-
رگتایم
جمعه 27 شهریور 1394 15:50
نکته: این یادداشت، وام زیادی از مقدمهای که "نجف دریابندری" بر این رمان نوشته بر گردن دارد. در واقع قسمت هایی از آن، توضیحی بر نظرات دریابندری ست که بیشتر برای خودم داده ام. شاید هم چیزی اضافه کرده باشد. خدا بهتر از همه می داند. 1) رمان "رگتایم"، نوشتهی "ادگار لورنس دکتروف"، روایت کننده...
-
پاییز، از من جدیتر است
چهارشنبه 25 شهریور 1394 22:40
1) داستانِ من با پاییز، یکی از آن داستانهای عاشقانهی کلاسیک است. یک داستان عشقیِ پر و پیمان. با تمام فراز و فرودهایش. از شروع پاییز، نفرت دارم و هرچه جلوتر می رویم، بیشتر و بیشتر دوستش می دارم. آنقدر که شبِ یلدا، از فرط دوست داشتن، ازش متنفر میشوم. همین سالی که گذشت، شبِ یلدا، رفتم رو به شبِ پا ییز ایستادم. تو...
-
بوده! نبوده؟
دوشنبه 23 شهریور 1394 11:46
حتما یه چیزی بوده که حالا جاش خالیه. وگرنه این همه جِلِز و وِلِز و سوز و بریز برای چیه؟ این همه دویدن و سراب برای چیه؟ حتما یه چیزی بوده که جاش مثلِ یه کهکشون گوشه ی سر و قلبمون خالیه؛ مثل یه سیاهچاله. نبوده؟
-
حالا کم نورترین ستاره را نگاه کن، که از تو دور و دورتر می شود
چهارشنبه 18 شهریور 1394 23:09
گوش کن عمو مجید! انگار دختری دارد لالایی میخواند، نه؟ نه، نه! انگار دارد بادهان بسته، صدای ریتمِ ترانهای شبیه به لالایی را از گلویش بیرون میدهد. "هوو هوو هوو... هیی هیی هیی.." حالا نالهها نازک و نازکتر شدند، درست؟ انگار جلوتر از ما، ، مردی پشت به باد ایستاده و نِی میزند. باد، بیشتر صداها را با خودش...
-
شعرِ سومِ اکنون
یکشنبه 15 شهریور 1394 22:31
صدای جهیدنِ غوک. در شبی شهریوری، باز سوزن شعرهام گیر کرد. گیر کرد و هر شبی تکه ای از ماه را خراش داد. اکنون " شعرِ سوم کدام است"* ؟ صدای جهیدنِ غوک** می رود و می آید. (شهریور 94) .......................................................................................... * "ماه و شکوفه های گیلاس/ اکنون می...
-
نظارت دقیقِ قطارها
یکشنبه 15 شهریور 1394 21:46
1) سال 1945 است. آلمانِ نازی، تسلط اش را بر آسمان و خاک جمهوری چک، رفته رفته دارد از دست میدهد. "میلوش هِرما"، نوآموز خط نگهدار قطارها، در یک ایستگاه کار میکند که از آنجا، قطارهایی که حامل آذوقه و مهمات برای نیروهای آلمانی(برای تقویت جبههی در حال تضعیف) هستند عبور میکنند. این بستر وقایع و مکان و زمانِ...
-
کتاب خواندن/ کتاب نخواندن
دوشنبه 9 شهریور 1394 23:16
این یادداشت را حتما بخوانید. نمی دانم چیزی که این نوشته ازش حرف میزند برای شما هم پیش آمده یا نه، اما برای من چند باری شده. واقعا قضیه بدجوری روی اعصاب است. ....................................................... عنوان/ یادداشتی از محسن آزرم
-
یک روز، دستم سنگینی چیزها یادش رفته بود
شنبه 7 شهریور 1394 23:53
1) هشدار!! این متن، به هیچ وجه کامل نیست. احتمالا هم بیش از حد آشفته است! چون فقط با عجله، نوشته ام تا جایی ذخیره اش کرده باشم. اما چون خواستم نظر احتمالی دوستان را بدانم منتشرش کردم . اگر انتظار یک متن شسته رفته یا خوب را دارید، نقدا دور این یکی را خط بکشید. چون در این صورت، از روز برایم روشن تر است که می خوانید و...
