دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

بله. رسمِ روزگار چنین است. بیچاره آدم

نشسته بودم پای لپ تاپ و داشتم همین جوری برای خودم وِل می گشتم. یکهو ملتفت شدم که چند ثانیه یا دقیقه است که گرمایی را روی انگشت هام حس می کنم. سرعتِ دویدنِ ذهن، بلای جانِ آدم است. یک هزارم ثانیه، فکر کردم دستی، دست هام را گرفته. رفتم و برگشتم. هزار جا دویدم. و بعد آمدم توی باغ و فهمیدم شارژرِ گرمِ لپ تاپ کنارِ دستم بوده. ذهنِ لامصب، بازی می خورد و آدم را بازی می دهد. بعد تو می مانی و پاهایی خسته از دویدن. چشم هایی داغ شده از خیره شدن به هیچ. به خودم می گویم "آدم است دیگر. بیچاره آدم. چقدر تنهاست".

* * *

یادِ آن قسمتی از "سلاخ خانه.." افتادم که در جواب کامنت یکی از رفقا برایش نوشته بودم:

""تراوت از بیلی پرسید :«هیچوقت یک آینه ی تمام قد روی زمین گذاشته و بعد سگی را وادار کرده ای روی آن بایستد؟»

- «نه»

+ سگ به آینه نگاه می کند و ناگهان می فهد زیر پایش خالی ست. فکر می کند روی هوا ایستاده. و ده گز از جا می پرد»

بله... رسم روزگار چنین است.

(سلاخ خانه ی شماره ی پنج / کورت وونه گات)""

درد می پیچد در دِلِمان یکهو

نگاه کن

دیدی که شعر

چطور مثلِ بمبِ ساعتی...

نه، بعید است...

نگاه کن می خندم

صدایِ قهقه ام را هزار بار می شنوم

انارها

روی سنگ فرش ها و جاده ها

هِرهِ می کشند

آش و لاش

 بعید است زنده باشم

بعید است زنده باشم*

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

* از محسن نامجو. همچنین عنوان.

روزگارِ غریبی ست. هر ثانیه، بمبی ست که در دلِ بشر منفجر می شود. لبنان، افغانستان، عراق، فرانسه و ...

سایه‎ام را به میخانه بردم/هی ریختم خورد،هی ریخت خوردم

یوکیکو دستانش را بر سینه اش قفل کرد و به من نگاه کرد. بعد گفت:«می دونی، منم قبلا رویاهایی داشتم. اما از یه جایی به بعد ناپدید شد. قبلِ اینکه تو رو ببینم. کشتم‎شون. خوردشون کردم و انداختم دور. مثِ یه عضو داخلی که دیگه بهش احتیاج نداری و از تنت می کنی‎ش. نمی دونم کار درستی بود یا نه، اما این تنها کاری بود که اون موقع می تونستم انجام بدم... بعضی وقتا یه خواب می بینم که بارها و بارها تکرار می شه. یه نفر دو دستی یه چیزیو گرفته و می آره. می آد به سمت من و می گه: "بیا، این یادت رفته".... یه چیزی هست که منو تعقیب می کنه. نصف شب خیس از عرق از خواب بیدار میشم. اون چیزی که انداختم دور دنبالم می کنه. تو فکر می کنی فقط خودت تعقیب می شی، اما اشتباه می کنی. تو تنها کسی نیستی که یه چیزیو انداخته دور، که یه چیزیو از دست داده. می فهمی چی می گم؟»

گفتم:«فک کنم.»....

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

عنوان:"مهدی  اخوان ثالث". از شعرِ "ناگه غروبِ کدامین ستاره".

متن، از داستانِ "جنوبِ مرز، غربِ خورشید" از "هاروکی موراکامی".

لَمس

 

صورتم را می آورم نزدیک زمین و گوش می خوابانم. می خواهم صدایش را بشنوم. صدایش را نمی شناسم. می شناسم؟ باید گوش بخوابانم. پس این همه هندسه و فیزیکِ انباشته به چه کار بشر آمده؟ چهار دست و پا می شوم. صدای سگ در می آورم. زوزه می کشم. زمین را بو می کشم. گوش می خوابانم. سرم را درون زمین فرو می کنم. چیزهای قدیمی را نمی شنوم جز باران. صدای بارن هنوز می آید. صدای باد هم. در آب غرق می شوم. درون زمین می خوابم. نه فرو می شوم. زمین در آغوشم می گیرد. می پوسم. می روم در تنِ خاک. پس و پیش می شوم. له می شوم. می گذارم خاک، سلول های تنم را یکسره بگیرد. می خواهم صدایش را بشنوم. باهاش حرف بزنم. بعد اشک ها تمام می شوند. خشک می شوم. با دست های یک کودک جا به جا می شوم. بالا می آیم. روی یک پشتِ بامِ گلی. کاهگل. با باد از پشتِ بام کنده می شوم. زمین، نزدیک می شود. نه زمین نیست. سیمان است. بوی سیمان را می شنوم. صدا ندارد. سرد است. سخت. خیلی سخت از میان سنگینی سیمان بالا می روم. دست می گیرم و از این دیوار به آن یکی می روم. نورِ خیره ی کننده ی یک لامپِ گیجم می کند. تنگستن لامپ می سوزد. صدای سوختن اش می آید. صدای آتش را می شنوم. می شناسم اش. به زمین نگاه می کنم. صدایش را نمی شنوم. صدایش را نمی شناسم. از شیشه ی لامپ رد می شوم. تنگستن لامپ را در آغوش می گیرم. می بوسم اش. داغِ داغ. می سوزم. می پوسم. دستِ یک کودک، لامپ را با سنگ می شکند. به سنگ پاره در دستی کودک نگاه می کنم. باد می بردم. در آغوشم می گیرد و می برد. دست می کشد روی موهایم. روی پوستِ سرم. غبار می شوم روی زمین می غلتم. باران بند آمده. خاک خشک است. با ریگ های روان می روم. دست در دستِ زمین. صدای زمین را می شنوم. حالا می شنوم. صدای رفتنِ ریگ روی زمین. صدای خرد شدنِ سنگ. صدای رفتن خاک با باد. صدای مادرزمین را می شنوم.

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

عنوان: نام آهنگی ساخته ی مصباحِ قمصری.

عکس نتی ست.

هِی

"هی"! مردِ تنها می دهد آواز.

"هی"! کوهِ تنها می دهد پاسخ.

( از "سِن سِن سویی")