دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

حالا کم نورترین ستاره را نگاه کن، که از تو دور و دورتر می شود

گوش کن عمو مجید! انگار دختری دارد لالایی می‎خواند، نه؟ نه، نه! انگار دارد بادهان بسته، صدای ریتمِ ترانه‎ای شبیه به لالایی را از گلویش بیرون می‎دهد. "هوو هوو هوو... هیی هیی هیی.." حالا ناله‎ها نازک و نازک‎تر شدند، درست؟ انگار جلوتر از ما، ، مردیپشت به باد ایستاده و نِی می‎زند. باد، بیشتر صداها را با خودش می‎برد. یا شاید هم فقط باد است که در ناودان های خشک و خالی می پیچد.

 می دانم خسته ای. پس گوش کن عمو مجید. بگذار برایت کمی حرف بزنم. حال کم نورترین ستاره را نگاه کن که از تو دور و دورتر می شود. عمو مجید، آن روز را یادت نیست، هست؟ آن موقع که باهات حرف زدم. خواستم از دلت در بیاورم. فکر نمی کنم یادت باشد. تو همیشه انگار یا داری توی آسمان کفتر هوا می کنی یا مدیر برنامه ی مورچه ها هستی. آن روز، نزدیک ظهر بود، اخمالو از خواب بلند شده بودی و از من دلخور بودی. حق با تو بود. بهتر بود به جای سیگار کشیدن و دوره کردن مکاتب فلسفی و ادبی، توی خیابان وِل می گشتیم و سیگار می کشیدیم. حق با تو بود. وسوسه ی ولگردی، من را هم هیچوقت راحت نگذاشت. نمی دانم آن روز برایت این را تعریف کردم یا نه؟ گفته بودم؟ به هر حال موقع خوبی ست، گوش کن. پیرمردی را می شناختم که ولگردی و دانه پاشیدن برای گنجشک ها و کفترها را مثل تو دوست داشت.  او هم مثل تو همیشه ردِ نگاهش در آسمان، کفتر می پراند. او به ولگردی در خیابان ها و پاشیدن دانه ادامه داد، تا اینکه آلزایمر گرفت. بعد از آن ازدر پانسیونی ازش نگهداری می کردند. آنجا دوستانی هم پیدا کرد. به پیزنی هم علاقه مند شد و اسمش را به یادِ یکی از معشوقه هایش، "مینکا" گذاشت، "مینکا" در اصل فقط یک بازی ساده و ب یخطر با حروف و کلمه بود. او این کلمه را دوست داشت. پس به جای "مینا"، یعنی اسم آن دختری که او دوستش داشت، می گفت "مینکا". او با دوستانش تلویزیون تماشا می کرد و در حیاط پر درخت آنجا قدم می زد. اتاق خوبی داشت. یک میز تحریر و کاغذ، به هر اندازه که بخواهد بهش دادند تا هر چه قدر دلش می خواست بنویسد. مرض نوشتن اش هیچ وقت خوب نشد. شنونده ی خستگی ناپذیر نوشته هایش هم پیرمردِِ آلزایمری هم اتاقی اش بود. یک روز صبح، آن پیرمرد یادش رفت از خواب بلند شود. اینطور شد که تا پس فردای آن روز، پیرمردی که می شناختم، در تنهایی می نوشت، قصه هایش را با صدای ملایم می خواند و به کفترهایی که به تراس اتاق می آمدند دانه داد. تا اینگه پس فردا، وقتی که رفته بود توی تراس و دانه می پاشید، از تراس به پایین پرت شد. از آن زمان تا حالا، از میان همه ی حدس ها و شایعاتی که در مورد علت حادثه پخش شده یا فقط جایی گفته شده، من هیچ کدام را درست ندیده ام. یا بهتر است بگویم که نپسندیده ام. من همیشه ترجیح داده ام حدسی را که یک پسر بیست و پنج ساله می زد باور کنم، آن هم در اصل یک حدس نبود، بلکه قصه ای بود که  آن پسر، یک روز سردِ زمستانی از خودش درآورد و برای دوستش تعریف کرد. تعطیلات میان ترم دانشگاه بود و پسرک قصه ی ما و دوست اش،در خوابگاه مانده بودند. در هر طبقه ی خوابگاه، دستِ بالا پنج شش نفر بودند. در راهروها که راه می رفتی، صدایِ دمپایی یا کفش روی کاشی های کف، به دو سرِ انتهایی راهروها و دیوارها می خورد و برمی گشت. انگار چند برابر می شد.

