-
کاوشگرِ هابِل
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 12:47
یک چیزهایی هست که هیچ وقت دست از سرم بر نداشته. یک سری رویاها، یک سری فکرها و خیال پردازی ها. و خاطره ها، که همیشه پای ثابتِ همه چیز هستند. همه شان چیزهای عحیب و غریبی هستند. باید برایت در نامه ای، تمام اینها را بنویسم. شاید بپرسی از کِی بود که عجیب و غریب بودنِ این زندگی را فهمیدم؟ نمی دانم. از خیلی وقت پیش. خیلی وقت...
-
بهارنارنج
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 20:54
بهار؛ شکوفه ها. ریختنِ شکوفه ها. (اردیبهشت 95)
-
Tear of Thunder
دوشنبه 30 فروردین 1395 23:41
تو از یار غاری قراری نجُستی.... .................................................. بشنوید: Tear of Thunder ................................................ رفقا، بر می گردم و کامنت ها را جواب می دهم. فعلا رعدها دارند می غرند. من هم خیره نشسته ام و نگاهشان می کنم. تمام که شد بر می گردم.
-
می خواهم قدری بخوابم
یکشنبه 29 فروردین 1395 21:27
بعضی روزها، از لحظه ای که چشم باز می کنم، می بینم جلوی چشمم تمام جهان دارد از هم فرو می پاشد. گاهی خُرد خُرد، گاهی دُرُشت دُرُشت. و این روند همین طور ادامه می یابد، گاهی تا چند روز. تا اینکه در/با یکی از خواب ها شروع می کنم قطعه های بزرگ و کوچک را کنار هم می چینم. روز بعد هم. کُند پیش می رود. گاهی خیلی خیلی کند.گاهی...
-
آبِ دریا
شنبه 28 فروردین 1395 20:29
دریا خندید در دوردست دندان هایش کف و لب هایش آسمان. تو چه می فروشی دختر غمگینِ سینه عریان؟ - من آب دریاها را می فروشم آقا. - پسرِ سیاه، قاتیِ خونت چی داری؟ - آب دریاها را دارم آقا. این اشک های شور از کجا می آید مادر؟ آب دریا را من گریه می کنم آقا. - دلِ منو این تلخیِ بی نهایت سرچشمه اش کجاست؟ آبِ دریاها سخت تلخ است...
-
معلق میانِ ثقلِ سر و قلب
یکشنبه 22 فروردین 1395 22:16
بله تو بودی. پرستار گفت چند ثانیه ای لبه ی تخت بنشینم، بعد اگر دیدم سرگیجه ای چیزی ندارم بلند شوم بروم. آرام بلند شدم نشستم لبه ی تخت. کاغذ کاهی بزرگی که روی تخت کشیده بودند، با هر حرکت کوچکی خش خش می کرد. نگاهش کردم. چشم گرداندم این بر و آن برِ خودم را هم نگاه کردم. چین و چروک های کاغذ را دیدم. لکه ای نداشت. همین طور...
-
ساعت 11شب؛ ماندن روی دستِ دنیا
دوشنبه 16 فروردین 1395 23:08
احساس می کنم روی دستِ دنیا مانده ام. یا شاید فقط روی دستِ خودم مانده ام و خبر ندارم. انگار روی دستِ دنیا مانده ام و حتی نمی تواند مرا عُق بزند؛ اگر بخواهد. مثلِ کلمه ای هستم، که از دهان یک نفر خارج شده و هیچ کاریش نمی شود کرد. نه با آب. نه با خاک و نه با باد و نه با آتش، نمی شود خفه اش کرد. می شود از اینجا پرتش کرد آن...
-
زن/مادر
شنبه 14 فروردین 1395 19:18
زن، صدایِ صداهای خاموشِ دنیاست. ........................................................ من هنوز صدای آواز خواندن و گپ زدن مادر و مادربزرگم را می شنوم. زمانی که در مزرعه شبدر و عدس و گندم می بریدند و من پشتِ سرشان ملخ شکار می کردم، سوسک ها را دنبال می کردم و مورچه ها را به جان هم می انداختم.یا زمانی که بچه تر بودم و...
