دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

نظارت دقیقِ قطارها

1)

سال 1945 است. آلمانِ نازی، تسلط اش را بر آسمان و خاک جمهوری چک، رفته رفته دارد از دست می‎دهد. "میلوش هِرما"،  نوآموز خط نگهدار قطارها، در یک ایستگاه کار می‎کند که از آن‎جا، قطارهایی که حامل آذوقه و مهمات برای نیروهای آلمانی(برای تقویت جبهه‎ی در حال تضعیف) هستند عبور می‎کنند. این بستر وقایع و مکان و زمانِ قصه‎ای(داستانی‎ست) که رمانِ "نظارت دقیق قطارها" نوشته‎ی "بُهومیل هرابال" در آن می‎گذرد.قهرمان داستان، "میلوش هرما"، تصمیم به همدستی با یکی دیگر از همکارانش می‎گیرد تا اخلالی در رساندن تسلیحات جنگی به جبهه توسط نازی‎ها به وجود بیاورد. اما این وقاطع، سطح و رویه‎ی داستان هستند. درست‎تر آن است که این رمان را داستانی عاشقانه بدانیم. البته قصه ای عاشقانه، که در بستر شرایط جنگ و اشغال کشور اتفاق افتاده. به همین خاطر است که وقایع داستان، با قصه‎ی عاطفیِ میلوش هِرما در هم تنیده است. او، به خاطر اتفاقی که در یک حمله هوایی رخ می دهد، در رابطه ی عاطفی اش با معشوقش "ماشا"، ناتوان می‎شود. این در اصل شروع قصه است، اما به خاطر در هم ریختگی زمان و نقل وقایع به صورت غیرخطی، ما میانه‎های کتاب این را متوجه می‎شویم. از شاهکارهای هرابال در این داستان، نحوه ی ارائه ی زمان است(یا شیوه ی برخورد با زمان). روایت، طوری ست که زمان گذشته را به زمان حال می آورد. در واقع انگار تمام اتفاق ها از پیش افتاده و حالا ما داریم دوباره در آن سیر می کنیم. این موضوع من را به یاد رمان بی نظیر "خاطرات پس از مرگ براس کوباس" انداخت(البته سبک ها و قصه در این دو داستان کاملا متفاوت هستند؛ من فقط از جنبه ی حرکت کردن در عمق زمان و جابه جا کردن آن حرف می زنم). برای نمونه، شروع قصه را دقت کنید:"امسال یعنی سال 1945، آلمانی ها تسلط هوایی شان را بر فراز شهر کوچک ما از دست دادند..." وقایع و خاطره‎ها، جا به جا، و بدون رعایت توالی نقل می شوند. در شروع داستان، انگار همه چیز اتفاق افتاده. همه چیز از پیش اتفاق افتاده و ما در طول داستان، دوباره به عمق ماجرا می رویم و در زمان حال، آنها را تجربه می کنیم. همین طور که داستان پیش می رود، شخصیت تغییر می‎کند یا بهتر است بگوییم قوی‎تر می‎شود. این موضوع، هم در رابطه‎ی عاطفی‎ قهرمان صادق است، هم در فعالیت‎های او در مورد آن نقشه‎ی جنگی که پیش‎تر از این گفته شد. هرابال در این داستان هم، بار دیگر عشق و مهر بزرگی که به انسان ها و حیوانات دارد را برای ما تصویر کرده.

2)

مترجم کتاب، در انتهای کتاب، یادداشتی نوشته و تفسیری از داستان ارائه کرده. در این نوشته، بیش از هر چیز، از نمادها و جستجوی تاویلی برای آنها استفاده شده. مثلا ناتوانی و ضعف قهرمان داستان در رابطه ی عاطفی‎اش ، به نوعی نمادی از فعالیت وطن پرستانه او تلقی شده.  بلوغ او در روند قصه (در هر دو جنبه) هم به همچنین. اما من این نوع نگاه به این قصه را نمی‎پسندم. چرا که از نظرِ من، مدل بسیار ساده شده‎ی نگاه کردن به این دست داستان‎هاست(داستان هایی که در آنها روابط عاطفی در خلال جنگ و شرایط آن تصویر می شوند). به نظرم بهتر است به جای اینکه مولفه ها و وقایع را دو دسته کنیم و بگوییم که هر کدام نمادی از فلان چیز است، بهتر است قصه را همان طور که هست بخوانیم و درباره ش حرف بزنیم. البته منظورم این نیست که چیزهایی که مترجم از آن حرف زده، کاملا با یکدیگر بی ارتباط هستند، بلکه منظور این است که این نوع محول کردن نشانه ها و وقایع به هم، اصل قضیه را احتمالا کمرنگ می کند.

