دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

پشتِ پشته های آتش زنه ها

از دور، نه خیلی دور، نفسِ سردی روی بازوهام. "پاییز خواهد آمد*". اما تو ؟.

..............................................................

* از شعری از"لورکا"ی عزیز.


اسبِ ابلقِ احمق

اسبِ ابلقِ احمق.

نوشتن را می گویم. تا می آیم به خودم بیایم، کلاف از دستم در رفته. مثلِ افسارِ آن اسبِ ابلقی ست که داشتم. دوستش هم داشتم اما بازیگوش بود. افسارش از دستم در می رفت. بعضی وقت ها عشقش نمی کشید سواری بدهد. یا بعضی وقت ها، راهش را یکدفعه کج می کرد و به یک طرفی می تاخت تا خسته می شد و می ایستاد. شاید شما هم موافق باشید که بگویم بعضی وقت ها من اسبِ او  بودم و او سوارِ من. حالا سوارِ این تاکسیِ سمندِ زرد هستم. راهیِ روستای خانه ی پدری. و البته مادری. هوا گرم است و برای راننده هم به صرفه نیست که کولر ماشین اش را روشن کند. برای من هم به صرفه نیست که رو بیندازم. به نظرِ شما هست؟ حالا که حرفِ همدیگر را کمی می فهمیم، تا وقتی که به جایی برسیم که من باید از این تاکسی پیاده شوم و یکی دیگر بگیرم، گوشتان با من باشد تا قصه ای را برایتان تعریف کنم. این است که شما را به بعد از ظهرِ دوردستی می برم که سوارِ اسبِ ابلق ام، پدرم مرا با یک کاردِ تازه ساخته شده به دستِ کولی ها، راهی خانه کرد. کارِ دیگری که می کنم این است که شما را به بعد از ظهرِ دوردستِ همین امروز می برم و قصه ی آن سمندِ زرد، که قبلا آن را به زمان حال برایتان تعریف کرده بودم را برایتان نقل می کنم. 

پس برای اینکه قصه را بشنویم، بگذارید دوباره تکرار کنم که: "حالا سوارِ این تاکسیِ سمندِ زرد هستم و راهی خانه ی پدری-مادری". هوا گرم است. آفتاب، تنِ آسفالت را خمود و کشدار کرده. لاستیکِ سمند، تنِ خموده ی آسفالت را حسابی می کشد. با خودم خیال می کنم تنِ زمین با این کار کمی خستگی در می کند. اما اسب که داشتم قضیه اصلا اینطور نبود. سمِ اسبم با هر گام، تکه ای از خاک را می کند و به هوا پرتاب می کرد. من هم از بچگی عاشقِ این بودم که بعد از سواری روی زمین های نمدار یا حتی خشک، بیایم و ردِ پای اسبم و اینکه چطور و چقدر از زمین را کنده، یکی یکی نگاه کنم. ردِ پای اسبم را حتی روی زمین خشک، می دیدم. آن وقت ها نیازی به نوشتن نداشتم. حالا یک نویسنده ی تقریبا مشهورم و اینطور که به نظر می آید فرصت چندانی ندارم که داستانِ  بعدی ام را روانه ی بازار کنم وگرنه چو می افتد که چشمه ی قصه گویی ام کاملا خشکیده.می دانید، آن وقت ها، اسبم می فهمید. لااقل من فکر می کردم آنقدر که هر دومان لازم داریم می فهمد و همین برایم کافی بود. این قضیه کم و بیش برای همه ی آنهایی که اسب داشتند صدق می کرد. حتی برای آنها که الاغ داشتند هم. 

هوا گرم است و کمی دم دار. سمندِ زرد هم با سرعتی یکنواخت، جاده ی سیاه یکنواخت را پیش می رود. همین کمی خواب آلودم کرده. آن روز پدرم مرا به چادرِ کولی ها، پایین دستِ رودخانه و روستا برد تا بدهد چند تایی کارد برای خانه بسازند. چله ی تابستان بود و تیغ آفتاب تند. توی چادرِ کولیِ آهنگر، عرق روی صورتِ همه مان نشسته. روی صورت آهنگر شُره کرده. گرما کلافه م کرده. زیر چشمی، چشم می گردانم، اما خبری از دختر آهنگر نیست. فکر می کردم این وقتِ روز توی چادر باشد. شیشه ی پنجره را پایین می کشم تا هوایی بخورم اما باد کاری با موهایم می کند که منصرف می شوم. توی صندلی کمی جا جا می شوم سعی می کنم وضعیت کمرو پاهایم  را کمی راحت تر کنم. شاید اینطور راحت تر بتوانم برایتان شرحِ ماوقع بدهم. 

