دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

کلیدر(3)

کلیدر و بحثِ تعددِ شخصیت ها

داستانِ "کلیدر" که به حجمی حدود 3000 صفحه می رسد، شخصیت های متعددی را در بر می گیرد. در یک تقسیم بندیِ کلی، می توان شخصیت ها را به دو دسته تقسیم کرد(همان طور که در یادداشت قبل(کلیدر(1) ذکرش رفت): 1- کُردهای تبعیدی 2- خراسانی ها. در "کلیدر"، از هر دو دسته، هم شخصیت های قوی داریم هم ضعیف و پرداخت نشده یا گاه شخصیت اضافه(یا دستِ کم تا حدی اضافه). برای نمونه ای مهم، وقتی که داستان با شخصیت مارال شروع می شود و این طور می گوید که "مردمِ کُرد به شخصیت و وجودِ مارال خیره و جذب شدند، با اینکه به مردمِ کُرد بسیار دیده اند"(نقلِ به مضمون) انتظار داریم که شخصیتِ او، تا این اندازه پرداخته شود که در انتهایِ کار، ما را هم با راوی هم نظر کند. اما شخصیت مهم و تاثیر گذاری همچون مارال، که همسر و معشوقِ گل محمدِ سردار است، رفته رفته در روند داستان کمرنگ تر و کمرنگ تر می شود و جز توصیف هایی تکراری و شخصیتی منفعل، دیگر چیزی از او نمی بینیم مگر در انتهای داستان که تلاش شده او از او شخصیت تاثیرگذار و فعالی تصویر شود. حتی بعضا چندین و چند فصل از داستان می گذرد و خواننده اشاره ای هم از مارال نمی بیند. بدیهی ست که منظورِ نویسنده ی اینجا، از پرداختنِ به شخصیت، بحثِ مقدار کمی نیست، بلکه کیفیت شخصیت پردازی ست، اما نکته اینجاست که در روایت های رئالیستیِ اینچنینی که رویدادهای آن با جزئیات فراوان و مفصل ارائه می شوند، معمولا کیفیت پرداختِ شخصیت، متناسب با مقداری از روایت است که به او می پردازد. در نقطه ی مقابلِ مارال، بلقیس، مادرِ خانواده ی کلمیشی ست. دولت آبادی به خوبی شخصیتِ او را ساخته و پرداخته کرده است؛ بدون اینکه الزاما در واقعه ی مهمی، تاثیرِ مستقیم یا اولیه داشته باشد. از میانِ شخصیت های بومی و خراسانیِ داستان هم می توان مثال هایی از این دست زد. مثلا "بابقلیِ بندار" مباشرِ اصلیِ ارباب و فئودال بزرگ "آلاجاقی"،که آدمی مکار و حیله گر و نان به نرخ روز خور است. درست که شاید برخی جاها، بیشتر به سمتِ "تیپ" فروکاهش پیدا کند، اما عمدتا دولت آبادی خوب از پسِ تصویر و معرفی او برآمده. روایت، به خوبیِ او را برای ما قابلِ لمس و شناخت می کند. در نقطه ی مقابلِ این قوت، دو شخصیت(دو برادر) هستند به نام هایِ "قدیر" و "عباسجان". پسرهایِ فردی به نام "کربلایی خداداد" که زمانی مردی دولتمند بوده و در کشاکشِ زمانه، عقل و زورِ امثالِ بابقلی بندار که به جای ساربانی و کاروان داری، رو به زمین داری و مالکیت آورده اند، به او چربیده است. آنچه برای دولت آبادی مهم بوده، این بوده که شخصیتِ تیپا خورده و عقده ای این دو برادر و تصمیم هایی که می گیرند و کنش و واکنششان با مردم را تصویر کند. اما متاسفانه، لااقل در موردِ یکی از آنها(عباسجان) که یک شیره ای مافنگی ست، به زیاده گویی و انحراف کشیده شده است. در بعضی از بخش ها، چندین بخش به او اختصاص می یابد. علاوه بر اینکه نه تنها از او "شخصیت" ساخته نمی شود(جز در موراد معدودی که شمه هایی دیده می شود) و او عموما در حدِ یک تیپ باقی می ماند. آدمی که بنا به روایتِ راوی، سراسر نفرت و انزجار است. راوی هم از هیچ فرصتی دریغ نمی کند تا این معنی را در مغزِ خواننده فروکُند. این یکدست نبودنِ قدرت شخصیت پردازی، به روایت کلیدر ضربه بسیاری وارد کرده. توزینِ داستان، با اثری که هر شخصیت در محتوا و موضوع اثر دارد(لااقل آنچه من از محتوای کلیدر دریافت کرده ام) همخوانی و تناسب ندارد.

