دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

.........

حکایت جوجه ای که موعد پروازش رسیده و والیدنش می خواهند از لانه به بیرون پرتش کنند، بلکم پرواز را یاد بگیرد، جکایت من است، در شروع هر سال از زندگی ام. در شروع هر فصل. در شروع بعضی روزها. نمی دانم کجا هستم. نمی دانم با این فضای بی نهایت جلوی رویم، چه کار باید بکنم. و بعد دستی به فضای خالی هُلم می دهد.

.....................................................

(بامداد 21 خرداد یک هزار و سیصد و نود و پنج)

پاییزِ پدرسالار


یک)

نویسنده های آمریکای لاتین، در داستان هایشان بسیار به جامعه هایی که حکومت های دیکتاتور بر مسند آن ها هستند پرداخته اند. برخی از این داستان ها، حوزه ی وقایع داستان(و طبعا کاوش در دیکتاتوری و مناسبات و نتایج دیکتاتوری)، کلِ یک کشور است و در برخی دیگر، حکومتی محلی(مانند رمان "پدرو پارامو" که شاخص ترین نمونه است). بیشتر این داستان ها، به پرداختِ وضعیت جامعه و زندگیِ گروه ها یا شخصیت هایی منتخب می پردازند(مانند "گفتگو در کاتدرال" اثر یوسا، که باز هم می تواند شاخص ترین نمونه در این زمینه باشد)، اما "پاییز پدرسالار"ِ مارکز، دل مشغولی اش، ساختن و تصویر کردن شخصیت و زندگیِ خودِ دیکتاتور است. مارکز اما به شیوه ی خودش به این موضوع نگاه کرده. یعنی نگاهی همه جانبه به جنبه های مختلف زندگی و شخصیت دیکتاتور. پرداختِ عمیقِ قدرت ها و ضعف های شخصیت او، طمع ها و آرزوهایش، و مهم تر از همه، رویاهایش. مارکز، با خلقِ کاملِ یک انسان، به باد فنا رفتنِ او را در "قدرت" نشان می دهد؛ در حالی که در این جامعه، همه بر باد فنا می روند. درد و رنجِ دیکتاتورِ رمان مارکز، عمیق تر از همه ی شخصیت های قصه است، چرا که نه صاحبِ قدرت، بلکه خودِ قدرت می شود. او تبدیل به قدرت می شود و تمام انگل هایی که روی یک قدرت رشد می کنند، او را تصاحب می کنند. او تبدیل به قدرت می شود و نفرین هایی که دامن گیر قدرت می شود، در او و بر وجود او رشد می کند و او را در خود فرو می برد. نفرینی که در فضای این داستان مارکز است، من را یادِ برخی داستان های فاکنر می اندازد،که در آن همه نفرین شده و محکوم به نابودی هستند. پدر سالار، هر چه پیش تر می رود، و هرچه پیرتر می شود، بیشتر به فریبی که خورده آگاه می شود. بیشتر دستگیرش می شود که چه چیزهایی نیاز داشته اما به دست نیاورده. راوی، جایی از داستان می گوید "زمانی، در پی سالیان سال، به این رویای واهی رسیده بود که «این زندگی نیست، افتضاح است، فقط روزها می گذرند، آدم تازه متوجه می شود که چطور باید زندگی کند و آن وقت دیگر خیلی دیر است». اما آنچه "پاییز پدرسالار" و در کنار آن "پدروپارامو"ی رولفو را خاص می کند، راهی ست که این نویسنده عقوبت پدرسالار را بر سرنوشت او مستولی می کنند؛ این راه و دروازه، عشق و دوست داشتن است. پدروپاراموی خوان رولفو، در رویای عشقِ سوسانا غرق می شود و پدرسالارِ مارکز، در عشقِ مانوئلا سانچز. ملکه ی زیباییِ سال اول به قدرت رسیدن او و روسپیِ چند سالِ بعد، ساکن کثیف ترین محله ی پایتخت. روسپی ای که دست رد بر سینه ی چدر سالار می زند و تا آخر او را در رویای خود، در رویای گلِ سرخِ آتشینی در دست، می سوزاند و از دست او می گریزد. گریختنی؛ گریختنی. با خود می گوید "لعنتی، کجاست خانه ی تو ذر این جنگل دیوارهای فروریختهد که به رنگ کدوی زرد می ماند، و آن پنجره های سبزرنگ که رنگ پر طوطی هاست و آن دیوارهای نیلی.... و گلِ سرخی که در دست داری در دنیای تو ساعت چند است؟ این لامصب ها نمی دانند که من دستور داده ام تا ساعت سه بعدازظهر باشد، نه هشت شب. آن هم ساعت هشت شبِ گذشته که انگار در این دنیای جهنمی ساعت غیر از این نیست.پدر سالار شاید بتواند حتی زمان را تغییر بدهد، اما او از دست عقوبت دو چیز نمی تواند بگریزد. یکی عشق، که راوی می گوید " دریافته بود که در دوست داشتن عاجز و درمانده است، این را در کفِ دست بدون خط و در فال نامرئی ورق ها کشف کرده بود. کوشیده بود تا آن سرنوشت ننگ آور را با آن رذیلتی که نامش قدرت است، جبران کند". و دیگری، مرگ است. آنجا که مرگ، در لحظه ای که پدرسالار هیچ انتظارش را ندارد به سراغش می آید؛ نه اینکه انتظار دارد که نمیرد، بلکه فکر می کند که مرگ خویش را انتخاب کرده است یا می داند؛ وقتی که مرگ را می بیند می گوید :«آه، مرگ نه». و بعد راوی می گوید"زیرا او هنوز نباید می مرد، مرگ او می بایستی در خواب و در دفتر کارش اتفاق می افتاد، همان گونه که آب های جام های دیرین گزارش کرده بودند"، ولی کرگ گفت :«خیر ژنرال، مرگ اکنون اینجاست، با پای برهنه و با لباس هایی ژنده که بر تن شماست".

