-
The Spirit of Tibet
یکشنبه 7 آذر 1395 19:31
بشنوید
-
بال هایِ شنلِ بانوی برفی
سهشنبه 2 آذر 1395 22:33
امروز، همه ی این شهر یک بار را، چشم در این آسمان گُم کرده اند. انگار ابرهایِ ساکنِ غلیظ را مثلِ جوشانده و تلخابه ای به خوردِ آسمان داده اند. امشب تمام زندگان و مردگانِ این شهر خواب یا رویای برف خواهند دید. ............................................................................................. 1- بانویِ برفی،...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 آبان 1395 23:13
"" " خواهی دید که من چرا آنجا را دوست داشتم. آن روستا را دوست داشتم. آنجا که رویاها مرا تکیده کرد. روستایم مشرف به مزرعه ها بود. پر از درخت و برگ، مانند قلکی که خاطره هامان را تویش نگه می داشتیم. آدم احساس می کند که دوست دارد برای همیشه آنجا زندگی کند.... طلوع آفتاب، صبح، بعد از ظهر..شب "" (از...
-
شب تاب
چهارشنبه 19 آبان 1395 21:26
این جهان شبنمی شاید شبنمی باشد و هنوز و هنوز (کوبایاشی ایسّا)
-
باد... بادِ بی سامان
چهارشنبه 19 آبان 1395 21:09
به باد بگویید این برگ ها را کجا می برد؟ درختِ بیچاره یخ کرد... مگر او نباید خانه ای داشته باشد؟ مگر او مثلِ من آدم نیست؟ ...................................................... برای عنوان این پست و نویسنده اش.
-
یوحنا 14:1
سهشنبه 18 آبان 1395 22:17
نوشتنِ این کلمات را به مردی عامی واگذاشته ام. و هیچ گاه آن کلماتی نخواهند شد که میخواهم بگویم بلکه تنها سایه ای از آنها خواهند شد.... (خورخه لوییس بورخس // از شعری با عنوانِ همین پست)
-
......
دوشنبه 17 آبان 1395 22:30
من بر اثرِ علاقه ی بی سبب به خیلی از این مردم ساده مفت به این یقین رسیده ام که من هم می توانم که مثلِ خیلی از این مرم ساده ساده باشم... (سید علی صالحی)
-
گوئندورِ کبیر
پنجشنبه 13 آبان 1395 23:53
گوئندورِ کبیر*، وقتی که مرگ میاد بالای سرش و باهاش گپِ می زنه، ازش یه چیز می خواد. میگه «تنها به من بگو، که بود آنکه به من خیانت کرد؟؟"» تصویر اون رو به رو بود. من تصور کردم که همه چیز، همه ی چیزی که باید می بود اونجاست. اون جلو. پشتِ قابِ شیشه. می شد همه چیزش رو دید. درختهاش، آدمهاش، خیابونهاش. چیزی که اونقدر...
-
پاییز
یکشنبه 9 آبان 1395 22:07
پیرمردِ لالِ اتاقِ بغلی وسوسه شد زنش را صدا بزند. دهانش را باز کرد هزار مرغِ مُقلِد از دهانش کوچ کردند.... ......................................................................
-
تختِ یک نفره
یکشنبه 2 آبان 1395 21:26
چشمکِ ستاره ها، خوابِ مرا خراب می کند؛ من این بوده ام. این، دیگریست که در من شعر می گوید. (برای "ا. نامدار") ............................................... بشنوید(موسیقیِ متنِ فیلمِ "21 گرم". آهنگ، ساخته ی "گوستاوو سانتولالا"): can emptiness be filled
-
کلیدر(3)
شنبه 1 آبان 1395 21:02
کلیدر و بحثِ تعددِ شخصیت ها داستانِ "کلیدر" که به حجمی حدود 3000 صفحه می رسد، شخصیت های متعددی را در بر می گیرد. در یک تقسیم بندیِ کلی، می توان شخصیت ها را به دو دسته تقسیم کرد(همان طور که در یادداشت قبل(کلیدر(1) ذکرش رفت): 1- کُردهای تبعیدی 2- خراسانی ها. در "کلیدر"، از هر دو دسته، هم شخصیت های...
-
کلیدر(2)
شنبه 1 آبان 1395 20:58
نویسنده ی اینجا گفته بود که دوست دارد که اگر فرصت و حوصله دست بدهد، بیشتر از "کلیدر" حرف بزنیم. این هم آن فرصت. از آنجایی که با یک رمان حجیم طرفیم و از طرف دیگر، تعریف و تمجید و غلو و تخطئه و نقد پیرامون آن زیاد است، بحث ها را تا جای ممکن به مباحث جزئی تر بخش خواهیم کرد تا لااقل بدانیم از کجا شروع کرده ایم و...