-
دونده با ذهن
شنبه 31 مرداد 1394 21:02
انتظار نداشتم کسی باور کند. پس به کسی نگفتم اش. خودِ عیسی مسیح، آمد و خواباند توی صورتم. اولین بار، در سنِ زیبای 18 سالگی بود. پس از آن، هر بار سایه ای از "تو" یا "او" دیدم. شاید هم نخواستم کسی باور کند. نمی دانم. نگفتم اش. پس به هر کس که گفت می خواهد بشنود گفتم:«زانوهایم روی پله های طولانی دهه ی...
-
دوزخ، یکم
سهشنبه 27 مرداد 1394 00:17
1) از تاریک روشن سپیده دم تا تاریک روشن غروب، چشمان یک پلنگ در آخرین سال های قرن دوازدهم به چند سکوی چوبی، تعدادی میله ی آهنی عمودی، عده ای مرد و زن مختلف، دیواری یکدست و بدون در و پنجره و شاید آبراهه ای سنگی که برگ های خشکیده در آن ریخته بود نگاه می کرد. آن پلنگ نمی دانست-نمی توانست بداند- که سخت در آرزوی عشق، خشونت...
-
نگاتیوِ صدا
شنبه 24 مرداد 1394 15:55
"عجیبه که چطور بعضی چیزها رو به یاد میاری، اما بعضی چیزها رو نمیتونی به یاد بیاری". از فیلمِ "فارست گامپ". .............................................................................................................. از میانِ "به یاد آوردن"ها، که همگی مرموز هستند، گاهی به یاد آوردنِ...
-
زیستن
دوشنبه 19 مرداد 1394 16:45
"واتانابه"ی "زیستن"("واتانابه"، شخصیت اصلی فیلمِ "زیستن" از "کوروساوا") یک روز میرود دکتر و میفهمد فرصت چندانی برایش باقی نمانده و کارش به زودی به آخر میرسد. شخصیت اصلیِ رمانِ "کوهسار جان" از "گائو شنگ جیان"(برنده ی نوبل ادبیات)، یک روز میرود...
-
این صداها بودن که منو کُشتن
جمعه 16 مرداد 1394 12:43
گوش کنید مسلم است که من ژاپنی نمیدانم و نمیفهمم این خانم " ایشیکاوا سایوری "، خوانندهی این آهنگ به ژاپنی چه میگوید. اما موسیقی(صداها، انواع صداها مثل صدایی که از گلوی آدمی یا سازها در هوا پخش میشود و ذهنِ مولکول ها را مرتعش میکند)، زبانِ غیر قابل ترجمه و مشترک بین همه است. زبان موسیقی، غیر قابل ترجمه و...
-
"گچِ کُشته" یا "شانه کنی یا نکنی آن همه مو را"
چهارشنبه 14 مرداد 1394 22:23
نشستهام تا مقالهای دربارهی ادبیات-فلسفه بنویسم. مقالهای که در زندگی من سرِ درازی داشته اما مدت زمان زیادی خودم ملتفت آن نبودهام. حالا، بعد از چهل و هشت سال سن و بزرگ کردن دو بچه، نظرم این است که برای هر کسی مهم تر است که قبل از اینکه مسالهی اسپینوزا را بداند، یا دنبال راه جدیدی برای اثبات رابطهی فیثاغورث باشد،...
-
کِش یعنی سردرد... رنج یعنی خورشید
دوشنبه 12 مرداد 1394 23:08
1) در بعدالظهری تابستانی در جاده ای برهوت هیچ امیدی نیست به آمدن اتوبوس بعدی (مرداد 92) 2) سایهی یک سایهبان دورِ خودش میچرخید. و سایهی مردی که رفته بود داشت کِش میآمد. انگار دستش به نیمکت چسبیده بود 3) در ایستگاهِ اتوبوسِ بعدالظهری تابستانی دستانم را بالا آوردم عقربهها در هوا شناور شدند تمامِ زمانها را نشان...
