دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

"گچِ کُشته" یا "شانه کنی یا نکنی آن همه مو را"

نشسته‎ام تا مقاله‎ای درباره‎ی ادبیات-فلسفه بنویسم. مقاله‎ای که در زندگی من سرِ درازی داشته اما مدت زمان زیادی خودم ملتفت آن نبوده‎ام. حالا، بعد از چهل و هشت سال سن و بزرگ کردن دو بچه، نظرم این است که برای هر کسی مهم تر است که قبل از اینکه مساله‎ی اسپینوزا را بداند، یا دنبال راه جدیدی برای اثبات رابطه‎ی فیثاغورث باشد، یا دیالیکتیگ هگل را بتواند تدریس کند و مسائلی از این دست، باید از خودش، به نحوی سوال کند که "گچ کشته چیست؟ یا ما چرا گچ را می‎کشیم و به چه کارمان می‎آید؟" البته که این یک استعاره است. در اینجا، اگر بشود اسم این نوشته را حکایت گذاشت، اسم من هیچ اهمیتی ندارد. تا جایی که به این نوشته مربوط است کافی‎ست بدانیم که من بیست سال فلسفه تدریس کرده‎ام. اوایل در دبیرستان‎ها و بعدتر در کلاس‎های خواب آلود دانشگاه‎ها. عموما هم فلسفه‎ی جدید؛ ویتگنشتاین، شوپنهاور،دکارت، هگل و... . ده سال پیش، مقاله‎ای نوشتم در باب رابطه‎ی فلسفه و ادبیات، به ویژه شعر.البته از زاویه‎ای خاص که آن هم نقش زبان در شعر، برای به تصویر کشیدن هستی بود. عنوان مقاله‎ام بود "ادبیات، به چه کارِ یک فلسفه‎دان می‎آید؟" در این مقاله، ادبیات صرفا بیانی از جهان شمرده شده است که سلیقه‎ایست و با هر سلیقه‎ای هم جور نیست. در واقع ادبیات و شعر، فقط بازنمودی از جهان ارائه می‎دهند. تا جایی که اطلاع دارم، این مقاله توسط دو نفر نقد شد. یکی از این نقدها تقریبا تمام پایه‎های استدلالی مرا زیر سوال برد. این همان مقاله‎ای بود که بعدها و هر چه بیشتر زمان گذشت، با دقت بیشتری مطالعه‎اش کردم و به ابعاد مختلفِ آن فکر کردم. نویسنه‎ی مقاله، استاد ادبیات نمایشیِ دانشگاه هنر اصفهان بود، به نامِ "رضا پیرحیاتی". رفته رفته که این مقاله و دیوانِ حافظ  را بیشتر مطالعه کرده‎ام، دریافته‎ام که بسیاری از حرف‎های همسرِ شاعرم که از هم جدا شده‎ایم را درست نمی‎فهمیده‎ام. حالا، ماده‎ی اولیه و صورت خام بسیاری از استدلال‎های آقای "پیر حیاتی" را در حرف‎های همسرم شناسایی کرده‎ام. او، ایمان گسست ناپذیری به ادبیات و به ویژه به شعر داشت. یک روز که دعوای‎مان بالا گرفته بود، برای اینکه بیشتر بتوانم اعصابش را به هم بریزم، به "دیوان حافظ" که روبه رویش باز بود و چند دقیقه پیش میخواندش اشاره کردم و گفتم :تمام چیزی که تو از این دنیا فهمیده‎ای، حرف‎های این پیری‎ست که فقط بلد است مدام پیاله‎ها را پُر و خالی کند". بر خلاف انتظارم، آشفته که نشد هیچ، انگار آرام‎تر شد. برگشت طرفم و گفت:"خیلی عجیبه. خیلی عجیبه که احمقی مثل تو این حرف درست رو بزنه. اما خودت نمی‎فهمی چه حرف مهمی زدی. نه مطمئنم که نمی‎فهمیش. اما عجیبه که چطور یه حرف درست و حسابی تو زبونت چرخیده." سال‎های بعد که بیشتر فرصت فکر کردن داشته‎ام، مدام به جمله‎ی او فکر کرده‎ام. اتفاقا دلیل این که امروز می‎خواهم این مقاله را بنویسم، بیش از اینکه به نظریات خودم یا "پیر حیاتی" برگردد، به حرف‎ِ همسر سابقم برخواهد گشت. اسمِ مقاله قرار است بشود "گچِ کشته؛ تمثیلی در باب ادبیات - فلسفه". حدود دو ماه پیش، یک روز گرمِ مرداد تیر ماه، در تاکسی نشسته بودم و همراه پسر و دخترم فاصله‎ی منزلم تا فرودگاه را داشتم می‎رفتم. داشتیم برای سالگرد فوت همسرم به شیراز می‎رفتیم. راننده آهنگی را گوش می‎داد که شعرش برایم جالب به نظر آمد. از او خواستم صدا را بالاتر ببرد. خواننده این شعر را می‎خواند: "شانه کُنی یا نکُنی آن همه مو را، فرقِ سرت باز منم، باز کُنی یا نکِنی باز..."*. بعدا رفتم و پرس و جویی کردم و اسم شاعر و خواننده را درآوردم. این شعر، به طرز غریبی، مرا به حرفی که در آخرین دعوا به همسرم گفتم انداخت. "پیرمردی که فقط مدام پیاله‎ها را پُر و خالی می‎کند". از همان جا جرقه‎های نوشتن این مقاله به ذهنم آمد . این مقاله، تقریبا تمام مقاله‎ی قبلی‎ام را زیرِ  سوال خواهد بُرد. پیاله‎های حافظ، پُر خالی، انگار هر دو مست می‎کنند. و آن شعر، شانه کردن و نکردن مو ... حالا احساس می‎کنم که می‎فهمم همسرم از چه چیزی حرف می‎زد. می‎روم سطر و بندِ بعدی و می‎نویسم:

"گچِ کشته‎ای، حالتی از گچ است که برای ظریف کاری، در بنایی استفاده می‎شود. این گچ، بر خلاف حالت‎های دیگر گچ، خیلی دیر سِفت می‎شود و فرصت زیادی به بنا می‎دهد تا هر کاری می‎خواهد با آن بکند. شعر حافظ، با آن پُر و خالی کردن مداوم پیاله‎ها، که هر دو مست می‎کنند، مثل درست کردن گچ کشته می‎ماند. طریقه‎ی درست کردن آن اینطور است که مقداری گچ را به آب اضافه می‎کنیم. همین که گچ خواست خودش را بگیرد، دوباره به آن کمی آب اضافه می‎کنیم و وَرز می‎دهیم. این کار را آنقدر اضافه می‎کنیم تا جانِ گچ و چسبندگی آن، گرفته شود. به این گچ، گچِ کشته می‎گوییم. کاری که حافظ و در حالت کُلی ادبیات با کلمات و واژه‎ها می‎کند همین است. او آنقدر پیاله‎ها را پر و خالی می‎کند تا مستیِ پیاله‎ی پَر و خالی برایش یکی می‎شود. این راهی‎ست که او جهان را با آن شکل می‎دهد. یا بهتر است بگویم او به این طریق و از طریق این زبان، شکل تازه‎ای از جهان را می‎سازد یا ارائه می‎دهد... ."

دوست داشتم همسرم این مقاله را بخواند و از نظر خودش ایراداتش را بگوید. همین طور، دلم می‎خواست روزی به او گفته بودم "شانه کنی یا نکنی آن همه مو را، فرقِ سرت باز منم... باز کنی یا نکنی باز." حالا به جمله‎های بعدی مقاله فکر می‎کنم.

(14 مرداد 94)

........................................................................................................................

شعر از رضا براهنی و آهنگ از محسن نامجو.

این آهنگ را می‎توانید از اینجا بشنوید

کِش یعنی سردرد... رنج یعنی خورشید

1)

در بعدالظهری تابستانی

در جاده ای برهوت

هیچ امیدی نیست

به آمدن اتوبوس بعدی

(مرداد 92)


2)

سایه‎ی یک سایه‎بان

دورِ خودش می‎چرخید.

و سایه‎ی مردی که رفته بود

داشت کِش می‎آمد.

انگار دستش به نیمکت چسبیده بود


3)

در ایستگاهِ اتوبوسِ بعدالظهری تابستانی

دستانم را بالا آوردم

عقربه‎ها در هوا شناور شدند

تمامِ زمان‎ها را نشان دادند

(مرداد 94)

.........................................................................................