-
کِلیدَر(1)
دوشنبه 26 مهر 1395 20:41
"کِلیدَر" نوشته ی محمود دولت آبادی، رمانی عظیم در 10 جلد(چاپ شده درپنج مجلد) و حدودا" 3000 صفحه ، که از 23 بخش تشکیل شده و هر بخش به فراخورِ داستان، شامل دو، سه یا چهار بند است. همان طور که در بین رمان های حجیم دیده می شود، کلیدر نیز در برگیرنده ی داستان ها و شخصیت های متعددی ست که به طورِ کلی می توان...
-
کنسرت در سَر
پنجشنبه 22 مهر 1395 22:10
رودی از موسیقی فرو می ریزد در خونم. گر بگویم جسم، پاسخ می آید: باد! گر بگویم خاک، پاسخ می آید: کجا؟ . . در کانون خویش گام بر می دارم و راهِ خود را باز نمی توانم یافت ......................................................... شعر، گزیده ای از شعری از اکتاویو پازِ عزیز، به اسمِ "کنسرت در باغ". پ ن: بالاخره این...
-
دیگری
یکشنبه 18 مهر 1395 17:48
چه طور می شود باور کرد که این کسی که در این عکس می خندد من هستم؟ من بوده ام؟ آن کسی که دست راستش را بالا آورده و انگار دارد چیزی را توضیح می دهد و می خندد. یا آن دیگری که پشت به افراها و کاج ها ایستاده و آفتابِ کجی روی لبخند صمیمی اش افتاده؟ حالا که انگار قرن ها از این چیزها می گذرد. چه طور می شود باور کرد من هستم؟...
-
پشتِ پشته های آتش زنه ها
جمعه 26 شهریور 1395 23:06
از دور، نه خیلی دور، نفسِ سردی روی بازوهام. "پاییز خواهد آمد*". اما تو ؟. .............................................................. * از شعری از"لورکا"ی عزیز.
-
اسبِ ابلقِ احمق
پنجشنبه 18 شهریور 1395 23:45
اسبِ ابلقِ احمق. نوشتن را می گویم. تا می آیم به خودم بیایم، کلاف از دستم در رفته. مثلِ افسارِ آن اسبِ ابلقی ست که داشتم. دوستش هم داشتم اما بازیگوش بود. افسارش از دستم در می رفت. بعضی وقت ها عشقش نمی کشید سواری بدهد. یا بعضی وقت ها، راهش را یکدفعه کج می کرد و به یک طرفی می تاخت تا خسته می شد و می ایستاد. شاید شما هم...
-
اسبِ ابلقِ احمق
جمعه 5 شهریور 1395 23:03
سوارِ جوان، به عقب برگشت و پشتِ سر را دوباره نگاه کرد. لبخندِ نازکی گوشه ی لبش افتاده بود. سوار بر اسبِ ابلقِ آشنا. به خندق رسید. اسب را برای پرش هی کرد. اسب در قدمِ آخر امتناع کرد. نعلِ دست هایش روی خاکِ ردِ عمیقی درست کردند. افسار از دستش در رفت و سوار از آن بالا به جلو پرت شد. خاک و لبه های سنگ ها و آبِ خندق را...
-
هیچ وقت عنوان نداشته است
پنجشنبه 21 مرداد 1395 23:59
به رغم آنکه به خوانایی اسم خودم را نوشته ام، به رغم آنکه تا به حال دو بار به درستی به من نوشته اند، توی دفتر راهنما نوشته اند "یوزف. ک"*. آیا باید روشنشان کنم، یا بگذارم آنها مرا روشن کنند؟ (کافکا // یادداشت ها // یادداشت 27 ژانویه 1922)....
-
بازی
پنجشنبه 14 مرداد 1395 17:08
از قرار معلوم، یکی از وبلاگ نویس ها، اینجا پیشنهاد یک بازی وبلاگی را داده بوده. بعد، همان طور که احتمالا در همین پست مذکور خواهید خواند، زنجیره ی دعوت شدن ها/ دعوت کردن ها توسط دوستان، به من هم رسیده. من هم گفتم حالا که بعد از عمری یک نفر مرا به بازی ای یا اصلا هر چیزی دعوت کرده، چرا که نه؟؟! پس پیشنهادهای من اینها...
-
مقداری تخیلات شخصی
جمعه 8 مرداد 1395 23:34
راننده ی تاکسی ای که حداکثر ده سال از من بزرگتر است، رقمی را برای مسافتِ حلقه ی کمربندی فرضی دورِ زمین گفت و از من پرسید که درست است؟ گفت که در یک برنامه ی مستند شنیده. گفت اگر درست یادش مانده باشد، همچین رقمی باشد. نمی دانستم درست می گوید اما به نظرم می آمد تقریبا همچین مسافتی باید باشد. بعد گفت که این چند سالی که...