به نظرم درست و کامل تر این است که اینطور به قضیه نگاه کنیم: داستان بلند "نظارت دقیق قطارها"، داستانی در مورد شرایطی‎ست که جنگ پیش می‎آورد. شرایطی که در آن، انسان وحشی می‎شود. نه تنها در روابط اش با دیگر انسان ها، بلکه با حیوانات هم. اینجاست که می شود مثل داستانِ "تنهایی پر هیاهو"، این داستان بلند را هم عاشقانه دانست. مسلم است که بلوغ و تغییر شخصیت، می تواند در جنبه های مختلف کنش ها و واکنش های او تغییر ایجاد کند؛ چه در روابط عاطفی، چه شخصی و چه اجتماعی.


مشخصات کتابی که من خواندم:

نظارت دقیق قطارها

بُهومیل هرابال

مترجم: عدنان غُرَیفی

انتشارات افراز. چاپ اول 1392

 

کتاب خواندن/ کتاب نخواندن

این یادداشت را حتما بخوانید.


نمی دانم چیزی که این نوشته ازش حرف می‎زند برای شما هم پیش آمده یا نه، اما برای من چند باری شده. واقعا قضیه بدجوری روی اعصاب است.

.......................................................

عنوان/ یادداشتی از محسن آزرم

یک روز، دستم سنگینی چیزها یادش رفته بود

1)

هشدار!! این متن، به هیچ وجه کامل نیست. احتمالا هم بیش از حد آشفته است! چون فقط با عجله، نوشته ام تا جایی ذخیره اش کرده باشم. اما چون خواستم نظر احتمالی دوستان را بدانم منتشرش کردم. اگر انتظار یک متن شسته رفته یا خوب را دارید، نقدا دور این یکی را خط بکشید. چون در این صورت، از روز برایم روشن تر است که می خوانید و شاکی می شوید. می توانید به جایش بروید چای بنوشید. یا یک کتاب خوب بخوانید. یا فیلم ببنید. یا بخوابید. خوب بخوابید. امیدوارم همیشه خوب بخوابید.

با تمام اینها، حتما هر نظری داشتید بگویید رفقا.

............................................................

2) 