عنوان ترکیبی از قطعات مختلفی از حسین پناهی

هنوز زنده ایم

آغاز "برج نُه"، به خانه برگشتم. "سبزه ی فراموشی" کنار اتاق مادرم را یخبندان خشکانده بود و اثری از آن برجا نبود. همه چیزی نسبت به گذشته دگرگون شده بود. شقیقه های برادران و خواهرانم سپید گشته و اطراف چشم هاشان چروک افتاده بود. «هنوز زنده ایم»؛ این تمام چیزی بود که می توانستیم بگوییم. برادر بزرگترم کیسه یادبودی را گشود و گفت:«به موی سپید مادر ادای احترام کن. همچون اوراشیما با جعبه ی جواهرش، تو نیز بر ابروهایت گرد پیری نشسته است»*. آنگاه همگی لختی گریستیم.


.........................................................................................

* ارجاع داردبه افسانه ی "اوراشیما". او لاک پشتی را نجات داد و لاک پشت برای قدردانی او را به "قصر اژدها" برد. اوراشیما زمانی را در قصر گذراند و سپس جعبه جواهری را به او دادند با این تذکر که نباید درش را بگشاید. چون او به خانه بازگشت، دریافت که همه چیز دگرگون شده است و هنگامی که درِ جعبه را باز کرد، ناگاه خود به پیرمردی بدل شد با موی سپید.


(از کتاب "سفر باشو")

حالا کم نورترین ستاره را نگاه کن، که از تو دور و دورتر می شود

گوش کن عمو مجید! انگار دختری دارد لالایی می‎خواند، نه؟ نه، نه! انگار دارد بادهان بسته، صدای ریتمِ ترانه‎ای شبیه به لالایی را از گلویش بیرون می‎دهد. "هوو هوو هوو... هیی هیی هیی.." حالا ناله‎ها نازک و نازک‎تر شدند، درست؟ انگار جلوتر از ما، ، مردیپشت به باد ایستاده و نِی می‎زند. باد، بیشتر صداها را با خودش می‎برد. یا شاید هم فقط باد است که در ناودان های خشک و خالی می پیچد.

 می دانم خسته ای. پس گوش کن عمو مجید. بگذار برایت کمی حرف بزنم. حال کم نورترین ستاره را نگاه کن که از تو دور و دورتر می شود. عمو مجید، آن روز را یادت نیست، هست؟ آن موقع که باهات حرف زدم. خواستم از دلت در بیاورم. فکر نمی کنم یادت باشد. تو همیشه انگار یا داری توی آسمان کفتر هوا می کنی یا مدیر برنامه ی مورچه ها هستی. آن روز، نزدیک ظهر بود، اخمالو از خواب بلند شده بودی و از من دلخور بودی. حق با تو بود. بهتر بود به جای سیگار کشیدن و دوره کردن مکاتب فلسفی و ادبی، توی خیابان وِل می گشتیم و سیگار می کشیدیم. حق با تو بود. وسوسه ی ولگردی، من را هم هیچوقت راحت نگذاشت. نمی دانم آن روز برایت این را تعریف کردم یا نه؟ گفته بودم؟ به هر حال موقع خوبی ست، گوش کن. پیرمردی را می شناختم که ولگردی و دانه پاشیدن برای گنجشک ها و کفترها را مثل تو دوست داشت.  او هم مثل تو همیشه ردِ نگاهش در آسمان، کفتر می پراند. او به ولگردی در خیابان ها و پاشیدن دانه ادامه داد، تا اینکه آلزایمر گرفت. بعد از آن ازدر پانسیونی ازش نگهداری می کردند. آنجا دوستانی هم پیدا کرد. به پیزنی هم علاقه مند شد و اسمش را به یادِ یکی از معشوقه هایش، "مینکا" گذاشت، "مینکا" در اصل فقط یک بازی ساده و ب یخطر با حروف و کلمه بود. او این کلمه را دوست داشت. پس به جای "مینا"، یعنی اسم آن دختری که او دوستش داشت، می گفت "مینکا". او با دوستانش تلویزیون تماشا می کرد و در حیاط پر درخت آنجا قدم می زد. اتاق خوبی داشت. یک میز تحریر و کاغذ، به هر اندازه که بخواهد بهش دادند تا هر چه قدر دلش می خواست بنویسد. مرض نوشتن اش هیچ وقت خوب نشد. شنونده ی خستگی ناپذیر نوشته هایش هم پیرمردِِ آلزایمری هم اتاقی اش بود. یک روز صبح، آن پیرمرد یادش رفت از خواب بلند شود. اینطور شد که تا پس فردای آن روز، پیرمردی که می شناختم، در تنهایی می نوشت، قصه هایش را با صدای ملایم می خواند و به کفترهایی که به تراس اتاق می آمدند دانه داد. تا اینگه پس فردا، وقتی که رفته بود توی تراس و دانه می پاشید، از تراس به پایین پرت شد. از آن زمان تا حالا، از میان همه ی حدس ها و شایعاتی که در مورد علت حادثه پخش شده یا فقط جایی گفته شده، من هیچ کدام را درست ندیده ام. یا بهتر است بگویم که نپسندیده ام. من همیشه ترجیح داده ام حدسی را که یک پسر بیست و پنج ساله می زد باور کنم، آن هم در اصل یک حدس نبود، بلکه قصه ای بود که  آن پسر، یک روز سردِ زمستانی از خودش درآورد و برای دوستش تعریف کرد. تعطیلات میان ترم دانشگاه بود و پسرک قصه ی ما و دوست اش،در خوابگاه مانده بودند. در هر طبقه ی خوابگاه، دستِ بالا پنج شش نفر بودند. در راهروها که راه می رفتی، صدایِ دمپایی یا کفش روی کاشی های کف، به دو سرِ انتهایی راهروها و دیوارها می خورد و برمی گشت. انگار چند برابر می شد.