سرعتمان کمتر شده. به چند تا روستای کوچک رسیده ایم که به هم چسبیده اند و جاده ی اصلی از وسط شان می گذرد. گُله به گُله و از قسمت های مختلفِ روستا، مردم دارند از پایین دستِ جاده که می شود دستِ راستم، به طرفِ بالادستِ روستا می روند که امام زاده و قبرستان آنجاست. می روند تا برای رفتگان فاتحه ای بخوانند. زن ها با این چادرهای سیاهشان، تعدادشان حتی بیشتر از آن چیزی که هستند به نظرم می رسد. این سرعت گیرِ پیش رو را که رد کنیم، روستا تقریبا تمام می شود. بعد می افتیم توی آن پیچِ بزرگ که شیب سرازیری دارد و باز با همان سرعت خواهیم راند. پدر انگار متوجه بی حوصلگی ام شده. شاید هم بعد از اینجا می خواهد تنهایی جایی برود. هر چه هست، به دادم می رسد. یکی از کاردها که زودتر آماده شده را می دهد به دستم.  می گوید سوار اسب بشوم و ببرم شان خانه. می گوید تیغه ی کارها هنوز داغ هم هستند. هم داغ هم تیز. و باید احتیاط کنم. بهشان نگاه می کنم و انگار که بخواهم با این کار حواسم را جمع کنم که بدنم را نسوزانند، سرم را بالا پایین می برم. 

از کولیِ چلنگرِ پیر هم خداحافظی می کنم. همو که همه ی روستا، از بزرگ تا کوچک، اُستا ذبیح صدایش می کنند. دستم را سایه بانِ چشمانم می کنم و چشم می گردانم. دخترک به چشمم نمی آید. سرعت گیرِ بعد از خمِ همین پیچ است. جایی که سرازیری دارد تمام می شود. پای راننده همین طور روی ترمز است و سرعتمان دارد کم و کمتر می شود. بدن هایِ همه مان به طرفِ راست خم می شود. به طرفِ دستی که روستا روی آن خوابیده؛ روبه روی قبرستان و امام زاده. تا روی دختر مسافر کناری یله نشوم، دستم را به دستگیره ی بالا گرفته ام. گروهی زن و دختر بعد از سرعت گیر جمع اند تا از فرصتِ کم شدن سرعت ماشین ها استفاده کنند و بروند آن دست. 

جلد روی اسب پریدم و آمدم سمتِ چند تا چشمه ی بالا دستِ چادرِ کولی ها. خودش است. دخترِ کولی ست با این گل های سرخِ دانه دانه و درشتِ روی زمینه ی سفیدِ لباسش. کوزه ی روی سرِ دخترکِ من است و چند تایی ظرفِ چدنی و مسی هم دستِ دوستش. شاید هم بر عکس. چشمانم فرصت ندارند زیاد روی چیزی که روی سر دارند بایستند. لبخندش را می بینم. اسب را هِی می کنم. تندتر می روم و دایره ای با شعاع بزرگی می کشم و بر می گردم و دوباره از جلویشان رد می شوم. باد پیچیده توی کاکلِ موها و بالِ لباسم. چشم را نمی توانم کاملِ کامل باز کنم. با چشمانِ باریک شده ی قشنگ اش، یک لحظه از برابر خنده اش می گذرم و ازشان رد می شوم. چند تایی ماشین رد می شوند. فاصله ای می افتد. تعدادی از زن ها به آن دست می روند و بقیه منتظرند که فرصت دست بدهد. سمندِ سفیدی از رو به رو نزدیک و نزدیک تر می شود. شاید هزار متری ماست. به دسته ی زن های کنار جاده نگاه می کنم. دختری از میانِ جمعیت، که خنده ی پهنی صورتش را پوشانده، می دود وسطِ جاده. از خطِ گذرِ ما می گذرد. 

