دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دو تا پیشنهاد کوچک

از میان وبلاگ هایی که تا حالا خوانده ام_که تعدادشان اصلا کم نیست، آخر اگر خدا قبول کند، چندین سال هست که وبلاگ می خوانم، هرچند خودم در نوشتن و نوشتن وبلاگ خیلی تازه کارم_، وبلاگ نویس های خوب و قَدَر زیاد دیده ام. بعضی هاشان، هم وبلاگ نویس خوبی هستند، هم به نظرم استعداد خوبی در داستان نوشتن دارند. امروز می خواهم دو تاشان را به شما هم پیشنهاد کنم. به نظرم اگر مراقب خودشان باشند، چند سال دیگر، دنبال کتاب هایشان از این کتاب فروشی به آن کتاب فروشی، می گردم. البته اگر انشالله وضع بازار کتاب و نشر، خیلی بدتر از این نشود؛بگویید آمین.

خلاصه، این دو وبلاگ را هر از گاهی یک سری بهشان بزنید:

اولی وبلاگ "گاوصندوق حرف هایم"، که نویسنده اش اسم با مزه ی "ایزابلا ایزابلایی" را روی خودش گذاشته. اسمی که تا می شنوم، یاد داستانی از حضرت مارکزِ عزیز می افتم. این "ایزابلا ایزابلایی"، بعضی وقت ها خرده روایت هایی می نویسد که در آن ها یک جور رئالیسم جادویی قشنگ را به کار می برد. هر چند هنوز راه درازی برای رفتن دارد، اما وقتی "پای" رفتن اش را دارد، چرا خیال نکنم که می تواند جلو و جلوتر برود؟ ها؟

دومی هم وبلاگ "روی خط استوا"، که صبا می نویسدش. که زیاد نیاز به توضیح ندارد، چون احتمالا خودتان بیشتر می شناسیدش. صبا اگر فراغتش اجازه بدهد، و به اندازه ی کافی ناراحت باشد و خیالش را بگذارد چرخی بزند، چیزهای خوبی می نویسد. راستی، مشغول ذمه اش نباشم ها؛ خودش قبلا گفته وقت هایی که ناراحت است، بهتر و بیشتر می نویسد. فکر می کنم خیلی ها اینطور باشند.

خلاصه ی دوم: بخوانید. تا می توانید بخوانید. هم کتاب، هم وبلاگ. فکر می کنم ادبیات ما، به هر دو نیاز دارد؛ وبلاگ خوان و کتاب خوان.

اتحادیه ی ابلهان


 


"اتحادیه ی ابلهان"، نوشته ی "جان کِنِدی تول"، داستان جوانی ست به نامِ "ایگنیش جی رایلی"؛ آرمان طلب و رویایی، روان پریش، به شدت چاق، تنبل، بیکار و تحصیل کرده در رشته ی فلسفه قرون وسطی، که مادرش او را مجبور می کند که بالاخره کاری پیدا و خانه نشینی را ترک کند. همین ماجرا، شروع سلسله خراب کاری هایی ست که به بار می آید؛ کار کردن ایگنیش در یک کارخانه ی تولیدی شلوار که رو به ورشکستگی ست و گرداندن یک گاری دستی و فروختن هات داگ در خیابان ها. در مورد ایگنیش، او تمام و کمال مقصر همه خرابکاری هاییست که او به هر نحوی در آنجا حضور داشته. علاوه بر قضایایی که ایگنیش در آنها گرفتار می شود. کتاب، چند داستان و شخصیت کم و بیش فرعی را هم شامل مش شود. این شخصیت ها، مادری الکُلی اش و دوستش سانتا، کلود روبیشا، پیرمردی که همه ی پلیس ها را کمونیست می داند و خاطرخواه مادر ایگنیش می شود، "مانکوزو"، پلیسی که رییسش او را به شیوه هایی با مزه و عجیب به بیگاری می کشد، "میرنا مینکوف" دوست دختر سابق ایگنیش که تحلیل جالب و عجیبی در باره ی او دارد و نگران وضعیت روحی و روانی ایگنیش است. چند شخصیت فرعی دیگر هم هستند که کم و بیش، ایگنیش با آنها هم رو به رو می شود. از جمله "جونز"، سیاه پوستی مجبور می شود از ترس پلیس، در یک بار پادویی کند.

