دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

آدم اینجا تنهاست / و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است


در گلستانه چه بوی علفی می آمد

من در این آبادی، پی چیزی می گشتم

پی خوابی شاید

پی نوری، ریگی، لبخندی

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

پ.ن: عنوان و متن/ سهراب سپهری.

شنیدن آلبوم "در گلستانه"ی استاد ناظری پیشنهاد می‎شود. 




خورشید کجا می افتد؟

عمو مجیدِ بسیار عزیز! در نامه ی بسیار کوتاه آخر، پرسیده بودی "آن سراشیبی نسبتا تند نزدیک خانه ی جوانِ داستان ات، چرا آنجاست؟". جوابم باید کوتاه باشد، اما کم فروشی نکرده باشم، پس دست کم دو خط جواب می نویسم. هرچند خواهش دارم اگر واقعا دنبال جواب هستی، لطف کنی و در نامه ی بعدی، جانِ عزیزت را قسم بخوری. خب. داشتم می گفتم. فکر می کنم اشکال نداشته باشد به جوان بیست و هفت ساله ای که همیشه و از بچگی پاییز خیره اش می کرده، یک سراشیبی نسبتا تند بدهیم، تا کُند و نفس زنان از آن بالا برود و ببیند که خورشید کم جان پاییز، کجا می افتد، یا خودش را کجا می اندازد؛ مثلِ پلنگی زخمی. نظرت چیست؟ 

"دستِ من خسته شد از بس که نوشتم" یا "جیم مثلِ جارموش"

_ این یارو، اینکه عمو مجید صداش می کنین، احمقی چیزیه؟

+ گمون نمی کنم. اون فقط حرف می زنه واسه خودش.

_ انگار اینجا نیست. انگار همیشه داره می ره. چی میگه از صُب تا حالا؟

+ میگه سایه ی دیوار، از دیوار درست تره. میگه سایه ی آدم و همه چیز همین جوریه.

_ اون تخته بندی که روش دراز به دراز افتاده چیه؟

+ خودش بهش می گه "شعر سرخپوست". قایقشه. روش، همه جاش با چاقوش نوشته "انگار قایقی مرا می برد".

- - - - - - - - - - - - - - - - - - -  - - - - -  - -- - - -  - - - - - - -  - - - - 

پ.ن(1): جنابِ "جیم جارموش"، فیلمی داره به نامِ "مرد مرده". سکانس آخرش، رسما" یه شعره؛ شعر قایق و رفتن.

پ.ن(2): عبارت مسطتاب "انگار قایقی مرا می برد"، متعلق به جناب ح.پناهی ست.



در کاجستان

تا مهر بکذرد و از آبانِ سرد بگذریم، بگذریم و به آتشِ منجمدِآذر برسیم، برای این، به رفیقم گفتم. در حالی که کلمه ها و موهامان را به دست باد داده بودیم.

گفتم رفیق! بگذار پاییز راهش را برود. باید بگذاری از دامنه ‎ی تپه، برود بالا . برود و توی غار خودش بخوابد. سیصد سال ، بلکه بیشتر. گفتم رفیق! پاییز سربه هواست. نگذار لب برکه برود. می‎رود آنجا توی آینه ی آب، با خودش حرف می‎زند. دست می کند مهتابِ اول را بگیرد توی مشت هاش. نمی تواند بیفتد توی آب و همان جا بخوابد؛ پاییز سبک است. مثل برگ. روی آب می رود. پاییز، پاک ترین هرزه ی جهان است. گفتم یا می رود و چشمش به چلچله ها و پرستوها می افتد. و حتما بعد وسوسه می شود سر به کوه و بیابان بزند. نه رفیق! بگذار پاییز برود بخوابد. بعد، بعدِ سیصد سال و بلکه بیشتر، سکه های طلاش را دربیاورد و بی هوا روی زمین بریزد. شاید اسم اش زمان باشد، آنچه پاییز به آن نیاز دارد. چیزی که شبیه ته نشین شدن است. تلنبار شدن. پوشیده با برگ ها. گفتم رفیق، درد به یک جایی ک ه می رسد، دردهای دیگر را کم رنگ می کند. رقیق می کند. حالا، به گوشه های آسمان نگاه کن، که سرخی در آن رنگ می گیرد. بگذار پاییز راهش را برود، صداش نزن. به کاجستان برو. کاجستان، با باد رَج می خورد. باد، فاصله ها را طرح می زند. برگ ها، فاصله را می پوشانند. باد برگ را می برد. برف می آید. همه چیز زیرِ نامِ اعظمِ برف پنهان شده است. بانوی برفی.

______________________________________________

پ.ن(1): زمستان، ادامه ی شاعرانه ی پاییز است. پاییز، امتداد تابستان.و  همین طور بروید الی آخر.

عکس، نتی‎ست و متاسفانه نقاشش را نمی شناسم.

"پوشیده با برگ ها"، نامِ یکی از کتابی هایی‎ست که آموزه های سامورایی ها در آن است.

سوالِ بعدی

زندگی، همیشه می‎پرسد "سوال بعدیو از کی بپرسم؟". اما نه مثلا مثلِ آن مجری خوب برنامه‎ی مسابقه‎ی هفته. اینجا مجری، سرش را پایین گرفته و از بالای عینکش، با دهان بسته خیره شده و می پرسد؛"سوال بعدیو از کی بپرسم؟".

من همیشه_تقریبا همیشه_ گفتم: "از خودم بپرسید" . شاید هم اینطور نبوده، اما دوست داشته ام اینجوری باشد. آن سوال خطرناکِ "خوب... که چی بشه" را در قبال جواب درست_ یا شاید درست یا شاید هم غلط، چه فرقی می کند؟_ از خودتان نپرسید. فقط به مجری بگویید "از خودم بپرسید". 

با تمام این حرف ها، انسان موجود کوچک و دوست داشتنی ایست. باور کنید.