-
خانه ی آستِریون
پنجشنبه 5 آذر 1394 17:43
می بینی؟ انگار خودم هم می دانستم باز هم اینطور می شود. آدم وقتی زخم بر می دارد، خودش را بر میدارد می برد برایش مامنی پیدا بکند. اینطوری ست که دوباره مرضِ "بورخس خوانی"م عود کرده. با حسِ ششم ام، انگار حسش می کردم. مثلِ خوابگردی که کورمال کورمال به طرفِ "آن چیز" می رود. یا مثل جاذبه ی سنگین خواب و...
-
آخِرون
پنجشنبه 5 آذر 1394 14:15
در یکی از گوشه های "پلازا دل اونسه" از هم خداحافظی کردیم. از پیاده رو آن طرف خیابان سر برگرداندم و پشت سرم را نگاه کردم؛ تو هم سر برگردانده بودی و به نشانه خداحافظی برایم دست تکان دادی. رودی از وسایل نقلیه میان ما جاری بود. ساعت پنج بود. در بعدالظهری که هیچ ویژگی خاصی نداشت. چطور ممکن بود بدانم که این رود،...
-
...............
چهارشنبه 4 آذر 1394 22:45
پیِ آن چهره ام که از آنِ من بود پیش از خلقتِ جهان ................................. (از شعری از "ویلیام ییتس"/ به روایتِ لوییس بورخس/ ابتدای داستانِ "شرح حالِ تادئو ایسیدورو")
-
آخ آذر! آخ!
سهشنبه 3 آذر 1394 02:58
آخ آذر، آخ! لبهات سرخ دست هات زرد بگذار یکی از درخت هات شوم. آخ آذر به شیار دست هام نگاه کن برگ ها را خاک کردم تن باغچه را پاک کردم. آخ آذر از آن سال که جاده زیر برگ دفن شد نشانی پست چی گم شد نامه های مردم این شهر، هیچ نرسید. آذر گاهی از خودت بنویس. آذر! از آن سال، باد از در و دیوار خانه می وزد. بگذار باد چشم هام را...
-
فارست گامپ
شنبه 30 آبان 1394 23:25
نفرِ اولی که جلویِ جمعیتِ دونده در پشتِ سرِ فارست گامپ ایستاده، به حالت رهروی که منتظز است از پیامبرش چیزی بشنود، به جمعیت، همراه با اشاره های دستش می گوید: - "ساکت... ساکت.. می خواد یه چیزی بگه" و فارست گامپ، برگشته، خیره به جمعیت می گوید: " خیلی خسته ام.. فکر کنم دیگه می رم خونه" . . . . . . . ....
-
بله. رسمِ روزگار چنین است. بیچاره آدم
سهشنبه 26 آبان 1394 21:58
نشسته بودم پای لپ تاپ و داشتم همین جوری برای خودم وِل می گشتم. یکهو ملتفت شدم که چند ثانیه یا دقیقه است که گرمایی را روی انگشت هام حس می کنم. سرعتِ دویدنِ ذهن، بلای جانِ آدم است. یک هزارم ثانیه، فکر کردم دستی، دست هام را گرفته. رفتم و برگشتم. هزار جا دویدم. و بعد آمدم توی باغ و فهمیدم شارژرِ گرمِ لپ تاپ کنارِ دستم...
-
درد می پیچد در دِلِمان یکهو
دوشنبه 25 آبان 1394 22:46
نگاه کن دیدی که شعر چطور مثلِ بمبِ ساعتی... نه، بعید است... نگاه کن می خندم صدایِ قهقه ام را هزار بار می شنوم انارها روی سنگ فرش ها و جاده ها هِرهِ می کشند آش و لاش بعید است زنده باشم بعید است زنده باشم* . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . * از محسن نامجو. همچنین عنوان....