زاویه ی دید راوی داستان، سوم شخصِ دانای کل است. قسمت هایی هم، به نقل دست نوشته های فاضل مآبانه ایگینیش، و همین طور نامه نگاری های او و دوست دختر سابقش، میرنا مینکوف اختصاص دارد.جان کندی تول، با طنزی سیاه، سعی کرده معضلات اجتماعی شهر و ایالتی که محل زندگی خودش بوده_نیو اورلئانز_ را به تصویر بکشد. اوضاع خراب اقتصادی، تبعیض نژادی علیه سیاه پوست ها، فرهنگ مصرفی، انحرافات جنسی و مسائل روانی، الکُل و مسائلی که به مصرف زیاد آن مربوط می شود، بلبشو دستگاه پلیس، مثال هایی از این دست اند. متن کتاب، خوش خوان و روان است و خواندنش لذت بخش. اما با وجود همه ی اینها، به نظرم این رمان نقص هایی هم دارد. که سعی می کنم در ادامه مطلب، کمی از آن حرف بزنم.


مشخصات کتاب من

اتحادیه ی ابلهان

جان کِنِدی تول

ترجمه ی پیمان خاکسار

نشر چشمه. چاپ دوم بهار 1394.


این کتاب رو دوست عزیزم نویسنده ی وبلاگ "مگهان" به من هدیه کرد. همین جا دوباره از او بابت لطفش تشکر می کنم.

 

 برای خواندن کمی بحث فرعی و ادامه ی مطلب، به ادامه ی مطلب بروید :) .

ادامه مطلب ...

گفتگو در کاتدرال


یک)


سانتیاگو زاوالا، روزنامه نگاری که سرمقاله نویسِ یک روزنامه است، برای پس گرفتنِ سگِ همسرش، به یکی از محل های کشتن و دفن سگ های ولگرد می رود. یکی از کارگران آنجا که مشغول کشتنِ سگ ها هستند، آمبروسیو پرادو است. سانتیاگو، او را می شناسد. یا بهتر است بگویم به جا می آوردش؛ انگار از پسِ خروارها گرد و غبار. آمبروسیو پرادو، سال ها قبل راننده ی پدرِ سانتیاگو بوده. حالا پس از سال ها همدیگر را دیده اند. به رستوران-فاحشه خانه ای کثیف و ماتم زده به نامِ "کاتدرال" می روند تا چیزی بنوشند. این می شود که گفتگویی بینِ سانتیاگو و آمبروسیو شروع می شود. تمامِ بقیه ی رمان، نوعی حرکت به عقب و نقب زدنِ "ماریو وارگاس یوسا" به این گفتگو است. نقب زدنی که از طریق وارد کردنِ چند گفتگوی اصلی و فرعیِ دیگر در بدنه ی این گفتگوی اصلی و همچنین چند روایت، شکل می گیرد.

گفتگوی سانتیاگو و آمبروسیو، به یک جور کنکاشِ گذشته برای یافتنِ پاسخِ این سوال تبدیل می شود؛ "کجای این خط(خطِ زندگی و سرنوشت در کشوری چون پِرو) تباه شدم؟". این، مهم ترین پرسشی ست که سانتیاگو، از خودش دارد. برای یافتنِ همین است که به زیر و رو کردنِ خاطره ها، اتفاقات، فکرها و احساسات می پردازد.

یوسا، در خلالِ گفتگوها و روایت ها فرعی، دو چیزِ اصلی را می سازد: یکی ساختار جامعه ای که دچارِ بحران های سیاسی و کودتاهاست و دیگری، پرداختِ شخصیت های مختلفِ داستانِ خود، از رده بالاترین صاحب منصبانِ حکومتی، تا سناتورها و سرمایه داران و پااندازها و خدمت کارها و... . بعد از آن، با مهارتِ قصه گویی ستودنیِ خود، سرنوشت این شخصیت ها را در ان جامعه و آن شرایط، ترسیم می کند.


پیشنهاد می کنم یادداشت های دوستانم "میله بدون پرچم(اینجا و اینجا) و "مداد سیاه"(اینجا) در مورد این کتاب را، مطالعه کنید. به خصوص اگر مایل هستید از خلاصه ی داستان، بیشتر مطلع شوید.