با این دوربینی  که دستم است، همه ی روز، این ور و آن ور می روم. به دست هایم دست می کشم. هنوز سرِ جایشان هستند. به دوربین هم. دستم سنگینی ش را گاهی یادش می رود. حالا خیلی چیزها را یادش رفته. وزنِ یک بچه ی پنج ساله را، وقتی که از ساعد دست هاش می گیری و دور تا دور تابَش می دهی. وزنِ کله را چه؟ آن را هم نه. پاها اما آغشته به گدازه های آتش فشانی اند. نه! آغشته نه! توی گدازه ها فرو رفته اند. گدازه، آرام و مداوم سفت می شود. این را می فهمم. یک دوربین و یک دستیارِ بچه سال بِهِم داده اند.نه! داده بودند. چیزهایی که چشم قدرت ضبط شان ندارد را، گذاشته ایم روی شانه ی چهار تکه آهن و نگاتیو و نور. امروز خورشید بد جور روشن است. چشم را می زند. به کار دوربین می آید. آدمی، به حافظه ی خودش اعتماد ندارد. این را خوب آمده. دوربین را می گویم. خودش خوب فهمیده که اگر دوربین نبود، یک جای دنیایِ مدرن می لنگید. افتخار‍! دوربین ها افتخار را توی گوش حافظه ها تا ابد تکرار خواهند کرد. دیروز کاری از پیش نرفت. در جنگِ دوم. در جبهه ی آلمان ها. محاصره ی استالین گراد. دیروز همه چیز استتار بود. بخار و دود خاکستر زمین و ساختمان هایی که به هوا می رفت. بخار لاشه های آدم ها، خوب همه چیز را استتار کرده بود. از دست دوربین کاری ساخته نبود. حقش بود چشمانم را استتار می کردم. نشد. نتوانستم. شاید نمی دانستم. نه نمی دانستم. پسرک دستیار. نتواسنت خودش را استتار کند. من هم چشمانم را. تکه های جسد که به هوا می رفت، چشمم را دید. سرم را عجالتا استتار کرده بودم. با ساز و دهل و نتِ چهارصد خمپاره و توپ؛ یکدست ارکستر تمام عیار. یکدست یکدست. امروز هم چشمانم را نمی توانم نگه دارم. به کمک دو دست و استخوان جمجمه و ترقوه و شانه و گردن هم. سنگین است. همه شان توی خواب غرق شده اند و شنا بلد نیستند. سروان می گوید جیره ی آن قرص های خط دار تمام شده. آن ها، آن قرص های خط دار، خواب هامان را خطی می کنند. سروان می گفت اینها نمی گذارند در رویاها عرق شوید.

با این دوربینی که توی دستم است. تمام روز. وشب باهاش می خوابم. اما با فاصله ای کم و همیشگی. مثل زن و مردی که تمایلی به هم ندارند.

دیروز صبح. دیروز صبح. حتم فرمانده کُنیاکی یا چیزی تو همین مایه ها زده بود. آن اولِ صبحی با شکم خالی. حتم چیزی زده بود که دستور پیشروی داد. از سمتِ غرب به شرق. پسرک دستیار، دست هاش را مدام جلوی صورت تکان می داد تا غبارها را کنار بزند. بهش گفته بودم حرکت سربازها را تعیین کند. با حرکت ها و اشاره های دست و اصوات غریب زبان. تا در قاب دوربین بهتر ضبط شوند. من گماشته شده ام تا به حافظه ی آدم های پشت جبهه کمک کنم. پیشروی. افتخار. پسرک، گماشته ی من بود. بله! جای من، امن تر از او بود! او گماشته ی من بود. یادم نبود. یادم نبود بهش بگویم آدم بعضی وقتها یادش می رود به صداهای راکت ها و خمپاره ها خوب گوش بدهد. یادم رفت بگویم به سرت نیازی نداری. به سرت نه! اما به گوش هایت چرا. هر از گاهی، با دست هایت گوش هایت را لمس کن. لمس کن تا به خودشان بیایند. به دستم دست می کشم. هنوز سرِ جایشان هستند. دوربین هم. اما دستم، سنگینی دوربین را یادش رفته.

