دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

عاقبت زمین دار شدیم

""گاهی در این کوره راه، به نظرمان می آمد که راه به جایی نمی بریم. که در آن طرف، در آخر این دشت ترک خورده و پر از آبکندهای خشک، چیزی پیدا نمی شود. اما عاقبت چیزی پیدا می شود. شهری است... اما شهر هنوز خیلی دور است. این باد است که آن را نزدیک می نمایاند... از سحر راه افتادیم و الان چهار بعدالظهر باید باشد... چهار نفریم... حدود ساعت 11 بیست نفر بودیم....

فاستینو می گوید :«شاید باران ببارد». با خود فکر می کنیم :«شاید»... به هر طرف سر برمی گردانم و دشت را نگاه می کنم. این همه زمین و آن هم برهوت؛ زوری که چشم آدم سیاهی می رود.. آنها این تکه زمین سنگلاخ را به ما دادند تا کشت و زرع کنیم.
به ما گفتند:«از شهر تا اینجا مالی شما.»
پرسیدیم:«دشت را می کویید؟»
«آره دشت. همه ی دشتِ بزرگ»
«اما دشت، قربان..»
«کرور کرور زمین است»
.... میلتون می گوید:«این است زمینی که به ما داده اند»... من چیزی نمی کویم. فکر می کنم میلتون قاطی کرده. چه زمینی به ما داده اند میلتون؟؟ در این خراب شده حتی باد هم نمی وزد تا ابری ا گرد و غبار هوا کند..
میلتون دوباره می گوید:«باید به درد کاری بخورد. هیچ کاری نشود، می شود که توش مادیان دوانی کرد!»
استبان می پرسد:«کدام مادیان؟»
(از داستان "عاقبت زمین دار شدیم" // "خوان رولفو")

دوزخ، یکم

1)

از تاریک روشن سپیده دم تا تاریک روشن غروب، چشمان یک پلنگ در آخرین سال های  قرن دوازدهم به چند سکوی چوبی، تعدادی میله ی آهنی عمودی، عده ای مرد و زن مختلف، دیواری یکدست و بدون در و پنجره و شاید آبراهه ای سنگی که برگ های خشکیده در آن ریخته بود نگاه می کرد. آن پلنگ نمی دانست-نمی توانست بداند- که سخت در آرزوی عشق، خشونت و قساوت است و در حسرت نسیمی که بوی گوزن را با خود می آورد؛ فقط چیزی در درونش به زور خفه شده بود و فریاد طغیان سر می داد. و خداوند در رویایی با او سخن گفت:«تو در این زندان می مانی و می میری تا انسانی که من می شناسم اش، تو را چندین بار ببیند و هرگز فراموشت نکند و نقش و نماد تو را در شعری وارد کند که جایگاه مشخصی در ساختار گیتی و تار و پود کائنات دارد. تو از اسارت رنج می بری، اما پیامی به آن شعر بخشیده ای.» خداوند در آن رویا، ادراک خام و شعور ابتدایی آن حیوان را وضوح و روشنایی بخشید و حیوان آن دلایل را درک کرد و تقدیرش را پذیرفت. اما وقتی از خواب بیدار شد، فقط حالت تسلیم و رضای مبهمی در وجودش بود و بی خبری و جهالتی شدید؛ زیرا قواعد نظام هستی و دستگاه کائنات، برای ذهن ساده ی یک جانور درنده ی وحشی، بیش از حد پیچیده و غامض است.

سال ها بعد، دانته در راونا، مانند هر انسان دیگری، گناهکار و تنها، در حال موت بود. در یک رویا، خداوند دلیل و مقصود پنهان از زندگی و شعرش را به او گفت. دانته مات و مبهوت، سرانجام فهمید که کیست و چیست و سختی ها و تلخ کامی های زندگی اش را مبارک و مطبوع دانست. روایت شده که وقتی بیدار شد، احساس کرد که چیزی لایتناهی را دریافت کرده و از دست داده است؛ چیزی که هرگز نمی تواند دوباره به دست آورد یا حتی از دور مشاهده اش کند، زیرا قواعد نظام هستی و دستگاه کائنات، برای ذهن انسان ها، بیش از حد غامض و پیچیده است.