دو)

"پاییز پدرسالار"، از شش فصل تشکیل شده و توسط دو راوی روایت می شود. یکی راوی ناظرِ اول شخص و دیگری راویِ دانای کل. روایت، به طور مرتب و غیر محسوس، از راویِ ناظر، به راوی دانای کل سیلان دارد. شروع هر فصل، با روایت ناظر، از رسیدن بر سرِ جنازه ی پدرسالار شروع می شود(شروعی که در هر بار، اطلاعات و زوایایی تازه را تصویر می کند). همچنین روایت با حرکت های متوالی در زمان همراه است و خواننده در طول روایت در دریایی از زمان غوطه ور است و مدام از لحظه ای به لحظه ی دیگر و از سالی به چندین سال دیگر، به راحتی برده می شود. این موضوع، طبعا صبر و دقتِ بیشتری از شمای خواننده طلب می کند تا بتوانید با جهان داستان مارکز ارتباط بگیرید.

..........................................................

پ ن: این نوشته ناقص است باید از چیزهای خیلی بیشتری حرف بزنم. دو تا از مهم ترین موضوعات، یکی کمی حرف درباره ی جهان داستان های مارکز و دیگر نویسنده های لاتین است(آن طوری که خودشان گفته اند، وآن طوری که من نگاهش می کنم و با آن ارتباط می گیرم) و دیگری، موضوع حضور و نقش زن، در نوشته های مارکز(به خصوص در این کتاب) و برخی کارهای شاخصِ دیگر از ادبیات داستانی آمریکای لاتین است. شاید همین نوشته هم بیش از اندازه طولانی باشد، اما چه می شود کرد با این رویاهای پیرانه سرِ من؟


پ ن(2): مشخصات کتاب من:

پاییز پدرسالار

گابریل گارسیا مارکز

ترجمه ی محمد فیروزبخت

انتشارات فردوس. چاپ اول 1365.

 ترجمه های دیگر این کتاب را نخوانده ام. من از این ترجمه راضی بوده ام و دیگر دنبال کار دیگری نرفته ام. اگر کسی ترجمه های دیگر این کتاب را خوانده، ممنون می شوم نظرش را بشنوم.

 

 

 

 

 

The Mirror

الصاق می شود به پستِ قبل. آهنگ The Mirror از گروهِ Era:

بشنوید

بودایِ کوچک

عمو مجید، در خطِ آخرِ نامه ی آخرت، پرسیده بودی "خب، این روزها حال و احوالت چطور است؟" "با کار و زندگی چه می کنی". حالا می خواهم از آخرِ نامه ات شروع کنم و به عقب بروم.

