نیست. نمونه ی شاخصی از این دست شروع هم در سینما، فیلمی ست به نام "مرد مرده" از "جیم جارموش". آنجا "ویلیام بلیک"، با سودای اینکه برای شخص متمولی حسابداری کند، راهی جایی پرت و دورافتاده می شود، جایی که بر خلاف آنچه به او گفته شده، نیازی به او ندارند.

هر چند شروع داستان و برخی فضاهایی که بوتزاتی خلق می کند، شباهت تقریبا زیادی به آثار کافکا دارد، اما اساسا"، ادامه ی داستان و تصمیمی که شخصیت قصه ی او می گیرد، با آثار کافکا تفاوت های زیادی دارد(چه در نوع روایت، چه در پیرنگ قصه).

..........................................................

پ ن: خواندن این یادداشت، از وبلاگ "میله ی بدون پرچم" را به شدت توصیه می کنم.

مشخصات کتابی که من خواندم:

بیابان تاتارها

دینو بوتزاتی

ترجمه ی سروش حبیبی

انتشارات کتاب خورشید- چاپ دوم اردیبهشت 1389.


مدفون در برف های نیامده ی دی ماه

تمام این صفحه ی سپید، و همین خطی که وصله ناجوری ست بر تن آن،  شعری ست، که نویسنده توان شکستن سد آن را ندارد. شکستن سطرها. و این نوشته ها، این وصله های ناجور، بازماندگان یک خواب هستند. بازماندگان رویایی به نام شعر. رویایی به نام زندگی.

می خواهم دیگری باشم

دکتر، از احوالم پرسید، و اینکه چرا دمغ به نظر می آیم. یعنی ناراحتی؟ این طور پرسید. گفتم طبیعی ست. از خواص آذر است، ماهِ آخر پاییز. نرم و انگار با کمی خودداری، خندید. به دست هایش نگاه کردم، که دورِ لیوان گرم از چای اش، حلقه شده بود. گفتم، ناراحت نه. فقط چیزهایی هست که هر سال همین وقت ها، به جانم می افتد. به جانِ منی که انگار قرار است با آن خداحافظی کنم. انگار با رفتنِ به پله ی بعدیِ سن و سال، به شهر دیگری خواهم رفت. با خانه ها، خیابان ها، . چهار راه های دیگری. گفتم دکتر، چهارده چهار راه را گذراندم، تا به اینجا برسم. اینجا که شاید کسی پیدا شود که بتوانم کلمه ای با او حرف بزنم. با آن همه "طوفان هایی که سر چهار راه ها انتظار مرا می کشند".

گفتم با اینکه زندگی را دیده ام، بارها و بارها، سال ها و سال ها، که عجیب یکنواخت و یکسان بود. حتی از چشم آن همه دیگرانی که من بودم، عجیب تکرار می شد، هر بار، که به تاریخ تولدم نزدیک می شوم، انگار زندگی را می بینم که جلوی چشم ام کرشمه می آید. مزورانه پیچ و تاب می خورد. هزار رنگ می شود. و دیگران، صمیمانه تولدم را تبریک می گویند. با آن چیزهایی که من از زندگی دیده ام.. از تولد، از تولدهای دوباره.

بعد دکتر گفت:«بعد چه... پس حالا چه کار باید بکنیم... گوشی های تلفن مان را خاموش کنیم تا تبریک کسی را نشنویم..؟».

گفته نه دکتر. به عکس.  آمدم اینجا بهت بگویم که من چشم هایی دیده ام، که شب بودند. دستانی، که روز. آمدم اینجا که بهت بگویم، حالا، و در این جایی که هستم، می خواهم چشم هایم را ببندم و بگذارم زندگی ... .

شاید در زندگی هایی که نکرده ام، خنده هایی شنیدم باز، چنان گرم که یخچال های قطبی را ذوب کنند. و چشم هایی را ببینم که می خندند. خنده در برف، خنده در شب، در آفتاب. خنده هایی که از پس آن ها، بهمن ها مدام فرو می ریزند، تا پایان سال.

.....................................................

برای "آ-و": چشم هایش که "بسیار چیزها که در آن هاست". 


.................................................

رفقا، بر می گردم، و کامنت ها را جواب می دهم. عذر تقصیر و عرض تشکر :).