((از متن داستانِ "دوزخ، یکم،23"/  از "لوییس بورخس"/ از کتاب "هزارتوها/ دفترِ "در ستایش تاریکی"/ ترجمه مانی صالحی علامه/ نشر کتاب پارسه چاپ اول 1392))


2)

این قطعه از "لوییس بورخس" کبیر را اینجا نیاوردم تا پیامی دینی یا اخلاقی بدهم. اول فکر می کردم این متن را نوشتم تا بگویم دارم به این فکر می کنم که آیا می شود خداوند، به من، یا امثال من هم_ که می شود شیوه و میزان کتاب خوانی مان را یک جور بیماری دانست_ در رویایی، دلیل بعضی چیزها را بگوید؟ مثلا این را بگوید که این که خواندن تعداد نسبتا زیادی کتاب، از من آدم بد اخلاق و تقریبا منزوی ای_یا در بهترین حالت، آدمِ بد قِلقی_ ساخته به درد کجای کائنات می خورد؟  (البته منظور این نیست که بگویم حالت احتمالی بهتری برای خودم سراغ دارم)، اما... . اما در میانه ی متن فهمیدم مساله این نیست. فراموشش کنید. می خواستم این را بگویم. یا درست تر است که بگویم :«باید این را بگویم»:

 گاهی با خواندن قطعه ای ناب از ادبیات، یا با به یاد آوردنِ خاطره ای(صدایی، تصویری، بویی و...) مثلِ باد ناپدید می شوم و به جهان های دیگری می روم. این، مسلما آدم های هم صحبتم را از کوره به در می برد. اما واقعیت این است که من ازش رهایی ندارم. در پستِ قبل که از "به یاد آوردنِ صدا" حرف زدم، منظورم همچین چیزی بود. وقتی که قطعه ای ناب را می خوانم، یا قطعه از زمان-مکان-فضا(خاطره) را به یاد می آورم، احساس می کنم که چیزی لایتناهی را دریافت کرده و از دست داده ام. مساله ی غامض من در اصل فهمیدن همین است. به خاطر همین، این نوشته ی بورخس را به عنوان ضامن حرفم آوردم.

مردی که حرف می‎زند

  

"مردی که حرف می‎زند"، رمانی نوشته‎ی "ماریو بارگاس یوسا"، به اساسی‎ترین کارکرد و ویژگی ادبیات اشاره دارد. در واقع مثل این است که این کتاب، جوابی به این سوال می‎دهد که "چرا ادبیات؟"*. "مردی که حرف می‎زند"، قصه‎ی سرگذشت "شائول زوراتاس"، یک یهودی دورگه(سرخپوست-سفیدپوست) است. این که زمانی که او با سرنوشت قوم اجدادی مادرش(سرخپوست‎ها) -که مورد تهاجم فرهنگی و استثمار قرار گرفته‎ است رو به نابودی‎ست- را می‎شناسد و با آن روبه‎رو می‎شود، چه می‎کند. قومی که انگار سرنوشتش شباهت‎های نزدیکی به زندگی خودِ او دارد. داستان، توسط دو خط روایی به پیش می‎رود که تکمیل کننده‎ی یکدیگرند. یکی راویِ اول شخص که دوست نزدیکِ "شائول" و یک نویسنده است و دیگری شخصی که قصه‎هایی را برای دیگران نقل می‎کند. در بحث‎های روایت‎شناسی گفته می‎شود که قدمت نقل داستان در میان انسان‎ها، حتی به‎ جوامع بدوی برمی‎گردد.  یعنی نقل قصه، یکی از قدیمی‎ترین ابزارهای انسان برای بیان عقاید، تحکیم ارتباطات انسانی و چگونگی انتقال دانش زیستن بوده است. هرچند شکل قصه پردازی و روایت در طول زمان تغییر کرده است، اما ماهیت و ذات   آن همچنان یکی‎ست. در گذشته بزرگتر خانواده یا قبیله، می‎نشسته و برای دیگران داستان‎های آموزنده و سرگرم کننده تعریف می‎کرده و حالا ادبیات داستانی، شیوه‎های کار را گسترش داده اما همچنان همان کارکرد را دارد؛ نویسنده، ما را با تعریف قصه‎ای به شیوه‎ی خودش، پای کتاب می‎نشاند. "یوسا" در این رمان، ادبیات داستانی را به سرچشمه‎ی خودش وصل کرده؛ یعنی قصه گویی از طریق هنرِ "نقل کردن". چیزی که در فرهنگ ما هم اصلا چیز غریبی نیست. شاید بد نباشد که در پرانتز بگویم که تا کمتر از دو دهه پیش، در روستای محل تولدِ من، هنوز این رسم کاملا رایج بود که هر شب خانواده‎ها در خانه‎ی بزرگتری از فامیل دور هم جمع می‎شدند(که به آن هنوز هم شب نشینی می‎گوییم) و معمولا بزرگترها قصه‎های مختلفی تعریف می‎کردند. همین‎طور برایم بسیار جالب بود که مدتی پیش مستندی دیدم که به زندگی یکی از قبایل نیمه کوچ نشینِ شمال تالیند می‎پرداخت. آنها هنوز این رسم را داشتند که پیرترهای قبیله، با نقل قصه همراه با موسیقی، آیین و اعتقادات و سرگذشت بزرگانشان را برای دیگران تعریف می‎کردند.

