دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

مقداری تخیلات شخصی

راننده ی تاکسی ای که حداکثر ده سال از من بزرگتر است، رقمی را برای مسافتِ حلقه ی کمربندی فرضی دورِ زمین گفت و از من پرسید که درست است؟ گفت که در یک برنامه ی مستند شنیده. گفت اگر درست یادش مانده باشد، همچین رقمی باشد. نمی دانستم درست می گوید اما به نظرم می آمد تقریبا همچین مسافتی باید باشد. بعد گفت که این چند سالی که راننده بوده(که تقریبا قسمت بیشتر عمرش بود)، مدتی را در خطِ شیراز-اصفهان بوده، مدتی را شیراز-عسلویه، مدتی را شیراز-برازجان(از استان بوشهر) و قبل از آن هم که راننده ی تریلی بوده و خیلی از شهرهای ایران را رفته. بعد پرسید که تا حالا پایم را از ایران بیرون گذاشته ام یا نه. گفتم نه. بعد گفت نشسته حساب کرده(تقریبا حساب کرده) این همه مسافت هایی را که با اتوموبیل های مختلف رفته، این همه جاده هایی را که رفته، اگر به سفرِ دور دنیا می رفت، یا اگر رفته بود، می توانسته بیشتر از یک بار دورِ زمین دور بزند. بعد آه کشید و حسرت خورد که نتوانسته و احتمالا هیچ وقت نخواهد توانست.

بعد من همچنان که به درختان و سطحِ آسفالت و زمینی که با سرعت های مختلف از زیرِ پایمان می گریختند نگاه می کردم، فکر کردم این همه که تا حالا پیاده راه رفته ام، اگر چند سالِ دیگر زنده باشم و باز هم راه بروم، به اندازه ی دورِ دنیا خواهد شد. یا من تقریبا آن را برابر می بینم. بعد چند سال بعد، وقتی که به گذشته نگاه می کنم، می توانم بگویم که دورِ دنیا را پیاده رفته ام. به خاطرِ انعطاف پذیریِ تقریبا زیادِ گذشته، که "لوییس بورخس" آن را بهتر از همه گفته و می گوید. به خاطرِ همان چیزی که بورخس آن را ضعفِ حافظه و ناتوان بودن انسان در به یاد آوردنِ کاملِ گذشته می داند. پس هر بار که گذشته به یاد آورده می شود، کم یا زیاد، تغییر می کند. حالا اگر من در یک بعد از ظهر تابستانی، کمی خودم را دست-باز تر بگذارم، می توانم اینطور خیال کنم که یک بار دورِ زمین دور زده ام. می توانم بگویم که "در گذشته"، یک بار دورِ زمین دور زده ام. و البته حتی نگاه دلسوزانه ی احتمالی یک مصاحبه گر یا سوال کننده را در چند سالِ آینده، تحمل کنم؛ بعد از شنیدن "واقعیت". چیزی شبیه آنچه بورخس خودش نقل می کند که برایش اتفاق افتاده: "می دانید، به دفعات از من سوال شده آیا فونس را می شناسم(یا می شناخته ام؟). یعنی آیا در واقع وجود داشته است؟ این امر در برابر پرسش یک روزنامه نگار اسپانیایی که روزی از من سوال کرد آیا هنوز جلد هفتم دایره المعارف "تلون، اوکبَر و ترتیوس" را دارم، چندان اهمیتی ندارد.... هنگامی که به او گفتم همه ی اینها ساختگی ست، با دلسوزی بسیار به من نگریست. او مقداری تخیلات شخصی را که در واقع چندان جدی نبود، واقعی پنداشته بود."

.....................................................................................

پ ن: "فونس" و "دایره المعارف تلون و...."، اشاره به چند تا از داستان های بورخس دارند.

این پست، بریده ی کوتاهی از داستانِ "فونس" را در خود دارد.

رویا

برای اسماعیل باباییِ عزیز:

رویاها

.........................................