شرح و تفصیل و شاخ و برگ دادن به روایت(که احتمالا در یادداشت بعد به آن می پردازیم) و تعددِ شخصیت ها، می تواند برای به تصویر کشیدن ساختارِ اجتماعی،فرهنگی و آداب و رسوم و اخلاقیاتِ یک جامعه یا یک گروه، نقطه ی قوتی به حساب بیاید_ کما اینکه دولت آبادی در این زمینه به خوبی عمل کرده و هم قومِ کُرد هم خراسانی ها و عقایدشان را به خوبی در قالبِ یک زندگی و یک داستان روایت کرده_ اما این همه ی ماجرا نیست. درست است که ما ادبیات داستانی را می خوانیم و با جنبه های تاریخی، جغرافیایی، مذهبی و اقتصادیِ جهانِ داستان آشنا می شویم_و وجود آن برای رمان حتی الزامی ست_ اما زیبایی های فرمی کار، جنبه های روایت شناسی، لذتِ خواندن و چندین و چند موضوع دیگر هم بسیار مهم هستند. اگر بخواهم روشن تر بگویم، اگر قرار باشد ما رمانی را بخوانیم تا صرفا با تاریخ یا عقاید یک منطقه آشنا شویم، بهتر است که سراغ کتاب های تاریخی برویم، اما دستِ کم گمان من این است که مخاطبِ ادبیات داستانی، به دنبالِ اینها و چیزهایی فراتر از این هاست.


کلیدر(2)

نویسنده ی اینجا گفته بود که دوست دارد که اگر فرصت و حوصله دست بدهد، بیشتر از "کلیدر" حرف بزنیم. این هم آن فرصت. از آنجایی که با یک رمان حجیم طرفیم و از طرف دیگر، تعریف و تمجید و غلو و تخطئه و نقد پیرامون آن زیاد است، بحث ها را تا جای ممکن به مباحث جزئی تر بخش خواهیم کرد تا لااقل بدانیم از کجا شروع کرده ایم و به کجا رسیده ایم؛ بفهمیم چه چیزی دستگیرمان شده.

آن طور که در مقدمه ها نوشته اند(همین طور در مصاحبه های محمود دولت آبادی آمده)، نوشتنِ "کلیدر"در حدود 10 سال طول کشیده است. یکی از اولین چیزهایی که در اینگونه داستان ها مهم است، حفظِ ریتم و یکدستی و قوت اثر در سراسر کتاب است. چرا که در طولِ زمان نوشتن داستان نویسنده احوال و افکار متفاوت و زیادی را تجربه خواهد کرد. این احتمال هست که این حال ها، روی سیر نوشتنِ او نیز تاثیر بگذارند. از این نظر، روی هم رفته "کلیدر" تا حدِ زیادی موفق بوده اما در برخی جاها، ضربه های بزرگی خورده. عمده ترینِ این تاثیراتِ منفی، بیراه رفتنِ سیر روایت است. یا پرداختنِ بیش از حد به برخی رویدادهای داستانی. جدا از این که سلیقه ی هر خواننده ای چیست یا حتی اینکه از نظرِ فنی(یا مباحثی که کم و بیش در این حوزه قرار می گیرد) چه طور به داستان یا روایت نگاه می کند یا آن را می سنجد، در مورد هر قطعه یا بخش از روایت یا داستان حق دارد این سوال را بپرسد که "چرا این قسمت نوشته شده"؟ ما این سوال را کمی تغییر می دهیم و می پرسیم "اگر این بخش معین از روایت حذف شود، چه اتفاقی برای آن می افتد؟ ضعیف تر می شود یا قوی تر"؟. این سوال، در موردِ رمانی مانند کلیدر، حتی موضوعیت بیشتری هم دارد، چرا که اصلا این رمان رئالیستی ست و همچنین به طور کامل از سنت ها و سبک های کلاسیک ها بهره برده است*. برای بحثِ بهتر در این باره، می شود چند موضوع را تفکیک کرد. یکی بحثٌ شخصیت ها(تعدد شخصیت در آثاری همچون کلیدر) و دیگری سیرِ روایت و شاخ و برگ هایی ست که نویسنده به آن می دهد(همان بحثی که ابتدای این متن آمده است). یادداشت بعد، به طورِ خلاصه، گذری بر بحثِ تعددِ شخصیت در کلیدر دارد.

.......................................................

* برای روشن تر شدنِ بحث، توضیح می دهد که اگر جریان ها و سبک های متاخرتر مانند پست مدرنیست ها یا جریان بیت(یا نسلِ بیت) مثلا به غایت مندی هر جزء از یک اثرِ هنری چندان معتقد نیستند، این مهم در تفکر و شیوه ی کلاسیکی، تقریبا بر عکس است. بر همین اساس، از اثری که خودش را کلاسیک معرفی می کند، واجب تر است سوال مذکور را بپرسیم.