دو پسر قصه ی ما، نشئه می کردند، فیلم می دیدند، چای می خوردند و در خیابان های خلوت عصرگاهی قدم می زدند و می خوابیدند.در هر صورت، تقریبا سه هفته ای برنامه همین بود. فقط ممکن بود ترتیب آن کمی عوض شود. آن روز غروب، پسرِ بیست و پنج ساله، همین طور که در پیاده رویِ نشئه گی شان، کلافِ حرف در جهت های مختلف باز و پخش می شد و گم می شد، همین جوری و احتمالا بدون دلیل، تصمیم گرفت قصه ی روزها و سال های پایانی یکی از نویسنده های مورد علاقه اش را برای دوستش تعریف کند. نویسنده ای پیر. گفت:«او چند سال، تقریبا هر روز توی خیابونا وِل می گشت. ارزن و گندم می خرید و واسه کفترا و گنجشکا می ریخت رو زمین و لبه ی آب نماها و پل ها. و البته به نوشتنم همین طور ادامه می داد، حتی تا آخرِ عمرش. به خاطر آلزایمرش، توی یه پانسیون ازش نگهداری می شد. یه هم اتاقی داشت که به قصه ها و چیزهایی که اون می نوشت با ولع گوش می داد. شاید هم فقط براش از هیچ چی بهتر بود، اما خلاصه اینکه گوش می داد. تا اینکه هم اتاقی ش که اونم آلزایمر داشت، یه روز صبح از خواب بیدار نشد. نویسنده هم نوشته ش رو برای خودش خوند. دو روز بعد از رفتن هم اتاقی ش، یه روز صبح، اون توی تراس داشت برای پرنده هاش دونه می ریخت که یه مرغِ مینا رو دید که اومده بود اون طرفا می چرخید... اینا رو بعدا یه نفر که از توی تراس بغلی ماجرا رو دیده تعریف کرده.. میگه پیرمرد نویسنده همین طور صدا می زد "مینا.... مینا..." بعد با دست پاچگی گفته بود "مینکا... مینکا.. صبر کن... صبر کن تا یادم نرفته بنویسم اش.. باید تا یادم نرفته بنویسم اش" بعد همین طوری که با خودش زمزمه می کنه، میاد بره سمت کاغذهاش ، که به اشتباه میاد این طرف تراس.. پاش می خوره به لبه و پرت میشه پایین... شاید هم جهتِ در تراس رو یادش رفته بوده.." مینکا... مینکا. بازی با حرف و کلمات. پیرمرد دوست داشت تو اون لحظه باز با کلمه ها بازی کنه.. احتمالا می خواسته بره بنویسه مینکا.» شبِ آن روز عصر، پسرِ بیست و پنج ساله، باز هم با رفیق اش نشئه کردند. فیلم دیدند. چای خوردند و تصمیم گرفتند بخوابند. نیمه های شب، پسرکِ بست و پنج ساله، توی تراس اتاق آمد و دو سیگار پشتِ هم کشید. بعد هم دو سیگار دیگر. و یک آهنگ، پنج بار تکرار شد. 

خوب گوش کن عمو مجید! صدای زمزمه ی دخترک دارد خفیف و خفیف تر می شود. "هوهوهو... هیی هیی هیی...". حالا به کم نورترین ستاره نگاه کن که از دور و دورتر می شود. بعد بخواب. خسته ای.

(4 مرداد 94)


...................................................................................................................

عنوان: از رمانِ "افسون گرانِ تایتان"/ "کورت وونه‎گات".