از روبه روی دخترِ کولی گذشتم. اسبِ ابلق آشنایم به جوش و خروش آمده و از روی گودال ها و آبکندها پرواز می کند. خطِ نازکِ لبخندی که روی صورتش افتاده بود هنوز جلوی چشمم است. دورتر شده ام حالا. اگر برگردم شاید دوباره خنده اش را ببینم. باز سرم را بر می گردانم. دارد نگاهم می کند اما جزئیات صورتش را نمی بینم. پشت به باد دارد می رود. چشمانم را می بندم و صورتم را بر می گردانم. سمندِ سفید، شاید برای اینکه دختر را زیر نگیرد، از خطِ خودش خارج شده. جلوی صورتمان سبز شده. صاف توی شکم مان. همه چیز تکان می خورد و چیزی دیده نمی شود. پیچیده می شویم. خطِ ترمز، جیغِ بلندی می کشد و انگار صدای قطع نشدنی ای، در جایی گیر می افتد و قطع نمی شود. همه چیز از جلوی چشمانم فرار می کنند. خاک و زمین و گرد و غبار. دیگر چیزی نمی بینم. آبکندِ بزرگ یک قدمی ست. دستانِ اسبم حالا باید توی هوا باشد. اسبِ ابلق ام، دست های جلویش را محکم توی خاک فرو می برد. سم ها توی خاک فرو می روند. انگشت هایم را می خواهم محکم تر حلقه کنم اما افسار از دستم فرار می کند. آسمانِ در حالِ فرار یک لحظه ی جلوی چشم است. سنگ می بینم و آب و لبه های خاکِ حاشیه ی جوی. بعد از آن چیزی دیده نمی شود. بعد از آن چیزی یادم نمی آید.

سوار، دیگر چیزی یادش نمی آید. سال های سال است که من با اویم. چیز بیشتری یادش نمی آید .این قصه را هم من برای شما نقل کردم. وگرنه او که توانایی اش را دارد، میلی به نقل کردن ندارد و من که ذوقش را ندارم، این داستان را هزار بار آب و تاب داده ام و این جا و آن جا نقلش کرده ام. نقلِ اسبِ ابلقِ احمق.

اسبِ ابلقِ احمق

سوارِ جوان، به عقب برگشت و پشتِ سر را دوباره نگاه کرد. لبخندِ نازکی گوشه ی لبش افتاده بود. سوار بر اسبِ ابلقِ آشنا. به خندق رسید. اسب را برای پرش هی کرد. اسب در قدمِ آخر امتناع کرد. نعلِ دست هایش روی خاکِ ردِ عمیقی درست کردند. افسار از دستش در رفت و سوار از آن بالا به جلو پرت شد. خاک و لبه های سنگ ها و آبِ خندق را دید. چیز دیگری یادش نمی آید. سال هاست که تصویر بعدی را نمی تواند به یاد بیاورد. این ها را هم من برای شما تعریف می کنم. از دستِ اسبِ ابلقِ احمق!

هیچ وقت عنوان نداشته است

به رغم آنکه به خوانایی اسم خودم را نوشته ام، به رغم آنکه تا به حال دو بار به درستی به من نوشته اند، توی دفتر راهنما نوشته اند "یوزف. ک"*. آیا باید روشنشان کنم، یا بگذارم آنها مرا روشن کنند؟

(کافکا // یادداشت ها // یادداشت 27 ژانویه 1922).

.........................................................................

* شخصیت اصلی رمانِ "محاکمه".

.......................................................................

راستی، این دو قطعه آهنگ را هم به پیشنهادهای پست قبل سنجاق کنید:

Tear of thunder

که قبلا همین جا لینک دانلودش را گذاشته بودم و:

Xibalba

بازی

از قرار معلوم، یکی از وبلاگ نویس ها، اینجا پیشنهاد یک بازی وبلاگی را داده بوده. بعد، همان طور که احتمالا در همین پست مذکور خواهید خواند، زنجیره ی دعوت شدن ها/ دعوت کردن ها توسط دوستان، به من هم رسیده. من هم گفتم حالا که بعد از عمری یک نفر مرا به بازی ای یا اصلا هر چیزی دعوت کرده، چرا که نه؟؟! پس پیشنهادهای من اینها هستند:

قبلا در نظر داشته باشید که اینها پیشنهادهای من در "همین لحظه" هستند؛ پس احتمال زیاد دارد که چیزی را که هم واقعا دوست دارم و  هم می توانم به عموم(یا تعداد نسبتا زیادی از مردم) پیشنهاد بدهم را فراموش کرده باشم. چیزی اگر یادم آمد بهتان خواهم گفت.

الف) موسیقی

"آتش در نیستان"ِ شهرامِ ناظری.

"Remember Me" از "جاش گوربن".

"این آهنگ" از سیاوش قمیشی. که فکر می کنم اسمش "خاطره" باشد.

 ب) فیلم:

"باشگاه مشت زنی" از دیوید فینچر.

"بابِل" از "الخاندرو گنزالز ایناریتو". به نظرم اگر قرار باشد یک نفر از بین کارهای ایناریتو فقط یک فیلم را ببیند، باید این یکی را ببیند. روایتِ فیلم، در هر جایی، کاملا در جایی که باید ایستاده.