-
صداها
دوشنبه 9 فروردین 1395 01:26
چند دقیقه ست یه بارون ریز شروع کرده باریدن و "چریک چریک" صدا می کنه. یه جورِ قشنگی "چریک چریک" میکنه که آدمو ساکت و خیره می کنه. چرا تهِ همه ی چیزای قشنگ، یه اندوه سر و کله ش سبز میشه؟ مثلِ موقعی که به صدای "تریک تریک- تق تق" صدای آتیش گوش میدم. بعدِ هر دوتاش، میرم تو خودم. به قولِ کافکا،...
-
کشیده شدن اتوبان وسط خواب
جمعه 6 فروردین 1395 21:56
+ از کجا بود که فهمیدی کار از کارگر گذشته؟ _ از اونجایی که پای ماجرا، به خواب هام کشیده شد. از همون جایی که خواب هام شروع کردن بزرگ و بزرگتر شدن. انقدر بزرگ که دیگه نفهمیدم همه ی این چیزا،معلق توی یه خوابِ بزرگه یا چیزی مثلِ بیداری.
-
در جستجوی راویِ از دست رفته
جمعه 28 اسفند 1394 17:40
"در جستجوی راویِ از دست رفته" یا "بیست و هشت اول شخصِ مفرد": بله. خلاصه می کنم. تا جایی که می توانم. بله، تا اینجای کار که از نوشتنم می گذرد. در "اول شخص های مفرد" خودم را جا کردم. جا کرده ام تا حالا. هنوز به آن "سوم شخصِ مفرد" نرسیده ام. سومِ شخصِ دانای کل. یا نه، حتی دانای...
-
وسوسه ایست این
چهارشنبه 26 اسفند 1394 18:33
آسمان چند دقیقه ای امان داد. باران قطع شد. هیزم هایی که از دیروز با برادرم از باران حفظ کرده بودیم _و آماده برای این کار_ را آوردیم. وسطِ حیاط، روشن اش کردیم. بقیه را صدا کردیم آمدند. از روش پریدیم. کنارش پاپ کورن و تخمه و چای خوردیم. گفتیم و خندیدیم. چند تایی هم عکس گرفتیم. این هم آتش وسوسه انگیزِ چهارشنبه سوریِ ما.
-
کو...کو
چهارشنبه 19 اسفند 1394 20:27
کوکویی می خواند؛ لیکن امروز، درست هم امروز کسی این جا نیست. "شو ها کُو" ................................................................ عکس(نقاشی) نتی ست و نمی دانم متعلق به که.
-
عاقبت زمین دار شدیم
سهشنبه 18 اسفند 1394 22:58
""گاهی در این کوره راه، به نظرمان می آمد که راه به جایی نمی بریم. که در آن طرف، در آخر این دشت ترک خورده و پر از آبکندهای خشک، چیزی پیدا نمی شود. اما عاقبت چیزی پیدا می شود. شهری است... اما شهر هنوز خیلی دور است. این باد است که آن را نزدیک می نمایاند... از سحر راه افتادیم و الان چهار بعدالظهر باید باشد......
-
مرا با عینک آفتابی ام به خاک بسپارید
یکشنبه 16 اسفند 1394 00:35
در خانه ای بدون گرما ، بالای خیابان سولیوان ، آخرین کسی که شلوار فاق کوتاه می پوشید ، در شرف مردن بود . عینک آفتابی به چشم داشت و به همین دلیل کسی نمی توانست تشخیص دهد که او گریه میکرد یا نه همه معتاد ها و همه علاف ها و همین طور همه کافه دار ها دور تختش جمع شده بودند . وصیت کرد تا تکلیف اموالش را روشن کند و آخرین حرف...