دو پسر قصه ی ما، نشئه می کردند، فیلم می دیدند، چای می خوردند و در خیابان های خلوت عصرگاهی قدم می زدند و می خوابیدند.در هر صورت، تقریبا سه هفته ای برنامه همین بود. فقط ممکن بود ترتیب آن کمی عوض شود. آن روز غروب، پسرِ بیست و پنج ساله، همین طور که در پیاده رویِ نشئه گی شان، کلافِ حرف در جهت های مختلف باز و پخش می شد و گم می شد، همین جوری و احتمالا بدون دلیل، تصمیم گرفت قصه ی روزها و سال های پایانی یکی از نویسنده های مورد علاقه اش را برای دوستش تعریف کند. نویسنده ای پیر. گفت:«او چند سال، تقریبا هر روز توی خیابونا وِل می گشت. ارزن و گندم می خرید و واسه کفترا و گنجشکا می ریخت رو زمین و لبه ی آب نماها و پل ها. و البته به نوشتنم همین طور ادامه می داد، حتی تا آخرِ عمرش. به خاطر آلزایمرش، توی یه پانسیون ازش نگهداری می شد. یه هم اتاقی داشت که به قصه ها و چیزهایی که اون می نوشت با ولع گوش می داد. شاید هم فقط براش از هیچ چی بهتر بود، اما خلاصه اینکه گوش می داد. تا اینکه هم اتاقی ش که اونم آلزایمر داشت، یه روز صبح از خواب بیدار نشد، انقدر آروم خوابیده بود که انگار فقط یادش رفته باشه که باید بیدار بشه. نویسنده هم نوشته ش رو برای خودش خوند. دو روز بعد از رفتن هم اتاقی ش، یه روز صبح، اون توی تراس داشت برای پرنده هاش دونه می ریخت که یه مرغِ مینا رو دید که اومده بود اون طرفا می چرخید... اینا رو بعدا یه نفر که از توی تراس بغلی ماجرا رو دیده تعریف کرده.. میگه پیرمرد نویسنده همین طور صدا می زد "مینا.... مینا..." بعد با دست پاچگی گفته بود "مینکا... مینکا.. صبر کن... صبر کن تا یادم نرفته بنویسم اش.. باید تا یادم نرفته بنویسم اش" بعد همین طوری که با خودش زمزمه می کنه، میاد بره سمت کاغذهاش ، که به اشتباه میاد این طرف تراس.. پاش می خوره به لبه و پرت میشه پایین... شاید هم جهتِ در تراس رو یادش رفته بوده.." مینکا... مینکا. بازی با حرف و کلمات. پیرمرد دوست داشت تو اون لحظه باز با کلمه ها بازی کنه.. احتمالا می خواسته بره بنویسه مینکا.» خوب گوش کن عمو مجید! صدای زمزمه ی دخترک داره خفیف تر میشه. "هوهوهو... هیی هیی هیی...". حالا به کم نورترین ستاره نگاه کن که از دور و دورتر می شود. بعد بخواب. خسته ای.


...................................................................................................................

عنوان: از رمانِ "افسون گرانِ تایتان"/ "کورت وونه‎گات".

رنج ما قوی‎تر از مشروبه


حق با تو بود

می‎بایست می‎خوابیدم

اما چیزی خوابم را آشفته کرده است...

می‎دانی؟

انگار چرخ فلک سوارم

انگار قایقی مرا می‎برد

انگار روی شیب برف‎ها با اسکی می‎روم

.......................................................................

عنوان و شعر از حسین پناهی