-
سایهام را به میخانه بردم/هی ریختم خورد،هی ریخت خوردم
شنبه 23 آبان 1394 22:51
یوکیکو دستانش را بر سینه اش قفل کرد و به من نگاه کرد. بعد گفت:«می دونی، منم قبلا رویاهایی داشتم. اما از یه جایی به بعد ناپدید شد. قبلِ اینکه تو رو ببینم. کشتمشون. خوردشون کردم و انداختم دور. مثِ یه عضو داخلی که دیگه بهش احتیاج نداری و از تنت می کنیش. نمی دونم کار درستی بود یا نه، اما این تنها کاری بود که اون موقع می...
-
لَمس
چهارشنبه 20 آبان 1394 21:02
صورتم را می آورم نزدیک زمین و گوش می خوابانم. می خواهم صدایش را بشنوم. صدایش را نمی شناسم. می شناسم؟ باید گوش بخوابانم. پس این همه هندسه و فیزیکِ انباشته به چه کار بشر آمده؟ چهار دست و پا می شوم. صدای سگ در می آورم. زوزه می کشم. زمین را بو می کشم. گوش می خوابانم. سرم را درون زمین فرو می کنم. چیزهای قدیمی را نمی شنوم...
-
هِی
یکشنبه 17 آبان 1394 21:40
"هی"! مردِ تنها می دهد آواز. "هی"! کوهِ تنها می دهد پاسخ. ( از "سِن سِن سویی")
-
هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند
یکشنبه 17 آبان 1394 18:38
من گاهی اواخر شب دچار یک نوع مرض می شوم که به الکل و تلفن ارتباط پیدا می کند. مست می کنم و در حالی که دهانم بوی گاز خردل و گل سرخ می دهد، با زنم ماشین سواری می کنم. و بعد با وقار و ذوق تمام با تلفن حرف می زنم. از تلفنچی می خواهم تا رابطه ی تلفنی مرا با یکی از دوستانم که سال ها از او بی خبر مانده ام برقرار کند... هر از...
-
پا برهنه، رویِ شیروانیِ داغ
چهارشنبه 13 آبان 1394 23:04
1) در حالی که رویِ صندلیِ خالیِ پلاژِ خالی نشسته بودم و پشتِ سَرَم، سایه بانم بود. پارسال همین موقع ها بود که از رودسرِ خودمان_که سفری به آنجا رفته بودم_ رفتم رامسر تا یکی از رفقای جان را ببینم. صبحِ یک روزِ آبانی بود. نمی دانم کسی بهتان گفته یا نه؛ بعضی وقت ها، هیچ چیز بیشتر از یک پلاژِ خلوت و خالی نمی چسبد. ما رفتیم...
-
این روزها به تنه درختان دست میکشم. به کاج، که مثلِ دستهای لاکپشت است؛هزارساله!کهن!
دوشنبه 11 آبان 1394 20:45
در برگها چیزیست، که پاییز از آن به قلب درخت نفوذ میکند.
-
از دشمنان برند شکایت به دوستان // چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم؟
شنبه 9 آبان 1394 16:46
1) دیروز کسی نمی دانست امروز اولین باران پاییزی می بارد. 2) اولین باران پاییزی. شاعری بی چتر بی آنکه شعری گفته باشد. (پاییز 1393) - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - عنوان، از سلطان سخن فارسی.
-
بی چُپُق، به سویِ جنوب
سهشنبه 5 آبان 1394 18:21
بشنوید همیشه، این آهنگ را که می شنوم، یاد این شعر "لورکا" می افتم: "" ای دوست! میخواهی به من دهی خانهات را در برابر اسبم آینهات را در برابر زین و برگم قبایت را در برابر خنجرم؟... من این چنین غرقه به خون از گردنههای کابرا باز میآیم."" اما حالا، اسبی ندارم. روزی درختی بودم. برگ هایم را...
-
آدم اینجا تنهاست / و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است
دوشنبه 4 آبان 1394 21:46
در گلستانه چه بوی علفی می آمد من در این آبادی، پی چیزی می گشتم پی خوابی شاید پی نوری، ریگی، لبخندی - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - پ.ن: عنوان و متن/ سهراب سپهری. شنیدن آلبوم "در گلستانه"ی استاد ناظری پیشنهاد میشود.