این داستان، جمله‎های عالی زیاد دارد که اینجا یکی از آن‎ها را می‎خوانید:

"" از شنیدن حرف‎های من سیر نمی‎شد. مجبورم می‎کرد که همان داستان‎ها را تکرار کنم. می‎گفت:«وقتی که بروی، چیزهایی را که حالا تعریف می‎کنی، به نوبه برای خودم نقل می‎کنم..» می‎گفت:«مردمی که مثلِ ما کسانی را ندارند که {برایشان} حرف بزنند، چه زندگی حقیری دارند. به علت چیزهایی که تو تعریف می‎کنی، مثل این است که هر اتفاق چندین بار روی داده است»""

شاید شما هم قبول داشته باشید که تصور زندگی بدون ادبیات و قصه، غیر ممکن است. این جمله‎ی آخری که از زبان کسی در داستان آمده، دقیقا کاری‎ست که ادبیات داستانی می‎کند. این جادوی ادبیات است.


.............................................................................................................

* نام کتابی از همین نویسنده 

تقدیم به بیگناهان و گناهکاران



 

 

"گزارش یک آدم ربایی"، رمانی نوشته‎ی گابریل گارسیا مارکز است که بر اساس وقایعی که تقریبا در سال 1990 در کشور کلمبیا اتفاق افتاده است، نوشته شده. واقعه‎ی ده آدم ربایی، که بر خلاف آنکه در وهله اول، جدا از هم به نظر می‎رسیده، تماما یکپارچه و هدف‎مند بوده؛ افراد ربوده شده، به صورت کاملا حساب شده و دقیق، انتخاب شده بوده‎اند. این موضوع را، مارکز در مقدمه‎ی کتاب، توضیح داده. قبل از اینکه، به این بپردازم که این آدم‎ربایی‎ها، با چه نیتی و توسط چه گروه یا کسی، انجام شده بوده(چرا که در فهم و ارتباط گرفتن با این کتاب، این موضوع بسیار اهمیت دارد)، می‎خواهم کمی از ویژگی‎ بارز این کار، حرف بزنم.