-
رویا
پنجشنبه 31 تیر 1395 19:19
برای اسماعیل باباییِ عزیز: رویاها ......................................... برای اسماعیل بابایی عزیز، که از احوالم پرسیده بود. فکر می کنم خوبم. من فقط بعضی وقت ها، "رویاهایی از یه قماشِ دیگه" می بینم. حالا هم کم و بیش وضع اینجوریست. راستی، شما کدام یک از شخضیت های قطعه ی بالا هستید؟ یا دوست دارید باشید؟...
-
از یوش می روم..."هوشم بِبَر زمانی"
سهشنبه 22 تیر 1395 18:20
به کجای این شبِ تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟؟
-
داس بال
سهشنبه 22 تیر 1395 18:15
مرد، چشم هایش را باز کرد، پتوی مسافرتیِ نازکش را تقریبا سریع کنار زد، در رختوابش نیم خیز شد و به تنها چیزی که جلوی چشمش بود خیر خیر نگاه کرد. بعد چشم هایش را دورِ اتاق گرداند. به رختخواب و پتوی کنار رفته اش نگاه کرد. تلخندی گوشه ی لبش نشست و با همان حالتِ کجِ صورت و لبش، گفت "هه... خواب بودم". بعد، انگار که...
-
چاپ های سه بُعدی
جمعه 28 خرداد 1395 01:13
اگر شهردار شهری بودم، تصویرهایی را چاپِ سه بعدی می گرفتم و در زمان ها و مکان های مختلف، در خیابان ها و پیاده رو ها و سر چهارراه های اصلی و بعضی وقت ها جلوی خانه ی یک نفر از اهالی، آن چاپ ها را جلوی چشمِ همه می کاشتم. مثلا اولِ صبح، وقتی مردمم دارند می روند سرِ کار یا کلاس یا هر چیزی، این را: و عصر، یا سرِ شب وقتی از...
-
.........
جمعه 21 خرداد 1395 01:49
حکایت جوجه ای که موعد پروازش رسیده و والیدنش می خواهند از لانه به بیرون پرتش کنند، بلکم پرواز را یاد بگیرد، جکایت من است، در شروع هر سال از زندگی ام. در شروع هر فصل. در شروع بعضی روزها. نمی دانم کجا هستم. نمی دانم با این فضای بی نهایت جلوی رویم، چه کار باید بکنم. و بعد دستی به فضای خالی هُلم می دهد....
-
پاییزِ پدرسالار
دوشنبه 17 خرداد 1395 21:09
یک) نویسنده های آمریکای لاتین، در داستان هایشان بسیار به جامعه هایی که حکومت های دیکتاتور بر مسند آن ها هستند پرداخته اند. برخی از این داستان ها، حوزه ی وقایع داستان(و طبعا کاوش در دیکتاتوری و مناسبات و نتایج دیکتاتوری)، کلِ یک کشور است و در برخی دیگر، حکومتی محلی(مانند رمان "پدرو پارامو" که شاخص ترین نمونه...
-
The Mirror
پنجشنبه 6 خرداد 1395 23:29
الصاق می شود به پستِ قبل. آهنگ The Mirror از گروهِ Era: بشنوید
-
بودایِ کوچک
پنجشنبه 6 خرداد 1395 23:23
عمو مجید، در خطِ آخرِ نامه ی آخرت، پرسیده بودی "خب، این روزها حال و احوالت چطور است؟" "با کار و زندگی چه می کنی". حالا می خواهم از آخرِ نامه ات شروع کنم و به عقب بروم. مردِ لاجوردی پوش، آن آبی لاجوردیِ همیشه دوست داشتنی، با آن موهایِ دُم اسبی، ، با آن استیلِ خاصِ خودش، خم می شود و با دو دست، توپ را...
-
اُکتاویو پاز*
جمعه 24 اردیبهشت 1395 00:52
انگار همین دیروز بود. که در یک عصرِ ابری، با تکه ای چوب، روی شن های ساحلِ رودسر، نوشتم پاییز 93. بعد خطی زیرش کشیدم و زیر آن هم اسمم را نوشتم. تکه چوبم را توی شن ها فرو کردم. فردا صبح دوباره به همان جا رفتم. صبحِ خیلی روشنی بود. بدون مه و ابر. فوتون های خورشید، روی آب دریا بازی می کردند. مجبور شدم چشم هایم را تنگ کنم...