مردِ لاجوردی پوش، آن آبی لاجوردیِ همیشه دوست داشتنی، با آن موهایِ دُم اسبی، ، با آن استیلِ خاصِ خودش، خم می شود و با دو دست، توپ را روی نقطه ی پنالتی می کارد. با احتیاط و نرم. انگار که بخواهد تخمِ چلچله ها را رویِ سطحی سیمانی بگذارد. پنالتیِ آخر است. یعنی می تواند پنالتیِ آخر باشد یا نباشد. تقریبا سریع به عقب می آید، زیاد دور خیز نمی کند. شاید دو قدم بر می دارد و ضربه را می زند. چشمانِ ما بینِ مسیر توپ و حرکتِ دروازه بان، در رفت و آمدی سریع و مداوم است. در کسرِ کسری از ثانیه. ضربه زده می شود. تمام. توپ با فاصله ی تقریبا کم، از بالای تیرک افقی به فضای بی پایانِ پشتِ دروازه می رود. تیمِ او و او، بازی فینال را می بازد. بودای کوچک، بیشتر از آنچه که باید به توپش ضرب می دهد. عمو مجید برایِ من، تا قبل از اینکه سرنوشتِ توپ و سرنوشت بازیکن مشخص شود، همه چیز خیلی سریع اتفاق می افتد. بعد از آن، رفته رفته کُندتر می شود. از همین جاست که صحنه ی ما، کم کم ساکن می شود و دستِ آخر تبدیل به چند تصویر می شود. یعنی همه چیز در سکون و سکوتِ ابدیِ چند عکس حبس می شود. بازیکنِ محبوبِ قلب ها، روبرتو باجو، "بودایِ کوچک"، سرش را به زیر می اندازد، دارد با دستِ چپش بینی اش را می گیرد. حالا تمام وزن را با دو کفِ دست را روی زانوها گذاشته و چند ثانیه همان طور می ماند. بعد سرش را بلند می کند. دستش به سمتِ صورت و چشم هایش می رود. دارد چشم هایش را فشار می دهد تا جلوی اشک هایش بگیرد. بازیکنان طلایی پوشِ برزیل، در پس زمینه ی همه ی عکس ها دارند می خندند و به هوا پریده اند. معلق و شاد، به نظرم می آید مثلِ پرنده ای در آسمان.

