دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

یوحنا 14:1

نوشتنِ این کلمات را

به مردی عامی واگذاشته ام.

و هیچ گاه آن کلماتی نخواهند شد که میخواهم بگویم

بلکه تنها سایه ای از آنها خواهند شد....

(خورخه لوییس بورخس // از شعری با عنوانِ همین پست)

......

من بر اثرِ علاقه ی بی سبب

به خیلی از این مردم ساده

مفت به این یقین رسیده ام

که من هم می توانم

که مثلِ خیلی از این مرم ساده

ساده باشم...

(سید علی صالحی)

گوئندورِ کبیر

گوئندورِ کبیر*، وقتی که مرگ میاد بالای سرش و باهاش گپِ می زنه، ازش یه چیز می خواد. میگه «تنها به من بگو، که بود آنکه به من خیانت کرد؟؟"»

تصویر اون رو به رو بود. من تصور کردم که همه چیز، همه ی چیزی که باید می بود اونجاست. اون جلو. پشتِ قابِ شیشه. می شد همه چیزش رو دید. درختهاش، آدمهاش، خیابونهاش. چیزی که اونقدر واقعی بود. اونقدر جورواجور و پر رنگ. منم دست زدم به تنها کاری که باید می کردم. پرواز کردم توی قاب تا برسم. اما اونجا آینه بود. با آبیِ بیکرانِ خالی ای پشتِ سرش. آینه؛ چیزی که گذشته ها رو نشون می ده. یا اونچه تا حالا گذشته. نه شیشه، که تقریبا آینده رو. انگار همه چیز دروغ بود. لااقل اینطور به نظر میاد. آینده ای که گذشته ست. گذشته ای که به جاش آینده نشسته.

 و مرگ به گوئندور جواب می ده:«خیانت در همه چیز است گوئندور... در همه چیز.»

و حالا تصویر، داره با مردِ معلقی همراهِ خرده های شیشه و چیزهای دیگه ای که در حالِ فورانه پرواز می کنه. مثلا خون. مثلا آب. مثلا اشک. مثلا بارون. یا تیکه ای از هر چیزی که توی زندگی داشته. خرده های شیشه گاهی تصویر رو تار می کنن. پس باید خوب تصویر رو نگاه کنم. تنها کاری باید بکنم. لااقل باید گهگاه چیزهایی برای دیدن وجود داشته باشه. یا شنیدن یا یه چند تا چیزِ جزئیِ دیگه، تا بتونم وقتی سرِ سفره می شینم، لااقل دو لقمه بلومبونم(به قولِ سلین). همین دو لقمه هم خودش چیزیه؛ از زندگی.

......................................

برای پوریا ماهان/ برای حرف هایی که که در جواب یکی از کامنت هام در اینجا نوشته و از سلین حرف زده و از "سفر به انتهای شب".

سلین، در یک کلام، قیامت به پا می کنه. همین.

* "گوئندورِ کبیر"، و گفتگوش با مرگ، اشاره داره به رمانِ "مرگِ قسطی" از فردینان سلین.

پاییز


پیرمردِ لالِ اتاقِ بغلی

وسوسه شد زنش را صدا بزند.

دهانش را باز کرد

هزار مرغِ مُقلِد

از دهانش کوچ کردند....

......................................................................


تختِ یک نفره


چشمکِ ستاره ها،

خوابِ مرا خراب می کند؛

من این بوده ام.

این،

 دیگریست که در من شعر می گوید.

(برای "ا. نامدار")

...............................................

بشنوید(موسیقیِ متنِ فیلمِ "21 گرم". آهنگ، ساخته ی "گوستاوو سانتولالا"):

can emptiness be filled