"مردِ سوم" از "کارول رید".

"یک سامورایی" از "ژان پیر ملویل".

"Roshomon" یا "هیزم شکن" از "آکیرا کوروساوا".

"مرد مرده" از "جیم جارموش".

"نفس عمیق" از "پرویز شهبازی".

"ناخدا خورشید" از جناب "تقوایی".

بعدا اضافه شد : فیلم "بزرگ کردن آریزونا" از برادران کوئن".

و بالاخره "راننده تاکسی" از "مارتین اسکورسیزی".

ج) رمان و مجموعه داستان کوتاه

چطور است اول برویم سراغِ آمریکای لاتین، ها؟! حالا که شما هم موافقید برویم:

"خاطراتِ پس از مرگِ براس کوباس". اینجا جنابِ "براس کوباس" بعد از اینکه مرده است، حالا برای ما داستان را روایت می کند. نویسنده : "ماشادو دِ آسیس".

"پدرو پارامو". از "خوان رولفو". الان احساس می کنم اگر بخواهم چیزی درباره اش بگویم، زیادی خواهد بود.

"پاییز پدر سالار" از "مارکز".

داستان کوتاه: مجموعه های:"هزارتوها"ی "بورخس"، "دشتِ سوزان" از خوان رولفو" و "چشم های سگِ آبی رنگ" از "مارکز".

حالا برویم سراغِ ادبیات آمریکا:

اول از همه "افسونگرانِ تایتان"، که از جمله رمان هایی ست که می توانم تقریبا به همه خواندنش را پیشنهاد بدهم. یادتان باشد که در جهانِ داستان های وونه گات، این رمان جایِ مهمی دارد. چرا که سنگِ بنایِ خیلی از مولفه های کارش را در این داستان خواهید دید. به اضافه ی مقادیر معتنابهی از اتفاق ها و شخصیت های عجیب و خاص، که حسابی پرورده شده اند..

دوم، "گور به گور" از "ویلیام فاکنر". شاید نشود به همه پیشنهادش داد، اما مطمئن باشید فاکنر پالوده ترین و فشرده ترین شکل از سبک ها و مولفه های خودش را در قالبِ یک قصه و یک خانواده ی جنوبِ آمریکا، به روایت درآورده.

مجموعه ی داستان کوتاه: "نقاش خیابان چهل و هشتم"  و "این ساندویچ مایونز ندارد" از "سلینجر".

حالا هم یکی دو تا کار از اینجا و آنجای دنیای ادبیات داستانی:

"کوهسارِ جان" از نویسنده ی چینی، "گائو شینگ جیان". داستانی به سبک رواییِ منحصر به فرد. شخصی که روزی پزشکان از بیماریِ او قطع امید می کنند و ناگهان یک روز دیگر می گویند که او کاملا بهبود یافته. بعد راوی  دست به یک سفرِ نامعلوم و طولانی می زند. روایت داستان بین چند راوی و چند زاویه ی دید در تغییر مداوم است.

"تعقیب گوسفندِ وحشی" از "هاروکی موراکامی". باز هم اگر قصد داشتید از موراکامی فقط یک رمان بخوانید، این یکی را بخوانید(البته که تمام این حرف ها پیشنهاد است).

"در انتظار بربرها" از "جان مکسول کوتزی". و "لُرد جیم" از "ژوزف کُنراد".

و فارسیِ خودمان هم "همنوایی شبانه ارکسترِ چوب ها" از "رضا قاسمی" و "کلیدر" از "محمود دولت آبادی". 

...................................................................................

خلاصه این بود یک معرفیِ کلی و سرِ دستی خدمت شما. کم و کاستی ها را دیگر خودتان ..... . البته اگر علاقه مند شدید و امکانشان هم فراهم شد که سارغشان بروید، خودتان کمبودهای متن را دستِ کم برای خودتان جبران خواهید کرد. البته راجع به بعضی از این پیشنهادها، قبلا چیزهایی نوشته ام، که اگر شد لینک شان را متن اضافه می کنم.

با به رسمی که از اول برای این بازی گذاشته شده، من هم  نویسنده های وبلاگ های"فلسفه های لاجوردی" و  "گاوصندوق حرف هایم" و  "یک سامورایی با شمشیر چوبی" و "میله ی بدون پرچم" را به بازی دعوت می کنم.

 اسماعیل بابایی هم به بازی ما اضافه شد؛ اینجا پیشنهادهاش را بخوانید.