-
دو تا پیشنهاد کوچک
جمعه 14 اسفند 1394 14:51
از میان وبلاگ هایی که تا حالا خوانده ام_که تعدادشان اصلا کم نیست، آخر اگر خدا قبول کند، چندین سال هست که وبلاگ می خوانم، هرچند خودم در نوشتن و نوشتن وبلاگ خیلی تازه کارم_، وبلاگ نویس های خوب و قَدَر زیاد دیده ام. بعضی هاشان، هم وبلاگ نویس خوبی هستند، هم به نظرم استعداد خوبی در داستان نوشتن دارند. امروز می خواهم دو...
-
اتحادیه ی ابلهان
جمعه 14 اسفند 1394 11:35
" اتحادیه ی ابلهان "، نوشته ی " جان کِنِدی تول" ، داستان جوانی ست به نامِ "ایگنیش جی رایلی"؛ آرمان طلب و رویایی، روان پریش، به شدت چاق، تنبل، بیکار و تحصیل کرده در رشته ی فلسفه قرون وسطی، که مادرش او را مجبور می کند که بالاخره کاری پیدا و خانه نشینی را ترک کند. همین ماجرا، شروع سلسله خراب...
-
گفتگو در کاتدرال
یکشنبه 2 اسفند 1394 17:17
یک) سانتیاگو زاوالا، روزنامه نگاری که سرمقاله نویسِ یک روزنامه است، برای پس گرفتنِ سگِ همسرش، به یکی از محل های کشتن و دفن سگ های ولگرد می رود. یکی از کارگران آنجا که مشغول کشتنِ سگ ها هستند، آمبروسیو پرادو است. سانتیاگو، او را می شناسد. یا بهتر است بگویم به جا می آوردش؛ انگار از پسِ خروارها گرد و غبار. آمبروسیو...
-
هشت هزار مترِ با مانع
یکشنبه 25 بهمن 1394 21:58
نمی دانم. شاید همین است. شاید ما تکه تکه داریم از دست می رویم. شاید فقط برای همین اینجاییم. بینِ خودمان باشد، من یک جورهایی به این خو گرفته ام، اما.... بله بله! اینجا احتمال یک جور خودآزاری هم هست. قبول. اما تردیدهای بی خود و بی جهتی هم هست که هیچ وقت دست از سرِ آدم برنمی دارد... در حالی که جمله ی بالا را با خودم...
-
پیشنهاد برای شعر فارسی(1)
پنجشنبه 22 بهمن 1394 18:59
توجه: به تذکرهای این یاداشت، حتما توجه کنید. یک) این یادداشت، بحثی مختصر و تقریبا کسل کننده، درباره ی یک پیشنهاد برای شعرِ فارسی ست. پیشنهادی که نویسنده ی این وبلاگ، از مدت ها پیش در ذهن داشت و بعدها دید که دیگرانی نیز، به این فکر بوده اند و حتی کارهای عملی ای هم در این زمینه کرده اند. این پیشنهاد، گفتن یا سرودن...
-
محل الصاق عکس
چهارشنبه 14 بهمن 1394 23:00
لطفا، در ذهن های عزیزتان، یا با ذهن های عزیزتان، این عکس را، با تمام متعلقاتش، الصاق کنید به پستِ "سرگیجه ی ملایمِ مختصِ احمق ها"؛ با تمام متعلقاتش.
-
از چیزهایی که نمی دانم.چیزهایی که هیچ وقت نخواهم فهمید
دوشنبه 12 بهمن 1394 00:29
این روزها، چیزی در باد به سمتم می آید. چیزی که تنِ هوا را پاره می کند. بادها بعد از ما کجا می روند؟ کجا باید دنبال تکه های خودم بگردم؟ .......................................................................................... شاعر چینی، "دو فو" گفت: "باد // می گسلد از هم // کلبه ی کاه پوشم را."