پی نوشت: این یکی هم یادداشتی از سلسله ی احتمالی یادداشت های "نامه هایی به عمو مجید" است.

شعرِ سومِ اکنون

صدای جهیدنِ غوک.

در شبی شهریوری،

باز سوزن شعرهام گیر کرد.

گیر کرد و هر شبی

تکه ای از ماه را خراش داد.

اکنون "شعرِ سوم کدام است"*؟

صدای جهیدنِ غوک**

می رود و می آید.

(شهریور 94)

..........................................................................................

* "ماه و شکوفه های گیلاس/ اکنون می دانم/ که شعرِ سوم کدام است"؛ شعری که "ریوهو"، به عنوان شعرِ مرگش سرود.

** "برکه‎ی کهن/ غوکی می‎جهد/ صدای آب". شعری از ماتسوئو باشو،


اگر به شعر، یا هایکو، یا ادبیات ژاپن علاقه مند هستید، اینجا(از درخت ابدی) را حتما بخوانید.

نظارت دقیقِ قطارها

1)

سال 1945 است. آلمانِ نازی، تسلط اش را بر آسمان و خاک جمهوری چک، رفته رفته دارد از دست می‎دهد. "میلوش هِرما"،  نوآموز خط نگهدار قطارها، در یک ایستگاه کار می‎کند که از آن‎جا، قطارهایی که حامل آذوقه و مهمات برای نیروهای آلمانی(برای تقویت جبهه‎ی در حال تضعیف) هستند عبور می‎کنند. این بستر وقایع و مکان و زمانِ قصه‎ای(داستانی‎ست) که رمانِ "نظارت دقیق قطارها" نوشته‎ی "بُهومیل هرابال" در آن می‎گذرد.قهرمان داستان، "میلوش هرما"، تصمیم به همدستی با یکی دیگر از همکارانش می‎گیرد تا اخلالی در رساندن تسلیحات جنگی به جبهه توسط نازی‎ها به وجود بیاورد. اما این وقاطع، سطح و رویه‎ی داستان هستند. درست‎تر آن است که این رمان را داستانی عاشقانه بدانیم. البته قصه ای عاشقانه، که در بستر شرایط جنگ و اشغال کشور اتفاق افتاده. به همین خاطر است که وقایع داستان، با قصه‎ی عاطفیِ میلوش هِرما در هم تنیده است. او، به خاطر اتفاقی که در یک حمله هوایی رخ می دهد، در رابطه ی عاطفی اش با معشوقش "ماشا"، ناتوان می‎شود. این در اصل شروع قصه است، اما به خاطر در هم ریختگی زمان و نقل وقایع به صورت غیرخطی، ما میانه‎های کتاب این را متوجه می‎شویم. از شاهکارهای هرابال در این داستان، نحوه ی ارائه ی زمان است(یا شیوه ی برخورد با زمان). روایت، طوری ست که زمان گذشته را به زمان حال می آورد. در واقع انگار تمام اتفاق ها از پیش افتاده و حالا ما داریم دوباره در آن سیر می کنیم. این موضوع من را به یاد رمان بی نظیر "خاطرات پس از مرگ براس کوباس" انداخت(البته سبک ها و قصه در این دو داستان کاملا متفاوت هستند؛ من فقط از جنبه ی حرکت کردن در عمق زمان و جابه جا کردن آن حرف می زنم). برای نمونه، شروع قصه را دقت کنید:"امسال یعنی سال 1945، آلمانی ها تسلط هوایی شان را بر فراز شهر کوچک ما از دست دادند..." وقایع و خاطره‎ها، جا به جا، و بدون رعایت توالی نقل می شوند. در شروع داستان، انگار همه چیز اتفاق افتاده. همه چیز از پیش اتفاق افتاده و ما در طول داستان، دوباره به عمق ماجرا می رویم و در زمان حال، آنها را تجربه می کنیم. همین طور که داستان پیش می رود، شخصیت تغییر می‎کند یا بهتر است بگوییم قوی‎تر می‎شود. این موضوع، هم در رابطه‎ی عاطفی‎ قهرمان صادق است، هم در فعالیت‎های او در مورد آن نقشه‎ی جنگی که پیش‎تر از این گفته شد. هرابال در این داستان هم، بار دیگر عشق و مهر بزرگی که به انسان ها و حیوانات دارد را برای ما تصویر کرده.