دو)


یوسا در این رمان، انواع و اقسامِ شیوه های روایی را به کار برده. حتی برخی قسمت ها، چند تا از آنها را با هم ترکیب کرده. از میانِ این شیوه ها و تکنیک ها، می توان به "قاتی کردنِ گفتگوهای مختلف در هم"، "در هم ریختنِ زمان و اتفاقات و پس و پیش رفتنِ مداوم در بدنه ی داستان"، "تغییر مداومِ زاویه ی دید"، "به کار بردنِ نوع خاصی از سورئالیسم"، "کمینه نویسی و تلگرافی نویسی"، "گسترشِ مرزهای یک روایتِ رئالیستی"، "بسطِ زمانِ درونیِ قصه" و چندین و چند تکنیک و شیوه ی دیگر* اشاره کرد. این ویژگی ها، به نظرم باعث می شود که به "گفتگو در کاتدرال"، به عنوان یکی از مهم ترین رمان های تاریخ ادبیات داستانی نگاه کنیم.

در مورد هر رمان یا هر داستانِ کوتاهی، همواره می شود بپرسیم که "اصلا چرا این شیوه؟ در موردِ "گفتگو در کاتدرال"، هم خوب است که کمی در مورد این موضوع گفتگو و جستجو کنیم که این همه پیچیدگی برای چیست؟ اینکه نویسنده، دلیلی اصلی اش برای این کار چه بوده، چندان برای ما مهم نیست_گو اینکه احتمالا فهمیدنش هم غیر ممکن است_، برای ما مهم این است که به عنوان خواننده، ببینیم از "چیزی" که نویسنده ی پیشنهاد داده(شامل کلِ اجزاء رمان)، چه جیزی نصیبمان می شود و چطور با آن ارتباط می گیریم. یا چطور می توانیم با آن بهتر ارتباط بگیریم.

"نجف دریابندری"، در مقدمه ی کتابِ "رگتایم" می گوید که ویژگی یک رمانِ نو، این است که به مقتضیات خود، پاسخ می دهد(یادداشت مربوط به "رگتایم" را می توانید اینجا بخوانید)**. اما این "مقتضیات"، چه هستند؟ این ها، به قصه، داستان و محتوایِ مورد نظرِ نویسنده برمی گردند. این جا لازم است حالت بسط یافته و گسترده تری از نظرِ دریابندری را به کار بگیریم. به این معنی که اینطور نیست که مثلا یک محتوای معین، برای نویسنده این الزام را ایجاد کند که یک فرم معین را به کار ببرد، بلکه "فرم" و "محتوا" در تعامل کامل با هم هستند و در قالب یک جور فرآیند، مکمل همدیگر. یعنی یک رابطه ی دو طرفه بین شان برقرار است. این موضوع، در مورد رمانِ "گفتگو در کاتدرال"، صادق است.


سه)


در موردِ رمانِ "گفتگو در کاتدرال" می شود به چند نمونه از تعامل ها بین فرم و محتوا، اشاره کرد. یک مورد اینکه(همان طور که ابتدای یادداشت گفته شد)، سانتیاگو به عنوان یکی از پاشنه های اصلی قصه، همواره در پی این است که بفهمد "کجا بود که تباه شدم؟". او همه چیز را زیر و رو می کند تا این را بفهمد. فرمی که یوسا انتخاب کرده، کاملا می تواند مکمل این موضوع باشد. یعنی در هم ریختن و قاتی کردنِ رویدادها، زمان ها و احساسات. مثلی این است که سانتیاگو، در هر لحظه، تمام تصویرها و قطعات مربوط به هم را کنار هم گذاشته و به دنبال این است که پازلِ را کشف کند. این است که در جای جایِ کتاب، روایت، خواننده را همچون سانتیاگو، میان چندین و چند تصویر همزمان قرار می دهد. این موضوع، در مورد آمبروسیو، که طرف دیگر گفتگوی محوریِ داستان است هم صادق است. گیریم که آمبروسیو، جایی از داستان اشاره ای گذرا می کند که "می داند از کجا بود که تباه شد"، اما او همچنان با همه چیز درگیر است.