نوشتنِ این کتاب، حاصل سه سال تلاش مارکز و تیم یاری کننده‎اش در تحقیقات در اسناد مختلف، مصاحبه کردن با خانواده‎های ربایندگان و سرانجام دسته‎بندی مطالب، به گونه‎ای که تصویر و فهمی درستی از کل وقایع به دست بدهد، بوده. علاوه بر این، همان‎طور که قبلا ذکر شد، این که این ده آدم‎ربایی کاملا به هم مرتبط و در جهت یک هدف بوده‎اند، منجر به این می‎شود که مارکز و تیمش، با حجم انبوهی از اطلاعات(اعم از اشخاص، محدوده‎های اختیارات اشخاص سیاسی کشور و گروه ربایندگان، برنامه‎ها و اهداف فرعی ربایندگان، شرایط سیاسی آن زمان کشور کلمبیا و...) مواجه باشند که یکدست کردن آن، در قالب یک روایت که به هدف برسد، کار را بسیار مشکل می‎کرده. خود مارکز در ابن باره می‎گوید:«روایت‎های تو در تو، تکنیک نوشتاری خاصی را می‎طلبید تا نه خسته کننده باشد و نه به بی نهایت بینجامد؛ همان گونه که ممکن بود در وهله اول چنین شود...»

اما چنین نشده. کتاب، روایتِ یکدست و د رعین حال مستندی ارائه داده است.

طبقِ آنچه پیش از این گفته شد، مارکز و تیم‎اش، متوجه می‎شوند که هر ده آدم‎ربایی، کاملا مرتبط با یکدیگر بوده‎اند. قضیه از این قرار بود که تمام اینها، با دقت و با برنامه‎ریزی‎ای پیچیده، توسط شخصِ "پابلو اسکوبار" و زیر مجموعه‎ها و همدستانش تعیین و اجرا شده بود. "پابلو اسکوبار"، سرکرده‎ی بزرگترین و قوی‎ترین گروه مافیایی کلمبیا بوده است. اما قصد وی از این کارها چه بود و چرا این فاجعه‎ها(کشته شدن تعداد زیادی انسان، بمب گذاری‎ها، ضربه‎ی روحی به جامعه و...) رخ داد؟ این همان چیزی‎ست که مارکز، با نوشتن این کتاب به آن پاسخ داده و مهم‎تر از آن، جنبه‎های مختلف این حادثه را که تمامِ کشور کلمبیا از آن بهت زده بود را مشخص کرده است.

چیزی که اسکوبار و دارودسته‎اش، مشخصا به دنبال آن بوده‎اند، این بوده که توسط دولت، به کشور آمریکا، برای تشکیل دادگاه تحویل داده نشوند. علاوه بر این، شرایطی فراهم شود که امنیت جانی خودِ آنها و خانواده‎هایشان، فراهم شود. در عوض، اسکوبار حاضر میشده که خود و دار و دسته‎اش را، به صورت مسالمت آمیز، تسلیم دولت کند. اما پیش رفتنِ قضایا، به این سادگی نبوده و اسکوبار این را خوب می‎دانسته. به خاطرِ همین، طبقِ یک برنامه‎ی دقیق، از گروه‎های مختلف، اشخاصی برای ربوده شدن انتخاب می‎شوند که از طریق آنها، بتوان حداکثر فشار را بر دولت، مجلس و گروه‎های فشار وارد کرد.

حقیقت این است که، مسائل سیاسی پیچیده‎ای در آن زمان در کشور کلمبیا در جریان بوده که تمام این قضیه را تحت تاثیر قرار می‎داده. اگر بخواهیم در یک جمله مشکلات موجود را خلاصه کنیم، باید بگوییم مشکلِ این کشور، معضلات ناشی از جنگِ تقسیم قدرت و خصومت‎های شخصی‎ای که وارد مسائل کشور می‎شده، بوده است.

احتمالا با وجود گروگان گیری‎های اسکوبار، بمب گذاری‎ها و باقی ماجرا، در نگاهِ هر شخصی، او و دار و دسته‎اش را گناهکارِ اصلی، یا تنها گناهکار در مشکلات کشور نشان می‎دهد. اما زمانی که روایت دقیق و مفصل مارکز از ماجرا را می‎خوانیم، می‎فهمیم که سهم اسکوبار و گروه مافیایی‎اش در این فجایع، به زحمت بیشتر از احزاب و شخصیت‎های مختلفِ درگیر قدرت در کشور بوده است. کسانی که در جریان همین آدم‎ربایی و حلِ آن، به جای مسالمت جویی و یافتنِ راه حل، بیشتر از همه در فکرِ تسویه حساب‎ها و خصومت‎های شخصی خود بوده‎اند. سیاست‎های گاه دوگانه و نامشخص دولت و دستگاه‎های تابعه‎ی مهم آن، بی مسئولیتی و سستی دولتِ وقت و شخصِ رییس جمهور، مشخص نبودن محدوده‎ی اختیارات و مسئولیت‎های سرانِ کشور(اعم از مسئولان اجرایی، امنیتی، حقوقی و....)؛ همه‎ی این مسائل را که کنار هم بگذارید، خواهید دید که آدم‎های زیادی، در این فاجعه انسانی سهم داشته‎اند. فاجعه‎ای که همه از جنگِ قدرت ناشی می‎شده.