خب. شاید متوجه شده باشی عمو مجید. این ها، یعنی قسمت هایی از آنچه تعریف کردم، هیچ تضمینی نیست که منطبق با واقعیت باشند. یعنی منطبق با آنچه روزی در نقطه ای از کشورِ آمریکا اتفاق افتاده و دیگر اتفاق نمی افتد. من قطعه هایی را که خواسته ام، تا جایی که توانسته ام، برداشته ام و چیزهای دیگری به جایش گذاشته ام. همان طور که در همه ی نوشته هایم هستم. همان طور که در زندگی ام هستم. در هر لحظه، هم دروغ هم راست. من تکه هایی را داشتم و تکه های دیگر را ساختم و صحنه و تصویر و عکس را بازسازی کردم.این کارِ چند ساله ی اخیرم است. اگر بپرسی چرا، باید بگویم البته که چون به آن نیاز داشتم، اما بعد از آن با کمی طفره روی وشاید  توضیح، خواهم گفت که الان تقر یبا دو سالی هست که عکسِ پس زمینه ی موبایلم، آن تصویرِ بودایِ کوچک است، بعد از آنکه پنالتی و جامِ جهانیِ 1994 از دستش رفت. آن عکسی که سرش را طوری پایین انداخته که انگار وزنه ای دارد سرش را به زیر می کشد و پایین نگه می دارد و با انگشتانِ دستِ چپ بینی اش را گرفته. و من فقط آن شماره ی جادوییِ 10 را واضح می بینم و نه هیچ چیز دیگر. بعد همه چیز از حرکت ایستاده. بودای کوچک، سرش را پایین نگه داشته. یا نگه داشته شده. شاید دارد گریه می کند. همان طور که در بعضی از عکس هایی که عکاس ها گرفته اند اینطور به نظر می آید. و من هیچ ابایی ندارم که قبولش کنم. همان طور که پیش از این هم در آن بازسازیِ کذایی گفتم. اما قضیه این است که دو سه سال است که همه چیز برای من، مانند عکسِ پس زمینه ی موبایلم، در سکون منجمد شده. مثلِ قله ای که هر روز که نگاه می کنم تکان نخورده و همان جاست. یا مثلِ خورشیدِ میانه ی روزهای تابستان. اما ذهنم هنوز، در دلِ این یخچالِ قطبی، هنوز کارهایی می کند. مثلا گاهی به خودش می گوید که بودای کوچک، بعد از پنالتی دارد به خودش می گوید "هیچ وقت پنالتی زنِ خوبی نبوده ام". همان طور که بعدها، بعد از اینکه همه چیز تمام شده، کارشناسان فوتبال، آماری اعلام کردند که بودای کوچک، از حدود 90 پنالتی، بیشتر از 25 تا را از دست داد. همان طور که خودِ من هم هیچ وقت پنالتی زنِ خوبی نبودم. ذهنم پیِ این چیزها می رود. یا مثلا به دنبالِ توپ آواره می شود تا ردِ آن را دنبال کند و تماشا گند در آن فضای بیکرانِ "بیهودگی"ِ بعد از آن ضربه، به کجاها می رود. کدام یک از هزاران احتمالِ مختلف اما همگی به نوعی، یکسان رخ می دهد. گفتن ندارد که برای من، این سوال هیچ وقت جواب نداشته اما من نمی توانم بازی های ذهنم را متوقف کنم. در جایی بی جاذبه، به دنبالِ توپِ بازیگوشِ سرنوشت، آواره می شود. شاید اصلا بهتر همین باشد. نمی دانم.

خدایِ من، ببین کارِ این نوشته به کجا کشید. دیلاق و دست و پا چلفتی. انگار تا می آید قدم از قدم بردارد، دست و پایش به در و دیوار می خورد و چیزی را خرد می کند. نامه ای نوشته بودی و احوالم را پرسیده بودی. من هم خواستم جوابِ نسبتا روشنی بهت داده باشم.  خدا می داند که دلم می خواست این، نامه یا نوشته ای باشد درباره ی فوتبال. از فوتبال خیلی راحت تر می شود حرف زد، تا اینکه بخواهی به کسی که ازت می پرسد "این روزها حالت چطور است" جوابِ کوتاه و روشنی بدهی.

.......................................................................

لازم است بگویم که "روبرتو باجو"(یا باجیو؛ هر طور شما می پسندید) ملقب به "بودای کوچک" بود و هست؟