مثالِ دیگر، "بسط دادنِ زمانِ درونی روایت" است. یوسا، استادانه، به طور غیر مستقیم و در خلالِ کلِ کتاب، آن چهار ساعت گفتگوی بینِ آمبروسیو و سانتیاگو را شرح و بسط داده. هر ثانیه اش را دقیقا وزن کرده و روی دوش خواننده و شخصیت هاش گذاشته.  این طور است که خواننده، انتهای کتاب می فهمد که چرا این چهار ساعت گفتگو، به اندازه ی چند سال زندگی سنگین بوده است. مثالِ دیگر تلگرافی نویسی و کمینه نویسی ست(در این مورد می خواهم اشاره کنم که به نظرِ من یکی از تاثیر گذارترین نویسنده ها در به کار بردن این شیوه، بورخس بوده است. اگر فرصت شد در این باره صحبت خواهیم کرد). تلگرافی نویسی که وکمینه نویسی، به یوسا کمک کرده که این حجم بسیار گسترده از شخصیت ها و سرنوشت ها و اتفاقات را ارائه بدهد. تلگرافی نویسی به سرعت روایت این رویدادها کمک می کند و کمینه نویسی، به برجسته کردن و عمق و بُعد دادن به نقاطِ مهمِ هر رویداد. شاید اگر قرار بود یوسا، به شیوه ی رئالیست های کلاسیک عمل کند، این رمان حجمی سه برابر مقدار کنونی ش می داشت و با تاثیرگذاری کمتر.


مشخصاتِ کتابِ من

گفتگو در کاتدرال

ماریو وارگاس یوسا

مترجم: عبدالله کوثری

نشر لوح فکر. چاپ دوم. زمستان 1387.

.............................................................................................

* در مورد هر کدام از این موارد، جا دارد که بیشتر حرف زده شود. فعلا به همین مقدار کمی که در ادامه متن می آید قانع باشید لطفا. باشد که در آینده از آن حرف بزنیم و رستگار شویم.

** این رمان، از دو نظر، قابل مقایسه با رگتایم است. اول اینکه ضدِ قهرمان هر دو، جامعه هستند و دیگر، شیوه ی "رئالسیتی" مشابه شان در ساختار روایت.


پی نوشت: اگر دنبال کتابی هستید که توانایی های تان را در "حواندن" رمان، به طور جدی محک بزنید و خودتان را به چالش بکشید این کتاب، یکی از بهترین هاش است. امتحانش کنید. دیشب که کتاب را تمام کردم، تا نزدیکی های صبح، انقدر جَوَش مرا گرفته بود که خوابم نمی برد.

هشت هزار مترِ با مانع

نمی دانم. شاید همین است. شاید ما تکه تکه داریم از دست می رویم. شاید فقط برای همین اینجاییم. بینِ خودمان باشد، من یک جورهایی به این خو گرفته ام، اما.... بله بله! اینجا احتمال یک جور خودآزاری هم هست. قبول. اما تردیدهای بی خود و بی جهتی هم هست که هیچ وقت دست از سرِ آدم برنمی دارد... در حالی که جمله ی بالا را با خودم تکرار می کنم، یادِ این می افتم که پس آن چیزی که هر روز، احساس می کنم که روی تنم انباشته می شود چیست؟ شاید کندتر نه، اما هر روز دارم سنگین تر می شوم. انگار زیر خاکسترهای آتشفشانی ایستاده ام که روی سر و شانه ام می ریزد... می بارد. بی خود و بی جهت، یادِ هیروشیما می افتم. هیروشیمای بعد از بمب. می دانی، کاری که باران های اسیدی و باران خاکستر با هیروشیما کرد، بمب نکرد. بمب، یک لحظه بود و گذشت. در لحظه ای که آنقدر کوتاه بوده که هیچ است. و مگر جز این است که تمام لحظه ها همین اند؟ آنقدر کوتاه که هیچ اند. چرا راضی نمی شوم؟ همه چیز ظاهرا جور در می آید..اما این تردید لعنتی، دست از سرم بر نمی دارد. می دانم که هر روز، مدام و مدام دارم از دست می دهم.... اما این سنگین شدن ها چیست؟ این رسوب ها چه؟