چیزی که از همه چیز مشخص‎تر است، این است که همیشه ضربه‎ی اصلی جنگِ قدرت را، پایین‎ترین اقشار و معمولا بی گناه‎ترین آنها می‎خورند. در میان این ده نفری که ربوده شدند، چند نفر روزنامه‎نگار بودند، و بقیه یا فعال اجتماعی یا از اقوام نزدیکِ آن‎ها بودند. از این میان، دو نفر جان باختند، که مشخصا اسکوبار و دار و دسته‎اس، هدف‎شان این نبوده که کسی از گروگان‎ها کشته بشود. اما حماقت‎ها، سستی‎ها و بی مسئولیتی‎ها، باعث شد جان این دو تن گرفته شود. حالا بماند باقیِ جان‎بخته‎های این جنگِ قدرت، که تعداد بسیار زیادی از افراد پلیس بودند که به دستِ افراد مافیا کشته می‎شدند، و یا زاغه نشینانی که طرفدار اسکوبار بودند و دولت برای فشار آرودن به وی، محل زندگی آنها را بمباران می‎کرد.

در پایان، به جای اینکه خودم حرف بزنم، ترجیح می‎دهم که فقط جمله‎های مارکز را اینجا بنویسم.

«درد، حوصله و خشم آنها{خانواده‎هایی که مورد آم ربایی قرار گرفته بودند} به من جرات بخشید تا در این نوشته‎ی پیرانه سری، که دشوارترین و غم انگیزترین بخش زندگیام است، مقاوم باشم. فقط برایم تلخ است که همه اینها روی کاغذ شاید چیزی بیش از سایه ای کمرنگ نباشد، در حالی که آنان در واقعیتِ زندگی رنج برده‎اند*...

این کتاب را به همه شما و به همه کلمبیایی‎ها-گناهکاران و بی گناهان- تقدیم می‎کنم، به امید این که چنین وقایعی دیگر هرگز تکرار نشود

.....................................................................................

فیلمی درباره‎ی پابلو اسکوبار ساخته شده، که می‎توانید اینجا، در وبلاگ "سینما یعنی زندگی" مطلبی درباره‎ی آن بخوانید. البته، اگر این کتاب را بخوانید، حتما آن را با چشمانِ تیزبین‎تر و بازتری نگاه خواهید کرد.

......................................................................................

* میخواهم بگویم، گابو جان، نوشته‎ی  تو، فقط سایه‎ی کمرنگی از حقیقت را منتقل نکرد. دستِ کم انقدر بود که تنِ من در این سوی جهان، موقع خواندن کتابِ تو، تکان می‎خورد؛ تکان‎هایی ترسناک. بعد از رفتنت، در کتابهایت همراه من مانده‎ای ای مرد.

پی‎نوشت: اگر علاقه، صبر و حوصله‎ی خواندن و آشنا شدن با وقایع مستندی از دردها، حماقت‎ها و خطاهای هولناک بشر را دارید تا خودمان را بیشتر بشناسیم، حتما این کتاب را بخوانید.

این مشخصات کتابیست که من خواندم(من در واقع چاپ اُفستِ این کتاب را دارم نه چاپِ اصلی را).

گزارش یک آدم ربایی

گابریل گارسیا مارکز

ترجمه‎ی جاهد جهانشاهی

موسسه انتشارات آگاه. چاپ اول 1376