-
هنوز زنده ایم
یکشنبه 4 مرداد 1394 14:23
آغاز "برج نُه"، به خانه برگشتم. "سبزه ی فراموشی" کنار اتاق مادرم را یخبندان خشکانده بود و اثری از آن برجا نبود. همه چیزی نسبت به گذشته دگرگون شده بود. شقیقه های برادران و خواهرانم سپید گشته و اطراف چشم هاشان چروک افتاده بود. «هنوز زنده ایم»؛ این تمام چیزی بود که می توانستیم بگوییم. برادر بزرگترم...
-
حالا کم نورترین ستاره را نگاه کن، که از تو دور و دورتر می شود
یکشنبه 4 مرداد 1394 13:05
گوش کن عمو مجید! انگار دختری دارد لالایی میخواند، نه؟ نه، نه! انگار دارد بادهان بسته، صدای ریتمِ ترانهای شبیه به لالایی را از گلویش بیرون میدهد. "هوو هوو هوو... هیی هیی هیی.." حالا نالهها نازک و نازکتر شدند، درست؟ انگار جلوتر از ما، ، مردی پشت به باد ایستاده و نِی میزند. باد، بیشتر صداها را با خودش...
-
رنج ما قویتر از مشروبه
شنبه 3 مرداد 1394 22:10
حق با تو بود میبایست میخوابیدم اما چیزی خوابم را آشفته کرده است... میدانی؟ انگار چرخ فلک سوارم انگار قایقی مرا میبرد انگار روی شیب برفها با اسکی میروم ....................................................................... عنوان و شعر از حسین پناهی
-
دوباره تنها شدیم
چهارشنبه 31 تیر 1394 23:21
" ادگار لورنس دوکتروف " هم ترکمان کرد. او هم رفت. بدرود. حالا دوباره باید جمله های آغازین رمان بی نظیر "مرگِ قسطی" "سلین" را با خودم تکرار کنم: " دوباره تنها شدیم. چقدر همه چیز کند و سنگین و غمناک است... به زودی پیر میشوم. بالاخره تمام میشود. خیلیها آمدند اتاقم. خیلی چیزها گفتند....
-
دارد اما طولانیست
چهارشنبه 31 تیر 1394 20:18
ای مجید مویدی! ای عمو مجید! میدانم خستهای. اکنون، کم سوترین ستاره را نگاه کن تا قطار، بیخبر روی ریلِ خواب برود. این همه ناراحتی از من برای چیست؟ گفتی که من به تو گفتهام «شاگرد کم خرد». گفتی که من همهی عمر زِر زدهام «ساکت باش، شاگرد کم خرد». عمو مجید، اینها تنها یکی از هزاران چیدمان محتمل از این حروف است. اگر...
-
کتابخانهی عجیب
سهشنبه 30 تیر 1394 18:30
" هاروکی موراکامی "، جایی گفته:« ساده و سرراست اینکه به نظرم رمان نوشتن کشمکش است و نوشتن داستان کوتاه سرخوشی. رمان نوشتن شبیه جنگل کاریست و نوشتن داستان کوتاه مثل ایجاد باغ. این دو روند، یکدیگر را تکمیل میکنند و چشمانداز کاملی ارائه میدهند که ذیقیمیت است و برگ و بار سبز درختان، سایهی دلانگیزی بر زمین...
-
چشمانِ غیرِ مسلح
جمعه 26 تیر 1394 21:33
من برخلافِ خلق، با چشمِ غیرمسلح به دیدار ماه رفتم. و دیدار خورشید، هنگام گرفتگیاش.