اُکتاویو پاز*


انگار همین دیروز بود. که در یک عصرِ ابری، با تکه ای چوب، روی شن های ساحلِ رودسر، نوشتم پاییز 93. بعد خطی زیرش کشیدم و زیر آن هم اسمم را نوشتم. تکه چوبم را توی شن ها فرو کردم. فردا صبح دوباره به همان جا رفتم. صبحِ خیلی روشنی بود. بدون مه و ابر. فوتون های خورشید، روی آب دریا بازی می کردند. مجبور شدم چشم هایم را تنگ کنم تا به دریا نگاه کنم. حالا، روی تختِ اتاقِ خلوتم دراز کشیده ام. مثلِ هر شب همین وقت ها. قبل از اینکه نمی دانم کِی، خوابم ببرد. چشم هایم را باز و بسته می کنم. به لامپی که در دلِ سقف اتاق چشم را می زند چشم می دوزم.پلک هایم را روی هم فشار می دهم. تاریکی شروع می شود.در تاریکی غرق می شوم.  بعد پلک هایم را باز می کنم. نور، از کف و دیوارِ اتاقِ نسبتا خالی ام به هم می رسد. بالا می آید. نور مثلِ آب است. شروعِ روشنی. همین جور بالاتر می آید و شفاف تر می شود. بی رنگ تر اما غلیظ تر. حالا نفس کشیدن برایم سخت شده. در روشنی غرق می شوم. باید نفس بگیرم. آب ها دست و پام را می گیرند و به زیرم می کشند. گاهی بهم سواری می دهند. با موج هایشان.  روی موج ها می رقصم. روی بند، در باد، روسریِ خواهرم دارد خشک می شود. مثلِ شعرهایِ "پاز"، غوطه ور در اقیانوسم. "پاز". طنین اسمش به نظرم خیلی قشنگ می آید. "اکتاویو پاز"..."اکتاویو پاز". "پاز"، "پاز". باز برای خودم تکرار می کنم و به طنین قشنگش فکر می کنم. "اکتاویو پاز". شبیهِ خواب است. یا مثلا قطعه ای موسیقی. دیروز صبح دکترم پرسید چرا انقدر از خواب حرف می زنم. چرا انقدر بهش فکر می کنم. لامپ هنوز روشن است. اقیانوس آرام تر شده. هنوز روی موج ها هستم. تویِ خواب، لایه های ذهنم مثل قلعه های شنی، توده توده روی هم خراب می شوند. در هم فرو می روند. آنقدر ظریف که آب از آب تکان نمی خورد. دانه های شن، در میان همدیگر می دوند. فرو می روند. آنقدر ظریف که آب از آب تکان نمی خورد. و "زمان" همان طور می شود که باید باشد. شاید. نمی دانم. از خواب زیاد حرف می زنم تا بفهمم من کجا هستم و زمان کجا. شاید زمان را بهتر می فهمم. نه. نباید بگویم "می فهمم". در خواب بهتر با زمان کنار می آیم. در خواب ها و رویاهایم، یک چیز راحت کِش می آید و همه جا را پُر می کند. مثلِ خوابِ خاطره ی نوشتنِ نام و تاریخم روی شن های ساحل. انگار همه چیز همان بوده و همیشه همان خواهد بود. در دلِ همان لحظه. تمام همان لحظه. نوشتنِ زمان و نام روی شن ها، کنارِ آب. دیروز همه ی اینها را به دکترم گفتم. گفتم مشکل اینجاست که صبح که بیدار می شوم، انگار همه چیز را جا گذاشته ام. وقتی آماده می شوم که بروم سرِ کار، انگار همه چیز را از دست داده ام. انگار هیچ چیز ندارم که دوباره شروع کنم. گفتم شاید به خاطرِ همین زیاد از خواب حرف می زنم. بعد از رویا بیشتر حرف زد. و از اتاقم پرسید. اینکه میانه ام با تنهایی عوض نشده؟ هنوز با آن زندگی می کنم؟ من هم از ساحلِ رودسر برایش گفتم. انگار همین دیروز بود، که با یک تکه چوب، نام و تاریخم را روی شن ها نوشتم و با گوشیِ موبایلِ برادرم، از آن چند تا عکس گرفتم. چون کیفیتش بهتر بود. گفتم گاهی وقت ها، رو به سقف دراز می کشم، پلک هایم را روی هم فشار می دهم. تاریکی شروع می شود. بعد به لامپ خیره می شوم و روشنی شروع می شود و لایه های رویا، مثلِ خواب هایم روی هم فرو می ریزند. بعد آخرِ کار، ازش خواستم بهم بگوید که این قرص هایی که بهم داده، با خواب هایم و با خودم چه کار می کنند؟ گفتم بعد از بلعیدنِ سفیدیِ "فلوکستین"، آبیِ "زاناکس" و سفیدِ "رِپیدم"، تکه هایی که در خواب جا مانده اند، بهم بر می گردند؟ می توانم دوباره روی شن های ساحل، نام و تاریخم را بنویسم؟ یادم نیست دکتر درست چه گفت. خیلی طولانی حرف زد و من داشتم " اکتاویو پاز" را برای خودم تکرار می کردم. به خاطرِ طنینِ قشنگش که به خواب می ماند. یا قطعه ای موسیقی.

..................................................................................

* شاعر مکزیکی، که هم شعرهاش هم اسمِ خوش آهنگش، مرا یادِ خواب و دریا می اندازد. همین قدر سیال.

پ.ن: عنوان فرعیِ متن را دوست دارم بگذارم "اختراع انزوا"؛ کتابی نوشته ی پل آستر.