-
سرگیجهی ملایمِ مختصِ احمق ها
پنجشنبه 8 بهمن 1394 00:19
عمو مجید، امروز باز دلم گرفته. انگار غمگینم. جریانِ آن دفعه که سلین را دیدم را بهت گفته بودم ؟ در یکی از همین رویاهای بی در و پیکری، که اسمش را گذاشته ام رویاهای نیمه شبی بود. خُب می دانی عمو مجید، آدم دلش می گیرد. شاید فقط من همیشه قضیه را گنده می کنم،نه؟ آدم گاهی بدون دلیل دلش می گیرد. مثلا بعضی وقت ها، همین که از...
-
هذیان ها
شنبه 3 بهمن 1394 23:32
نگران کننده است که کارم به جنون نمی کشد...انگار چند روزی می شود که از چشم مردمِ شهر، صدای رودخانه می شنوم...پشتِ ترافیک، در میدان ها و چهار راه های شلوغ، صدای شکستنِ امواج...صدای دریا را. صداها قطع نمی شوند. به لبه های گوشم که دست می کشم، لبه های شیشه ایش انگشت هام را می بُرد. ماچه سگ ها، با چشمانشان زوزه می کشند....
-
........
جمعه 25 دی 1394 17:14
سگی با چشم های کم سویش به من خیره شده بود؛ یک عصر زمستانی
-
ردِ برف تویِ چشم
جمعه 18 دی 1394 13:49
برف روی زمین؛ ذوب می شود درون چشم هایم (18 دی 94) ................................................ بشنوید آهنگ El Corazon(قلب) را از Allain Bourgain & Arno Elias
-
تُ مثلِ تُفنگ
جمعه 11 دی 1394 15:00
برف روی موهای بلندِ شانه نشده ام نشسته. یک گلوله اش هم روی گونه ام. انگار برای همیشه. در عکس لبخند می زنم. عکس چند سالِ پیش. به خودم می گویم "ازگیلِ زیر برف". هر برفی که می بارد، گردِ پیری، برگ های ازگیلِ حیاط مان را می پوشاند. باور کردنی نیست. او در یک زندگی، هزار بار پیر و جوان می شود. دوباره به عکس نگاه...
-
سه هزار خرمالو و یکی هایکو
پنجشنبه 3 دی 1394 15:13
گفتنِ شعری کوتاه برای شبی بلند؛ می خورم آخرین خرمالوی سال را .............................................. پ.ن: به بهانه یلدا نوشته بودم، اما فرصت نشد اینجا بنویسم اش بعدا نوشت: جناب درخت ابدی، تذکر دادند که وبلاگی به نام "سه هزار خرمالو و یکی هایکو" وجود دارد. که من خبر نداشتم. اما از وجود وبلاگ دیگری خبر...
-
زیباییِ بی نهایتِ برف
یکشنبه 22 آذر 1394 21:08
از دو سه شب پیش خواب به چشمم نیامده بود. حوالی عصر، وقتی که از پنجره اتاق به کوچه نگاه کردم، به خودم گفتم باید پیداش کنم و باهاش حرف بزنم. با او که به اسم من مطلب نوشته بود. همان که همه جا من را به اسمِ او می شناختند. آخرین داستانی که نوشته بود، داستان مردی بود که به دلایل مبهم، به سفری می رود. یک برف پیمایی بزرگ. و...
-
به حلقه های دودِ سیگار نگاه کن که چطور بالا می روند
سهشنبه 17 آذر 1394 23:39
می دانم. می پیچم فرعی اول دستِ راست، تو سایه ی تاریک ساختمان می روم تو صف. پشتِ سرم را نگاه می کنم. یک دختر بلوند، شال بافتنی سیاه روی مانتویِ سیاه. موهاش قشنگ است. مشتری ها سفارش هاشان را می آوردن توی سرمای کوچه می خورند. یک فنجان فرانسه می خورم. دو تا سیگار همراش. یک تُرک، دو سیگار دیگر. مدام مرا می پاید. نمایشی...