حالا که چیزهایی بهت گفته ام، بگذار این را هم بگویم: می دانی، بعضی وقت ها لحظه های من... هر لحظه ی من، مانند یک کوه است. راست ایستاده جلوی صورتم. درست مثل همین حالا که دارم می نویسم. اِوِرست... اورِست عزیزِ دست نیافتنی. شاید اغراق باشد، نمی دانم... گفتم که آن تردید گاهی به جانم می افتد. شاید هم آن، آن "یک لحظه"، تمام زندگی ام است که جلویم قد عَلَم می کند. شاید تمام جهان، یک لحظه باشد که بزرگ شده...خیلی بزرگ... لااقل برای ما آدم ها. من به این کوه دست می کشم. کارِ همیشه ام است. هست.. وجود دارد. از روی سنگریزه هاش سُر می خورم. بالا می روم. کمی سُر می خورم و باز بالا می روم. خاکش توی دماغ و چشمم می رود.تا اینجای کار، تردید ندارم...شاید باید اصلا تمام بقیه اش را نقدا خط بکشم، نه؟ شاید باید همین بند را، یا حتی همین سطر را نیمه کاره رها کنم. اما نه...حالا که تا اینجا همراهم آمده ای، بیا اینطور خیال کنیم. یا اینطور شروع کنیم. قصه این است: دونده ی دوِ استقامت...نفس نفس می زند. انگار جلو می رود و در پس زمینه ها، فصل ها و رنگ ها و صداها مدام عوض می شوند.. زیرِ سایه های سوراخ شده با نورِ آفتابِ افراها و چنارها... کنار شبدرهای خودروو... از میان برف ها، دریاچه ها، دشت ها و کویرها.... دوِ هشت هزار مترِ با مانع."انگار"... فقط "انگار" دونده پیش می رود. اینطور نیست؟ از همین جا بگیر و شروع کن. ب بسم الله. سبک تر می شود یا سنگین تر؟

........................................................................................


اگر طاقت و علاقه ش را دارید، گوش کنید:

 La Vaga Esperanza Del Ser

از گروه Uaral است که قبلا ذکر خیرش رفت.

پیشنهاد برای شعر فارسی(1)

توجه: به تذکرهای این یاداشت، حتما توجه کنید.

یک)

این یادداشت، بحثی مختصر و تقریبا کسل کننده، درباره ی یک پیشنهاد برای شعرِ فارسی ست. پیشنهادی که نویسنده ی این وبلاگ، از مدت ها پیش در ذهن داشت و بعدها دید که دیگرانی نیز، به این فکر بوده اند و حتی کارهای عملی ای هم در این زمینه کرده اند. این پیشنهاد، گفتن یا سرودن "شعر زنجیره ای"ِ فارسی ست که در ادامه، چند و چون آن بیشتر توضیح داده می شود. عجالتا این را داشته باشید که از جمله کسانی که این پیشنهاد را عملی کرده اند، یکی کاری بوده که قبلا نویسندگان وبلاگِ "روی خطِ استوا" و "یادداشت"، همراه چند تا از دوستانشان انجام داده بودند. متاسفانه فکر می کنم در واقعه ی(فاجعه ی) عالم گیرِ بلاگفا، این مجموعه کارِ دسته جمعی از دست رفته باشد و امکان آن نیست که به آن ارجاع بدهم. اگر امکانش هست، خود گردانندگان آن جریان، راهنمایی کنند لطفا. نمونه ی دیگر، کاری ست که اخیرا "درخت ابدی"عزیز در وبلاگش منتشر کرده. همین کارِ درخت، بهانه ای شد تا تصمیم بگیرم این یادداشت را بنویسم تا با او و هر کسِ دیگری که علاقه مند باشد، گپی در این مورد بزنیم.

 

تذکر(1): در بین کسانی که هم شعر فارسی را دنبال می کنند و هم شعر ژاپنی و چینی را(کم یا بیش)، به طورِ کلی، دو نوع نگاه یا عقیده وجود دارد: یکی کسانی که اصولا به چیزی به نامِ "هایکوی فارسی" معتقد نیستند و دیگری، کسانی که می گویند می شود هایکوی فارسی هم گفت. این بحث، سرِ درازی دارد که این یادداشت فعلا آن را مسکوت می گذارد. یعنی فرض یادداشت بر این است که هیچ اشکال و نقصی، در کلّیت قضیه، در سرودنِ "هایکوی فارسی" نیست. پس بحث در این باره را، بگذارید برای بعد.

تذکر(2): شعرِ  کوتاه ژاپنی، انواع دارد، که طبیعتا همه ی آنها "هایکو" نیستند، اما ما اینجا، از این موضوع هم چشم پوشی می کنیم و به طور کلی، همه ی تلاش های فارسی زبانان در این زمینه را، هایکو می نامیم. پس لطفا بحث درباره ی این قضیه را هم به بعد موکول کنید.

تذکر(3): قالب های مختلف شعر ژاپنی، معمولا ساختار هجایی دارند، که در شعر فارسی اینگونه نیست. پس، از لزوم دارا بودن ساختار هجاییِ شعرها هم چشم پوشی می کنیم. با اجازه ی خودم و شما خواننده ها.