-
خورشید کجا می افتد؟
شنبه 2 آبان 1394 00:58
عمو مجیدِ بسیار عزیز! در نامه ی بسیار کوتاه آخر، پرسیده بودی "آن سراشیبی نسبتا تند نزدیک خانه ی جوانِ داستان ات، چرا آنجاست؟". جوابم باید کوتاه باشد، اما کم فروشی نکرده باشم، پس دست کم دو خط جواب می نویسم. هرچند خواهش دارم اگر واقعا دنبال جواب هستی، لطف کنی و در نامه ی بعدی، جانِ عزیزت را قسم بخوری. خب....
-
"دستِ من خسته شد از بس که نوشتم" یا "جیم مثلِ جارموش"
پنجشنبه 30 مهر 1394 17:40
_ این یارو، اینکه عمو مجید صداش می کنین، احمقی چیزیه؟ + گمون نمی کنم. اون فقط حرف می زنه واسه خودش. _ انگار اینجا نیست. انگار همیشه داره می ره. چی میگه از صُب تا حالا؟ + میگه سایه ی دیوار، از دیوار درست تره. میگه سایه ی آدم و همه چیز همین جوریه. _ اون تخته بندی که روش دراز به دراز افتاده چیه؟ + خودش بهش می گه...
-
در کاجستان
جمعه 24 مهر 1394 22:48
تا مهر بکذرد و از آبانِ سرد بگذریم، بگذریم و به آتشِ منجمدِآذر برسیم، برای این، به رفیقم گفتم. در حالی که کلمه ها و موهامان را به دست باد داده بودیم. گفتم رفیق! بگذار پاییز راهش را برود. باید بگذاری از دامنه ی تپه، برود بالا . برود و توی غار خودش بخوابد. سیصد سال ، بلکه بیشتر. گفتم رفیق! پاییز سربه هواست. نگذار لب...
-
سوالِ بعدی
دوشنبه 20 مهر 1394 19:58
زندگی، همیشه میپرسد "سوال بعدیو از کی بپرسم؟". اما نه مثلا مثلِ آن مجری خوب برنامهی مسابقهی هفته. اینجا مجری، سرش را پایین گرفته و از بالای عینکش، با دهان بسته خیره شده و می پرسد؛"سوال بعدیو از کی بپرسم؟". من همیشه_تقریبا همیشه_ گفتم: "از خودم بپرسید" . شاید هم اینطور نبوده، اما دوست...
-
اجرای قسمتی از "پدرو پارامو"
دوشنبه 20 مهر 1394 17:43
از شما چه پنهان، خودم دوست داشتم همین جوری تفننی، قسمت هایی از داستان یا داستان هایی را اجرا کنم و فایل صوتی اش را اینجا بگذارم. اما حقیقتا وقتی چند بار امتحان کردم و اجرای خودم را گوش دادم، فهمیدم در این زمینه کُمیتم لنگ می زند. تا اینکه با روحیه دهیِ وافرِ یک دوست عزیز، گفتم امروز قطعه ی کوتاهی اجرا کنم. از ناتوانی...
-
عامه پسند(2)
یکشنبه 19 مهر 1394 14:40
در یادداشتِ قبل، نویسنده، موضوع و بحثی را به این یادداشت حواله داد، که الان به صورت مختصر و جمع و جور به آن پرداخته می شود. گفته شد که بین عامه پسند(و در کل کارهای بوکوفسکی) با کارهای فردینان سلین ، شباهت های فرمی و محتوایی، وجود دارد. اگر بخواهیم موضوع را دقیق تر بیان کنیم، باید بگوییم بیش از همه، بینِ همین...
-
عامه پسند(1)
یکشنبه 19 مهر 1394 09:59
"نیکی بلان"، کارآگاه خصوصیِ پیریست که یک دفعه و در طی چند روز، چند پرونده ی کمابیش عجیب به او واگذار می شود.از پیدا کردن "لویی فردینان سلین"، نویسنده ی مشهور و متوفای فرانسوی و "گنجشک قرمز" گرفته تا روبه رو شدن با موجودات فضایی و تحقیق در مورد خیانت یک زن جوان. "بلان"، کارآگاه...