-
حلزون شکنِ عدن
جمعه 26 تیر 1394 21:24
نگاه به داستان "حلزون شکنِ عدن"، برای تمرین نقد و نگاه "شهریارمندنیپور"، از قرار معلوم نویسندهایست که به روایتهای تکه تکه شده، شخصیتهای غایب اما حاضر در قصه، دادن اطلاعات به صورت قطره چکانی، ارجاع دادن به وقایع تاریخی به ویژه جنگ، گرایش دارد*. او شخصیتها را غالبا در خلال این قضایا(بدون اینکه...
-
آنچه اسمش را گذاشتهام ملال
یکشنبه 21 تیر 1394 19:32
در رمان "موج ها"، نوشتهی "ویرجینیا وولف"، شخصیتی هست به نام "برنارد"، که کار و بارش، یادداشت کردن ایدههاست؛ برای اینکه روزی بالاخره آنها را نوشته و تکمیل شان کند. اما تا جایی که یادم هست، این اتفاق نمیافتد. یعنی او تا آخر کار، فقط و فقط ایدهها را جمع میکند. ایدههایی که میشود...
-
قفل است در تمام روز، ورودیِ پرچینام
شنبه 20 تیر 1394 22:08
چون کسی به نزدم میآید، گفتگویی عبث داریم. من که به دیدار دیگران میروم، نگرانام که مبادا آرامششان را برآشفته باشم. "سون جینگ" درِ خانهاش را بست. "دو وولانگ" بر دروازه خانهاش قفل زد. یگانه دوستِ راستین من بیدوستی خواهد بود و فقر، داراییام. من، پیرمردی پنجاه ساله و لجوج، مینویسم تا به خود...
-
خوابهایم در دستانم جا نشدند
جمعه 19 تیر 1394 01:34
صبح اش که از خواب بلند می شوم، حالم خوب است. حتی اگر پشتِ شانه ها یا کفِ پاهایم، از خستگی ای که هنوز توی تنم مانده داغ باشد و درد کند، حالم سرِ جاش است. اما هیچ چیز از خودِ شعرها یادم نیست. فقط حال و هوایشان، مثل نسیم خنکی که اول صبح بوزد، از میان روزنه های پوستم داخل بدنم می شوند. می روند و می آیند. هیچ نمی...
-
رویِ دستِ لحظهها ماندم
دوشنبه 15 تیر 1394 22:03
آب رفت ماهی میانِ تور ماند. خوابهایم در دستانم جا نشدند. چاهار ساله شدم مادرم را صدا کردم. مادرم را صدا کردم. (تیرماه 1394) ............................................................................................ برای پوریا ماهان
-
مردی که حرف میزند
دوشنبه 15 تیر 1394 16:00
"مردی که حرف میزند"، رمانی نوشتهی "ماریو بارگاس یوسا"، به اساسیترین کارکرد و ویژگی ادبیات اشاره دارد. در واقع مثل این است که این کتاب، جوابی به این سوال میدهد که "چرا ادبیات؟"*. "مردی که حرف میزند"، قصهی سرگذشت "شائول زوراتاس"، یک یهودی دورگه(سرخپوست-سفیدپوست)...
-
بازماندهی روز
شنبه 13 تیر 1394 00:17
رمان "بازماندهی روز" از "کازوئو ایشیگورو"، داستان چند روز از زندگی یک پیشخدمت انگلیسی به نام استیونز است که طیِ مرخصیای که اربابش به او داده، تصمیم میگیرد به دیدن یکی از همکاران قدیمیاش به نام "میس کنتُن" برود. در طول همین سفر، ما پای صحبتهای استیونز مینشینیم و میبینیم که چطور...
-
بیشتر، دربارهی فیلمِ "چند کیلو خرما برای مراسم تدفین"
پنجشنبه 11 تیر 1394 17:18
یادداشت زیر، در واقع کامنت بلند دوست عزیزم پوریا ماهان ، برای پستِ مربوط به فیلم "چند کیلو خرما برای مراسم تدفین" ( یکسانی باریدن و نباریدن برف ) است، که چون نمیتواند اینجا کامنت بگذارد، زحمت کشیده و در وبلاگ خودش برایم آن را نوشته. در ادامه، نظرِ خودم را هم میآورم: 1) """ حقیقتش چیزی که در...