دونده با ذهن

انتظار نداشتم کسی باور کند. پس به کسی نگفتم اش. خودِ عیسی مسیح، آمد و خواباند توی صورتم. اولین بار، در سنِ زیبای 18 سالگی بود. پس از آن، هر بار سایه ای از "تو" یا "او" دیدم. شاید هم نخواستم کسی باور کند. نمی دانم. نگفتم اش. پس به هر کس که گفت می خواهد بشنود گفتم:«زانوهایم روی پله های طولانی دهه ی آخرِ قرن بیست و اولِ بیست و یک، ساییده شده اند. پیاده روهای شلوغ و در هم شهرها، کوچه های گِلی ناصافِ روستای کودکی ام، کفش برایم نگذاشته اند؛ کفِ پایم، به وَرم عادت کرده است. اما خوبم. حالم خوب است. چیزی نیست» بعد پرسیده بودند_با لحنی که از اختلاط شک و ریزبینی، هوا را آلوده می کرد_  "پس چشم هایت؟ چشم هایت چه؟". کسی باور نمی کرد. کسی باور نمی کند. کلمه ها، چشم هایم را دیده بودند. کلمه های سیاه، نشسته روی صفحه های سیاه، قهوه ای و کاهی، چشم هایم را دیده بودند. آمده بودند آنجا لانه کرده بودند. پس گفتم:«پلک و قرنیه های من، کفافِ نور نئون های تبلیغاتی را نمی دهد. خورشیِد تیزِ روستای کوهستانیِ کودکی ام، قشر قرنیه ام را نازک کرده است. ژنتیک، حرف اول و آخر را می زند.» بعد آمدند بالاتر. نباید می آمدند. از سَرم پرسیدند. از مغزم. از ذهن. کسی، توان شنیدن آن را نداشت. گوش ها، برای شنیدن آن، زیادی ظریف بودند. من، تکه تکه های سرم را به گوشه گوشه های جهان گُسیل کرده بودم. لشکرهایی شکست خورده، که برنمی گشتند، یا بر می گشتند، با تعداد بسیار کمی از سربازان. همیشه پیرزن هایی بودند، که آخرین سربازی که بر می گشت، پسرشان نبود. باقی مانده را، هر جایی که رفتم، هر چیزی را که دیدم که "او"، یا "تو"یی آنجا بود، کُپی ای از آن گرفتم و روی دوشش گذاشتم. اینطور بود، به خاطر این بود که طول می کشید تا بتوانم آن باقی مانده ی کوچکِ سَرم را، برای گفتگو با مردم، روی میزهای خالی یا پرِ کافه ها و پارک ها و اتاق ها، برای حرف زدن همراه خودم بیاورم. نمی توانستند بشنوند. باور هم نمی کردند. پس گفتم :«سَرم، سرِ جایش است. فقط علم  بود و بقا، سنگینش کرده است. علم از کجا آمدن و به کجا رفتن.» گفتم:«فلسفه و ریاضیات، گوشه ها و کنج هایی در سرم درست کرده که پُر کردن شان، زمان بر و خسته کننده است. اما خوبم. حالم خوب است. چیزی نیست.»  بعد از ذهن و از مرگ پرسیدند. "چرا به مرگ فکر می کنی؟" . "می ترسی؟.. از هیات رنگینِ بودن، خسته ای؟" نمی شد بگویم. خندیدم. خندیدم؟ نه!  فقط لب های به هم فشرده ام رادر جهت های مخالف، بیش از حدِ معمول کِش دادم. شمال-جنوب، شرق-غرب. نمی شد بگویم من دارم بلندترین خیابان جهان را زیرِ پاهای خسته ام فرسوده می کنم. نمی شد بگویم، نمی شد بگویم کاش تمام جهان سگ بود. وفادار، وفادار.نمی شد بگویم من خواسته ام که جهان سگ باشد. پس، با پاهای نحیف و کمرنگِ ذهن، نشیب و فرازهای خیابانِ شرقی-غربی کائنات را دویده ام. تنها برای اینکه وفادار به تو باشم. به تو، که با ذهن ات دویده ای. نمی شد بگویم شاید زیاد دوستت نداشته ام، اما خواسته ام به تو وفادار باشم*. ای دونده با ذهن. در قرنی که سرعت تمام ماشین هاش، دیوار صوتی را می شکنند، انتظار نداشتم کسی دویدن را باور کند. پس نگفتم. چیزهای دیگری گفتم  ودویدم. هر چقدر توانستم، نفس های کم جان را در سینه ذخیره کردم و دویدم. وفادار به تو؛ دونده با ذهن.

(31 مرداد 94)

.......................................................................................................

* به یادِ "متن هایی برای هیچ"ِ ساموئل بکت.