2)

مترجم کتاب، در انتهای کتاب، یادداشتی نوشته و تفسیری از داستان ارائه کرده. در این نوشته، بیش از هر چیز، از نمادها و جستجوی تاویلی برای آنها استفاده شده. مثلا ناتوانی و ضعف قهرمان داستان در رابطه ی عاطفی‎اش ، به نوعی نمادی از فعالیت وطن پرستانه او تلقی شده.  بلوغ او در روند قصه (در هر دو جنبه) هم به همچنین. اما من این نوع نگاه به این قصه را نمی‎پسندم. چرا که از نظرِ من، مدل بسیار ساده شده‎ی نگاه کردن به این دست داستان‎هاست(داستان هایی که در آنها روابط عاطفی در خلال جنگ و شرایط آن تصویر می شوند). به نظرم بهتر است به جای اینکه مولفه ها و وقایع را دو دسته کنیم و بگوییم که هر کدام نمادی از فلان چیز است، بهتر است قصه را همان طور که هست بخوانیم و درباره ش حرف بزنیم. البته منظورم این نیست که چیزهایی که مترجم از آن حرف زده، کاملا با یکدیگر بی ارتباط هستند، بلکه منظور این است که این نوع محول کردن نشانه ها و وقایع به هم، اصل قضیه را احتمالا کمرنگ می کند.

به نظرم درست و کامل تر این است که اینطور به قضیه نگاه کنیم: داستان بلند "نظارت دقیق قطارها"، داستانی در مورد شرایطی‎ست که جنگ پیش می‎آورد. شرایطی که در آن، انسان وحشی می‎شود. نه تنها در روابط اش با دیگر انسان ها، بلکه با حیوانات هم. اینجاست که می شود مثل داستانِ "تنهایی پر هیاهو"، این داستان بلند را هم عاشقانه دانست. مسلم است که بلوغ و تغییر شخصیت، می تواند در جنبه های مختلف کنش ها و واکنش های او تغییر ایجاد کند؛ چه در روابط عاطفی، چه شخصی و چه اجتماعی.


مشخصات کتابی که من خواندم:

نظارت دقیق قطارها

بُهومیل هرابال

مترجم: عدنان غُرَیفی

انتشارات افراز. چاپ اول 1392

 

کتاب خواندن/ کتاب نخواندن

این یادداشت را حتما بخوانید.


نمی دانم چیزی که این نوشته ازش حرف می‎زند برای شما هم پیش آمده یا نه، اما برای من چند باری شده. واقعا قضیه بدجوری روی اعصاب است.

.......................................................

عنوان/ یادداشتی از محسن آزرم

یک روز، دستم سنگینی چیزها یادش رفته بود

1)

هشدار!! این متن، به هیچ وجه کامل نیست. احتمالا هم بیش از حد آشفته است! چون فقط با عجله، نوشته ام تا جایی ذخیره اش کرده باشم. اما چون خواستم نظر احتمالی دوستان را بدانم منتشرش کردم. اگر انتظار یک متن شسته رفته یا خوب را دارید، نقدا دور این یکی را خط بکشید. چون در این صورت، از روز برایم روشن تر است که می خوانید و شاکی می شوید. می توانید به جایش بروید چای بنوشید. یا یک کتاب خوب بخوانید. یا فیلم ببنید. یا بخوابید. خوب بخوابید. امیدوارم همیشه خوب بخوابید.

با تمام اینها، حتما هر نظری داشتید بگویید رفقا.

............................................................