-
بی حسیِ موضعی
پنجشنبه 16 مهر 1394 19:19
"بی حسی موضعی" نوشته ی گونتر گراس، از زبان راوی اول شخص روایت می شود. یک راوی اول شخصِ مداخله گر. "اُبرهارد اشتراوش"، دبیر تاریخ، ظاهرا شکست خورده در رابطه ی عاطفی اش ، نوجوانی 17 ساله در زمانِ جنگ دوم جهانی، راوی دو قصه یا داستان است، که هر دو در گذشته رخ داده. یکی سرگذشت راوی تا پیش از آنکه به...
-
گویم ای داده دَوا هر دو جهان را
یکشنبه 12 مهر 1394 22:46
شاید همین است که آدم در زندگی دنبالش می گردد. فقط همین. یعنی دنبال بزرگترین غصه ی ممکن تا قبل از مردن، کاملا در قالب خودش جا بیفتد. از آن غروب عزیمت سالها گذشته است. سال های فراوان... من نامه های زیادی به دیترویت و به هر آدرسی که یادم بود و هر جا که ممکن بود او را بشناسند و ردش را پیدا کنند نوشتم. ولی هرگز جوابی دستم...
-
مولانا جلال الدین محمد بلخی
چهارشنبه 8 مهر 1394 22:02
1) پارسال همچین شبی، بزرگداشتِ حضرتِ مولانا، با یکی از دوستانِ جان، رفتیم خدمت حضرت حافظ. چون عجالتا دستمان از دامن آن حضرت کوتاه بود، گفتیم سلاممان را بدهیم حضرت حافظ برساند خدمتش. بزرگ باد یاد مولانا جلال الدین محمد بلخی. تا باد چنین باد. 2) تفالی زدم به دیوان غزلیات. به قولِ قدما، ما را خاطر بسیار خوش گشت، که...
-
بازگشت به آتش
سهشنبه 7 مهر 1394 21:53
بشنوید(آهنگِ " بازگشت به آتش "، از مصباح قمصری). ممنونم از رفیقی که آدرس آهنگ را بهم داد. ++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++ او را به یاد می آورم؛ چهرهی خاموشِ او، قیاقهی سرخپوستوارش و عجیب دوردست بودنش را از پشتِ دودِ سیگار. انگشت های باریکش را (فکر می کنم) به یاد می...
-
سَرَم عینِ سایگون
یکشنبه 5 مهر 1394 12:19
میرم تو آشپزخونه و طرحِ شُل و وِل خودم رو تو آینهی سرامیک ها نگاه می کنم. تو سرامیک، انگار دارم بخار میشم. انگار استخون بندیم از آبه. گوشمو میارم نزدیکِ سرامیکا و گوش میدم. بعد دهنمو میارم نزدیکش. بلند و زیر، "هوو/او" می کشم. "ها/آ ، ها/آ" می کنم. به خدا خیلی خوبه که خدا این دالون های بی انتها...
-
اکسیرِ فراموشی
سهشنبه 31 شهریور 1394 23:39
+ مطمئنی؟ - اطمینان؟ نه. فقط... + طولش داد تا جواب بده. بخاطر همین گفتم فقط چی؟ - ازش رهایی ندارم. حتما یه چیزی بوده. یعنی تو میگی همین طوری از هیچی، تو ذهنم درست شده؟ نمی شه. شاید همین بوده. + شاید. شاید بهتر باشه بگی "همین که از قضیه باقی مونده". یا "همین که فکر می کنی از قضیه باقی مونده". - حق...
-
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
یکشنبه 29 شهریور 1394 22:47
گوش کنید کارِ خداست که دیوارهای خانهی ما از هم فاصله دارند. سقف هم همینطور. پدر می گوید فاصلهها به قائده است. من چیزی از معماری نمیدانم. همین قدر که کلهام می تواند راحت درش بچرخد، جای شکر دارد. شکر که سر و کلهام به دیوارها نمیخورد و هنوز سرِ جایش است. موقع گوش دادن به یک جاهایی از این آهنگ را میگویم. چون ، کله...