دوزخ، یکم

1)

از تاریک روشن سپیده دم تا تاریک روشن غروب، چشمان یک پلنگ در آخرین سال های  قرن دوازدهم به چند سکوی چوبی، تعدادی میله ی آهنی عمودی، عده ای مرد و زن مختلف، دیواری یکدست و بدون در و پنجره و شاید آبراهه ای سنگی که برگ های خشکیده در آن ریخته بود نگاه می کرد. آن پلنگ نمی دانست-نمی توانست بداند- که سخت در آرزوی عشق، خشونت و قساوت است و در حسرت نسیمی که بوی گوزن را با خود می آورد؛ فقط چیزی در درونش به زور خفه شده بود و فریاد طغیان سر می داد. و خداوند در رویایی با او سخن گفت:«تو در این زندان می مانی و می میری تا انسانی که من می شناسم اش، تو را چندین بار ببیند و هرگز فراموشت نکند و نقش و نماد تو را در شعری وارد کند که جایگاه مشخصی در ساختار گیتی و تار و پود کائنات دارد. تو از اسارت رنج می بری، اما پیامی به آن شعر بخشیده ای.» خداوند در آن رویا، ادراک خام و شعور ابتدایی آن حیوان را وضوح و روشنایی بخشید و حیوان آن دلایل را درک کرد و تقدیرش را پذیرفت. اما وقتی از خواب بیدار شد، فقط حالت تسلیم و رضای مبهمی در وجودش بود و بی خبری و جهالتی شدید؛ زیرا قواعد نظام هستی و دستگاه کائنات، برای ذهن ساده ی یک جانور درنده ی وحشی، بیش از حد پیچیده و غامض است.

سال ها بعد، دانته در راونا، مانند هر انسان دیگری، گناهکار و تنها، در حال موت بود. در یک رویا، خداوند دلیل و مقصود پنهان از زندگی و شعرش را به او گفت. دانته مات و مبهوت، سرانجام فهمید که کیست و چیست و سختی ها و تلخ کامی های زندگی اش را مبارک و مطبوع دانست. روایت شده که وقتی بیدار شد، احساس کرد که چیزی لایتناهی را دریافت کرده و از دست داده است؛ چیزی که هرگز نمی تواند دوباره به دست آورد یا حتی از دور مشاهده اش کند، زیرا قواعد نظام هستی و دستگاه کائنات، برای ذهن انسان ها، بیش از حد غامض و پیچیده است.

((از متن داستانِ "دوزخ، یکم،23"/  از "لوییس بورخس"/ از کتاب "هزارتوها/ دفترِ "در ستایش تاریکی"/ ترجمه مانی صالحی علامه/ نشر کتاب پارسه چاپ اول 1392))


2)

این قطعه از "لوییس بورخس" کبیر را اینجا نیاوردم تا پیامی دینی یا اخلاقی بدهم. اول فکر می کردم این متن را نوشتم تا بگویم دارم به این فکر می کنم که آیا می شود خداوند، به من، یا امثال من هم_ که می شود شیوه و میزان کتاب خوانی مان را یک جور بیماری دانست_ در رویایی، دلیل بعضی چیزها را بگوید؟ مثلا این را بگوید که این که خواندن تعداد نسبتا زیادی کتاب، از من آدم بد اخلاق و تقریبا منزوی ای_یا در بهترین حالت، آدمِ بد قِلقی_ ساخته به درد کجای کائنات می خورد؟  (البته منظور این نیست که بگویم حالت احتمالی بهتری برای خودم سراغ دارم)، اما... . اما در میانه ی متن فهمیدم مساله این نیست. فراموشش کنید. می خواستم این را بگویم. یا درست تر است که بگویم :«باید این را بگویم»:

 گاهی با خواندن قطعه ای ناب از ادبیات، یا با به یاد آوردنِ خاطره ای(صدایی، تصویری، بویی و...) مثلِ باد ناپدید می شوم و به جهان های دیگری می روم. این، مسلما آدم های هم صحبتم را از کوره به در می برد. اما واقعیت این است که من ازش رهایی ندارم. در پستِ قبل که از "به یاد آوردنِ صدا" حرف زدم، منظورم همچین چیزی بود. وقتی که قطعه ای ناب را می خوانم، یا قطعه از زمان-مکان-فضا(خاطره) را به یاد می آورم، احساس می کنم که چیزی لایتناهی را دریافت کرده و از دست داده ام. مساله ی غامض من در اصل فهمیدن همین است. به خاطر همین، این نوشته ی بورخس را به عنوان ضامن حرفم آوردم.