2) 

با این دوربینی  که دستم است، همه ی روز، این ور و آن ور می روم. به دست هایم دست می کشم. هنوز سرِ جایشان هستند. به دوربین هم. دستم سنگینی ش را گاهی یادش می رود. حالا خیلی چیزها را یادش رفته. وزنِ یک بچه ی پنج ساله را، وقتی که از ساعد دست هاش می گیری و دور تا دور تابَش می دهی. وزنِ کله را چه؟ آن را هم نه. پاها اما آغشته به گدازه های آتش فشانی اند. نه! آغشته نه! توی گدازه ها فرو رفته اند. گدازه، آرام و مداوم سفت می شود. این را می فهمم. یک دوربین و یک دستیارِ بچه سال بِهِم داده اند.نه! داده بودند. چیزهایی که چشم قدرت ضبط شان ندارد را، گذاشته ایم روی شانه ی چهار تکه آهن و نگاتیو و نور. امروز خورشید بد جور روشن است. چشم را می زند. به کار دوربین می آید. آدمی، به حافظه ی خودش اعتماد ندارد. این را خوب آمده. دوربین را می گویم. خودش خوب فهمیده که اگر دوربین نبود، یک جای دنیایِ مدرن می لنگید. افتخار‍! دوربین ها افتخار را توی گوش حافظه ها تا ابد تکرار خواهند کرد. دیروز کاری از پیش نرفت. در جنگِ دوم. در جبهه ی آلمان ها. محاصره ی استالین گراد. دیروز همه چیز استتار بود. بخار و دود خاکستر زمین و ساختمان هایی که به هوا می رفت. بخار لاشه های آدم ها، خوب همه چیز را استتار کرده بود. از دست دوربین کاری ساخته نبود. حقش بود چشمانم را استتار می کردم. نشد. نتوانستم. شاید نمی دانستم. نه نمی دانستم. پسرک دستیار. نتواسنت خودش را استتار کند. من هم چشمانم را. تکه های جسد که به هوا می رفت، چشمم را دید. سرم را عجالتا استتار کرده بودم. با ساز و دهل و نتِ چهارصد خمپاره و توپ؛ یکدست ارکستر تمام عیار. یکدست یکدست. امروز هم چشمانم را نمی توانم نگه دارم. به کمک دو دست و استخوان جمجمه و ترقوه و شانه و گردن هم. سنگین است. همه شان توی خواب غرق شده اند و شنا بلد نیستند. سروان می گوید جیره ی آن قرص های خط دار تمام شده. آن ها، آن قرص های خط دار، خواب هامان را خطی می کنند. سروان می گفت اینها نمی گذارند در رویاها عرق شوید.

با این دوربینی که توی دستم است. تمام روز. وشب باهاش می خوابم. اما با فاصله ای کم و همیشگی. مثل زن و مردی که تمایلی به هم ندارند.

دیروز صبح. دیروز صبح. حتم فرمانده کُنیاکی یا چیزی تو همین مایه ها زده بود. آن اولِ صبحی با شکم خالی. حتم چیزی زده بود که دستور پیشروی داد. از سمتِ غرب به شرق. پسرک دستیار، دست هاش را مدام جلوی صورت تکان می داد تا غبارها را کنار بزند. بهش گفته بودم حرکت سربازها را تعیین کند. با حرکت ها و اشاره های دست و اصوات غریب زبان. تا در قاب دوربین بهتر ضبط شوند. من گماشته شده ام تا به حافظه ی آدم های پشت جبهه کمک کنم. پیشروی. افتخار. پسرک، گماشته ی من بود. بله! جای من، امن تر از او بود! او گماشته ی من بود. یادم نبود. یادم نبود بهش بگویم آدم بعضی وقتها یادش می رود به صداهای راکت ها و خمپاره ها خوب گوش بدهد. یادم رفت بگویم به سرت نیازی نداری. به سرت نه! اما به گوش هایت چرا. هر از گاهی، با دست هایت گوش هایت را لمس کن. لمس کن تا به خودشان بیایند. به دستم دست می کشم. هنوز سرِ جایشان هستند. دوربین هم. اما دستم، سنگینی دوربین را یادش رفته.