برای اسماعیل بابایی عزیز، که از احوالم پرسیده بود. فکر می کنم خوبم. من فقط بعضی وقت ها، "رویاهایی از یه قماشِ دیگه" می بینم. حالا هم کم و بیش وضع اینجوریست. راستی، شما کدام یک از شخضیت های قطعه ی بالا هستید؟ یا دوست دارید باشید؟ "راوی"، "لئونار"، "لولو" یا "نفر سوم"؟. یا هیچکدام؟

لطفا گزینه ی مورد نظرتان را به "3090" یا "3060" یا "اول مارکت" و یا هیچ کوفت دیگری پیامک نکنید. گزینه ی مورد نظرتان را برای نویسنده ی وبلاگ بنویسید؛ اگر دوست داشتید :).


از یوش می روم..."هوشم بِبَر زمانی"

به کجای این شبِ تیره بیاویزم

قبای ژنده ی خود را؟؟

داس بال

مرد، چشم هایش را باز کرد، پتوی مسافرتیِ نازکش را تقریبا سریع کنار زد، در رختوابش نیم خیز شد و به تنها چیزی که جلوی چشمش بود خیر خیر نگاه کرد. بعد چشم هایش را دورِ اتاق گرداند. به رختخواب و پتوی کنار رفته اش نگاه کرد. تلخندی گوشه ی لبش نشست و با همان حالتِ کجِ صورت و لبش، گفت "هه... خواب بودم". بعد، انگار که دیوار ازش سوال کرده باشد، بهش گفت "خواب بوده". بعد تقریبا خنده اش گرفت. اول لبخندی کج و خفیف، بعد خنده. با صدای بلندتری، به همان دیوارِ سفید جلوی رویش گفت "عجیبه.... آدم بعضی وقتا احساس تنهایی می کنه...خیلی عجیبه". بعد صدای خنده اش خیلی بلند شد. شیشه ها را لرزاند. یک دسته پرستو، یا همان پرندهای که وقتِ پرواز و از آن بلندی، شبیه پرستوست و در روستای مادری اش آن "داس بال" صدا می زدند، شیشه ها را شکستند و داخل اتاق شدند. توده ی سیاهِ پرنده ها، کمی جلوی صورتش چرخ خوردند و معلق ماندند. انگار می خواستند جمعشان جمع شود. بعد در دهانِ از خنده باز مانده ی مرد فرو شدند. مرد، چشم هایِ سرخ شده و پر آبش را گشادِ گشاد باز کرد. می خواست کسی را صدا بزند و آب ازش بخواهد. اما نشد. بعد دید بالشش خیسِ آب است. و چشمانش خیس. فقط توانست سرِ سنگینش را روی بالش آنقدر بگرداند تا لب هایش به بالشِ خیس نزدیک شوند. بعد یک دسته "داس بال" را دید که آب های شورِ دریاها شنا یا پرواز می کردند. و بعد، کمی بعد، یا خیلی وقت بعد، لبخندِ خودش را دید که میانِ آب ها گریخته بود.


چاپ های سه بُعدی

اگر شهردار شهری بودم، تصویرهایی را چاپِ سه بعدی می گرفتم و در زمان ها و مکان های مختلف، در خیابان ها و پیاده رو ها و سر چهارراه های اصلی و بعضی وقت ها جلوی خانه ی یک نفر از اهالی، آن چاپ ها را جلوی چشمِ همه می کاشتم. مثلا اولِ صبح، وقتی مردمم دارند می روند سرِ کار یا کلاس یا هر چیزی، این را:

 

و عصر، یا سرِ شب وقتی از کار یا کلاسِ درس یا هر چیزی برگشتند و تو را ندیده بودند، که فهمیدند تو را دیگر هیچ وقت نخواهند دید، این را:

 

و شب، برای آنهایی که همیشه رویاها خواب هاشان را می دزدند، این:


 

و وقتی کسی از مردمم مُرد، جلوی درِ خانه اش، این یکی را:


 

چاپِ سه بعدی می گیرم و توی چشمِ مردمم می کارم.

...............................................................................

پ ن: در ستایشِ چشم.  در ستایشِ چاپ های سه بعدی دنیا. در سنایشِ آلن دلون. در ستایشِ "یک سامورایی". در ستایشِ تنهایی.