کِلیدَر(1)

"کِلیدَر" نوشته ی محمود دولت آبادی، رمانی عظیم در 10 جلد(چاپ شده درپنج مجلد) و حدودا" 3000 صفحه ، که از 23 بخش تشکیل شده و هر بخش به فراخورِ داستان، شامل دو، سه یا چهار بند است. همان طور که در بین رمان های حجیم دیده می شود، کلیدر نیز در برگیرنده ی داستان ها و شخصیت های متعددی ست که به طورِ کلی می توان آنها را به دو دسته ی "کردهایِ تبعیدیِ ایل نشین" (خانواده ی کلمیشی) و "خراسانی ها" تقسیم بندی کرد. داستانِ محوری  رمان_که بیشتر داستان های فرعی و خرده روایت ها حول آن می گردند_ داستانِ زندگیِ مرد کُردِ ایلیاتیِ به نامِ "گل محمد" است؛ داستان عشق و عاشقی او، یاغی گری اش، به قدرت رسیدن و به دست آوردن جایگاه مردمی و بالاخره سرشاخ شندنش با حکومت. این داستان یا قصه ی محوری، بر اساس واقعیت بوده. واقعیتِ سر شاخ شدنِ فردی آزادی خواه به نام گل محمد و خاندانِ او(خاندان کلمیشی) از ساکنان حوالی نیشابور با حکومت وقتِ حوالی سال های 1320 تا 1325.

روایت داستان، با دخترِ کُردی به نامِ مارال(دختر داییِ گل محمد) شروع می شود که برای ملاقات با پدرش راهیِ زندان است. او که به دلیل مشکلاتی قصد دارد محلِ زندگیِ فعلی اش _که جدا از خانواده ی کلمیشی ست_  را ترک کند، به توصیه ی پدر و رغبتِ خودش، راهیِ محل زندگی خاندان کلمیشی می شود تا با آنان زندگی کند. همین می شود که سرنوشت او با سرنوشت خاندان کلمیشی گره می خورد. گِرِهی که از عشق آتشینِ بین او و گل محمد شکل می گیرد.

زمانِ داستان، در اوایلِ به قدرت رسیدن محمدرضا پهلوی ست و فضای ملتهبِ سیاسی و اجتماعیِ آن زمان. در برهه ی زمانی ای که داستان می گذرد، اوضاع معیشت مردم ایل نشین، به دلیل کمبودِ بارش و شیوع بیماری و مرگ و میر میانِ دام هایشان، به وخامت کشیده شده. با این حال، دولت از وصول مالیات از آنها بر طبقِ سیاهه های سال های قبل از خشکسالی و "بُزمرگی" کوتاه نمی آید و مامورانش را برای گرفتن مالیات راهی محل زندگی ایل نشینان می کند. چندین و چند عامل دست به دستِ هم می دهد و موجب می شود که گل محمد به کمکِ عمویش، دو مامور اخذِ مالیات را سر به نیست می کند. همین شروعِ یاغی گریِ گل محمد و دار و دسته اش می شود. یاغی گری ای که در نهایت به طرف شدن با دولت و تلاش برای گرفتنِ حقِ مردم(به تعبیر گل محمد و یارانش"مظلومان") از حکومت(ظالم) می شود.

"کلیدَر" که از زاویه ی دید "دانای کل" روایت می شود(البته برخی جاها، به طور استثناء، "اول شخص" روایت را به دست می گیرد) از جمله رمان های شایان توجه در ادبیاتِ داستانی فارسی در سبکِ رئالیسم(یا واقع گرایی) است. داستانی سرشار از توصیف های دقیق و مفصل. از توصیفِ صحنه گرفته، تا توصیفِ شخصیت و وصفِ طبیعت و تشریح انگیزه ها، هدف ها، تنقض ها و ... شخصیت ها. زبانِ اثر، تا حدِ زیادی متکلف است. تلفیقی از زبانِ فارسیِ دستوری و گویشِ محلی مردم خراسان. تکلف و سنگینیِ زبان روایت آن، برخی مواقع خواننده را به یادِ زبان شعرهای رواییِ "مهدی اخوان ثالث" می اندازد. این البته بی جا هم نیست، چرا که روایتِ کلیدر مملو از صنعت ها و ترکیب های شعری و همچنین خراسانی(منظور شعرِ خراسانی) است که با فضای اسطوره وارِ اثر هم نسبتا همخوانی دارد.


...........................................................

قصد دارم در یادداشت های احتمالیِ بعدی، کمی بیشتر درباره ی این رمان حرف بزنیم. تا چه پیش آید.

+ عکس، از کتابخانه ی یکی از رفقاست. این یادداشت را به او تقدیم می کنم.

کنسرت در سَر

رودی از موسیقی

فرو می ریزد در خونم.

گر بگویم جسم، پاسخ می آید: باد!

گر بگویم خاک، پاسخ می آید: کجا؟

.

.

در کانون خویش گام بر می دارم

و راهِ خود را

باز نمی توانم یافت

.........................................................

شعر، گزیده ای از شعری از اکتاویو پازِ عزیز، به اسمِ "کنسرت در باغ".

پ ن:  بالاخره این "بادِ پاییزی" که کم کم دارد خودش را آفتابی می کند، باید یک جای کار خودش را در من نشان بدهد. کارِ هر سالش است.

دیگری

چه طور می شود باور کرد که این کسی که در این عکس می خندد من هستم؟ من بوده ام؟ آن کسی که دست راستش را بالا آورده و انگار دارد چیزی را توضیح می دهد و می خندد. یا آن دیگری که پشت به افراها و کاج ها ایستاده و آفتابِ کجی روی لبخند صمیمی اش افتاده؟ حالا که انگار قرن ها از این چیزها می گذرد. چه طور می شود باور کرد من هستم؟ باید کسِ دیگری باشد.