 

دو)

همان طور که قبلا گفته شد، یکی از قالب های شعرِ ژاپنی، "رِنگا"ست؛ که همان شعرِ زنجیره ای باشد. در یک تعریف از "رنگا" داریم "رنگا، شعری زنجیره ای یا مصراع هایی به هم پیوسته است، با بندهای متنوع و متناوب."* در این شعر، بندِ اول سروده می شده، سپس شاعرِ بعد، بندی(شعری) متصل به آن اما متفاوت با آن(نگاه و زاویه دید) می گوید. بعد نفرِ بعدی و همین طور بروید الی آخر. یا مثلا اگر دو نفر باشند، به طور متناوب، هر یک بندی می گوید.

آنچه به نظر من یک ویژگیِ بالقوه در این نوع شعر است، قابلیت به هم پیوستن نوعِ نگاه ها و شعرهاست. به عبارت دیگر، این امکان وجود دارد که مضمون و فرم(شامل زاویه ی دید، زبان، صنعت های ادبیِ مختلف) از شاعری به شاعری، و از بندی به بند دیگر، تغییر کند، اما در عینِ حال، شعر یکپارچگیِ کلیِ خود را حفظ کند. مثلا، در یک نمونه ی ژاپنی آن اینطور داریم: شاعرِ اول، این چشم انداز را ارئه می دهد:

"پرهایش را // به منقار خویش می آراید کورکور // در نخستین باران زمستانی"

شاعر بعدی می گوید:

"نفسِ تندباد// بر برگ ها می وزد // آنها خاموشند""

شاعرِ سوم:

"با پاجامه های خیس // پگاه // از رود می گذرد""

و شاعر چهارم:

"یکی کمان خیزرانی // گورکن را // تهدید می کند"**

به راحتی می توانید، حرکت و تنوع نگاه ها را مشاهده کنید. یا مثلا به این نمونه از کاری که درخت ابدی و دوستش نوشته اند نگاه کنید:

""مسافری می‌رود

با خیال تو

باران می‌بارد

(94/09/26)

آخرین روزهای پاییز

تو می‌مانی

در امتداد جاده

و یک زمستان

(94/9/27)

باید با تو ساخت

مثل هوای سرد

با سرانگشتان من

(منبع: اینجا)

در شعرِ زنجیره ای، هر کدام از شعرها، در عین حال که به خودیِ خود کامل هستند، ادامه ی دهنده ی قبلی هستند و کلِ شعر، یک جور حرکت و پویایی دارد. با این وصف، می شود مزایایی را برای این قالب برشمرد. مثلا، وارد کردن "زمانِ درونی" و دادن وجهِ روایی به شعر. درست است که ما نمونه های شعر روایی را در ادبیات مان کم نداریم. حتی در شعرِ نو هم، "اخوان ثالث" کارهای بزرگی در این زمینه ارائه داد، اما تفاوت عمده ی شعر زنجیره ایی که خاصیت روایی داشته باشد، با شعر روایی که یک نفر می گوید، امکان وجود تنوع نگاه هاست. این تنوع، حتی می تواند به راحتی به یک جریان دیالکتیکی در بافت کلیِ شعر تبدیل شود. فکر می کنم شکل گیری این جریان، دست کم، احتمال عمیق تر شدن فضا و حال و هوای شعر را بیشتر می کند.

همان طور که دوستِ ما، درخت ابدی می گوید، این موضوع جای آن را دارد که بیشتر درباره ش حرف زده شود. دستِ کم من ندیده ام چندان کاری انجام شده باشد. پس اگر زمان و توان دست دادند، ادامه ش می دهیم. چون چند پیشنهاد دیگر هم هست. البته، اگر قرار است شعر فارسی در قالبی جدید ارائه شود، باید ویژگی های دیگری هم باشد که در ادامه بیشتر از آن حرف می زنیم.


اضافه شد:

تمرین گروهیِ عده ای از دوستان، برای نوشتن شعرِ زنجیره ای. شاید شما هم دوست داشته باشید بخوانیدش. اینجا

 

...............................................................................................

* از کتابِ "سفرِ باشو – نوشته های ادبیِ ماتسوئو باشو" – ترجمه حامد علی آقایی - نشرِ نگاه معاصر.

** از کتابِ "هایکو: شعرِ ژاپنی، از آغاز تا امروز"_ ترجمه ی احمد شاملو و ع.پاشایی – نشر چشمه.